eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
#ماه_خدا ماه ها منتظر ماه مبارک بودیم آمد ای منتظران ماه خدا بسم الله روزه یعنی عطش روضه لب های #حسین هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله... #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
چه میگفتی میان نمازهایت با معبــود خویش ڪہ خریدارت شد بہ گِل نشستہ ایم برایمـان دعـــــا ڪـن ... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
هجده ساله بود #گمنام، سر نداشت... وقتی آوردیمش تو قبر، رسول سفت بغلش کرده بود... اون روز توی قبر #روضه_وداع نخونده شد، دیده شد آخه داغ برادر سخته، پیکرش برنگرده سخت تره پ. ن ۱: ثبت بعضی عکسها با اشکه یعنی چشمات تار میبینه و تو فقط شات میزنی این عکس لحظه تدفین یکی از دو شهید گمنام هفت تپه ست که پارسال دفن شدند... پ. ن ۲: آقارسول! ان شاءالله به زودی حاج محمد هم برمیگرده و همینجوری در آغوشش میگیری... ۱۷ اردیبهشت سالروز سیزده شهید مدافع حرم #خانطومان گرامیباد‌ #هفت_تپه #دفاع_مقدس #خانطومان #شهید_محمد_بلباسی #سالروز_شهادت🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
خوبــهـا . . . آســان می آیند بی رنـگ می‌ماننـد و بی صــــدا می‌روند . . . #لشکر_۲۵_کربـــــلا #شهدای_خانطومان #سالـروز_شهـادت 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
ماهِ رمضان را؛ خدا وثیـقہ گذاشت! براے آزادیِ من؛ ازبنـدشیطان... بعد از ایـن؛ روزگارِمـن چـہ میشـود...؟! #يا_غياثَ_من_لا_غياثَ_لَہ @sangarshohada 🕊🕊
#افـطارانہ🌙 ماه صیام، ماه خداوند ذوالعطی است ماه وفـــور فیض و کرامات کبریاست ماه صعود روح بہ اوج فضیلت است ماه نزول مائده رحمت خداست . . ✨ #لحظات_استجابت_دعا ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :2⃣7⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از مدت‌ها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دسر آوردند. دسر چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق ۱۰۶۳ نفر بود. مسئولین غذا برای دریافت دسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچه‌ها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ کدام‌مان انگور نخورده بودیم. اما عراقی‌ها را در حال خوردن انگور دیده بودیم. بچه‌ها دور تا دور ظرف قسوه جمع شدند. جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی می‌کرد، انگورها را به عدالت بین بچه‌ها تقسیم کند. عارف یزدان‌پناه معروف به عارف دو کله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مقسم کل، تمام انگورها را دانه‌دانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانه‌های کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیم‌بندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید. سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد. در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونه‌ای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچه‌ها نظرخواهی کرد. بچه‌ها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند. دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار می‌کرد، انگور آنها را تقسیم کرد. بازداشتگاه کناری‌مان بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هشتاد و پنج نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی و پنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچه‌های بازداشتگاه تقسیم کردیم! مدت‌ها بعد یک بار برای‌مان دسر پرتقال آوردند و بین بازداشتگاه‌ها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقی‌ها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقال‌ها بین بچه‌ها تقسیم شد. فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع کردن پوست پرتقال‌ها وارد بازداشتگاه شد. بیست و چهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقی‌ها نشان داده بود! حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقال‌ها رو جمع نکردی؟ گفته بود: سیدی! رفتم همه‌ی بازداشتگاه‌ها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچه‌ها از گرسنگی پوست پرتقال‌ها رو خورده بودند! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :3⃣7⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بعد از ظهر عراقی‌ها دو نفر را با ضرب و شتم وارد کمپ کردند. یکی از آنها لاغر بود و قد نسبتاً بلند و چشمان گود رفته‌ای داشت. نفر دوم میان‌سال بود و قیافه‌ای گندمگون داشت. نگهبان‌ها در حالی که کتک‌شان می‌زدند، درون محوطه‌ی کمپ پرتشان کردند. یکی از آنها لهجه‌ی تهرانی داشت، به بچه‌ها گفته بود بسیجی‌ام و جمعی لشگر ۲۵ کربلا. خودش می‌گفت عراقی‌ها مرا به جرم فعالیت‌های مذهبی از اردوگاه ۱۸ بعقوبه این جا تبعید کرده‌اند. نفر دومی خودش را جانشین یکی از گردان‌های لشگر ۱۰ سیدالشهدا معرفی کرد. غروب سامی صدایم زد، عربی و فارسی را قاطی کرد و گفت: این دو نفر مو اسیر! سامی که نمی‌خواست از مترجم استفاده کند، بهم فهماند آن دو نفر اسیر نیستند. بعد ادامه داد: واحد جبهة التحریر، واحد منظمة مسعود رجوی! منظورش این بود که یکی‌شان عضو جبهة‌التحریر است و دیگری از نیروهای سازمان مجاهدین خلق. آن‌ها را که نشانم داد سعی داشت دیگران متوجه نشوند. آن دو نفر خیلی عادی در حیاط کمپ قدم می‌زدند. سامی که به من اعتماد داشت. همیشه می‌گفت: اگر تو نیروی اطلاعات و عملیات نبودی ولید این همه باهات بد نبود! خیلی سعی داشت کاری کند که ولید از روی کینه به من برخورد نکند، اما بی‌فایده بود. علت این که چرا مجبور شدم در المیمونه به بازجوهای سپاه چهارم عراق بگویم، نیروی واحد اطلاعات هستم را برایش گفته بودم. خوشحال بود حرف‌هایم را برایش می‌زدم. می‌دانست برای این که به عراقی‌ها بقبولانم پیک علی هاشمی نیستم، مجبور شده بودم هویت واقعی‌ام را افشا کنم. نمی‌دانم چرا این همه به او اعتماد داشتم و بیشتر حرف‌هایم را برایش می‌گفتم. بعضی از دوستانم می‌گفتند نباید این همه به او اعتماد کنی، بالاخره عراقی است، اما من دوستش داشتم. سامی به معنای واقعی دوستدار انقلاب ایران و امام خمینی رحمة‌الله علیه بود. آرزویش بود در عراق انقلاب شود، سپاه پاسداران شکل بگیرد و خودش هم عضو سپاه عراق باشد. وقتی حامد فحش می‌داد و می‌گفت: لعنة‌الله علیکم ایهاالایرانیون المجوس. (لعنت خدا بر شما ایرانی‌های آتش پرست). سامی ناراحت می‌شد و به او می‌گفت: ایرانی‌ها مجوس نیستن، اونا مسلمانن؛ مسلمان که به مسلمان نمی‌گه مجوس! سامی بهم فهماند و تأکید داشت حواسم به آن دو نفر باشد و جز به کسانی که اطمینان دارم به کسی چیزی نگویم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :4⃣7⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور دوشنبه ۱ آبان ۱۳۶۸ - تکریت - کمپ ملحق برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند، در نقش اسیر کنارمان زندگی کنند. آن‌ها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچه‌ها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهره‌های فرهنگی و تأثیر گذار را بشناسند، برای عراقی‌ها جاسوسی کنند و... قبل از ظهر سراغ یکی از آن‌ها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی می‌دانم. آنها مطمئن بودند هیچ کس نمی‌داند اسیر نیستند. کنار یکی از آن‌ها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهنده شدن به سازمان مجاهدین خلق است! قضیه‌ی آن دو نفر را به محمد کاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علی اصغر انتظاری، حاج سعدالله گل محمدی و ع - م گفتم. در حیاط کمپ آن‌ها را به بچه‌هایی که نام بردم، نشان دادم. می‌خواستم حواس‌شان به آن‌ها باشد. بچه‌ها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیت‌شان پی برده‌ام. هیچ نامی از سامی نبردم. بعد از ظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند می‌زد. می‌دانستم هر سری که از دو نفر گذشت دیگر راز محسوب نمی‌شود. ع - م دوست سست عنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود. عراقی‌ها مطمئن بودند موضوع باید از طریق یکی از نگهبان‌ها به گوش اسرا رسیده باشد. به جز عراقی‌ها هیچ کس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأ عام به اتاق سر نگهبان نمی‌رفتند. سر وقت نماز می‌خواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولین عراق به جز صدام فحش می‌دادند، تلویزیون عراق را نگاه نمی‌کردند، می‌گفتند ترویج بی عفتی است و... این‌ها حالات و اعمال آن‌ها در طی این دو روز بود. نگهبان‌ها در برابر دیگر اسرا با آن‌ها هم کلام نمی‌شدند و تحویل‌شان نمی‌گرفتند. قبل از این که وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود، آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرف‌های زیادی را با من رد و بدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود. سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی می‌بردم، بعثی‌ها او را به جرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان به مرگ محکوم می‌کردند. شاید هم سال‌ها در سیاه چال‌های حزب بعث محبوس می‌شد. سامی همیشه می‌گفت: شما صدام و حزب بعث را نمی‌شناسید. صدام وزیر بهداری خودش را نیز در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بی‌گناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه‌ی عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله‌ی آتش‌زا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد. می‌گفت: صدام اواخر سال ۱۳۵۸ که بر اریکه‌ی قدرت نشست، به وفاداری هر که مشکوک شود او را به جوخه‌ی اعدام می‌سپارد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷10🌷11🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
1_6727619.mp3
3.97M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 #تحدیر (تندخوانے) جزء دوم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃 #شهید_حسین_مشتاقی🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
🌙 ✧ ‌✦ ﷽ ✧ ‌✦ 💫 اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الى مَرْضاتِكَ وجَنّبْنی فیهِ من سَخَطِكَ ونَقماتِكَ ووفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِكَ برحْمَتِكَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین. 💫خدایا نزدیك كن مرا در این ماه به سوى خوشنودیت وبركنارم دار در آن از خشم وانتقامت وتوفیق ده مرا در آن براى خواندن آیات قرآن به رحمت خودت اى مهربانترین مهربانان. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
خوشا آنان ڪہ #زینب یارشان شد صداقت در عمل گفتارشان شد.. بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند علمدار #حسین ســــردارشان شد #شهید_حسین_مشتاقی #صبحتون_شهدایی🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#فوری ⭕️ایران از امروز ۱۸ اردیبهشت ۹۸ برخی اقدامات خود در توافق برجام را متوقف می‌کند 🔸بیانیه مهم شورای عالی امنیت ملی خطاب به کشورهای عضو برجام: 🔹 در مرحله فعلی، دیگر خود را متعهد به رعایت محدودیتهای مربوط به نگهداری ذخایر اورانیوم غنی‌شده و ذخایر آب سنگین نمی‌دانیم 🔹 ۶۰ روز مهلت به کشورهای باقیمانده در برجام برای اجرای تعهدات خود بویژه در حوزه‌های بانکی و نفتی 🔹 در هر زمان که خواسته‌های ما تامین شوند، ما نیز به همان میزان اجرای مجدد تعهدات متوقف شده را از سر خواهیم گرفت 🔹 نوبت کشورهای باقیمانده در برجام است که حسن نیت خود را ثابت کنند ❣ @Mattla_eshgh
از بس کہ روزه را بہ روضہ خوانده ام... هے فکر میکنم رمضان هم محرم است... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ #گذرے_بر_سیره_شهید ✍بخشندگی و سخاوت شهید محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود #شهیدی_که_بازبان_روزه_به_شهادت_رسید راوے : #دوست_شهید #شهید_محمد_حسین_عطری ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#افطار_حرم_یار_می_چسبد❤️ قاب ڪردم همه جا بر روے دیوار حرم نذرڪردم ڪہ بیایم صدویڪ بارحرم آرزوے « #رمضان_های مرا» می بینی؟ ڪاش مهمان بشوم لحظه افطار حرم #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 #التماس_دعا ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽‌ ✧✦• موضوع : 🌴روزه در گرما🌴 الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : أفضَلُ الجِهادِ الصَّومُ في الحَرِّ.✨ امام صادق عليه السلام : برترين جهاد ، روزه گرفتن در هواى  گرم است .✨ 📚بحار الأنوار : 96/256/38 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :5⃣7⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبل از اینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم سعی کردم با نگاهم به سامی بفهمانم آدم دهن قرصی هستم. وارد اتاق شدم. ستوان فاضل، ستوان قحطان، و ستوان شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه و خود مؤذن درجه‌دار بخش استخبارات آنجا بودند. شفیق عاصم که سؤالاتش توسط فاضل ترجمه می‌شد، پرسید: -شما چطور یکی از اسرای ایرانی رو مأمور و جاسوس سازمان مجاهدین خلق معرفی کرده‌ای؟ از سؤالش پیدا بود می‌خواست از من حرف بکشد، از طرفی هم می‌خواست ماهیت حقیقی آن‌ها را کتمان کند. برای آن دو نفر که یکی‌شان عضو سازمان مجاهدین خلق و دیگری عضو جبهةالتحریر بود، واژه‌ی اسیر را به کار می‌برد. به او گفتم: - فقط از روی حدس و گمان فکر کردم اونا جاسوسن، البته برای سازمان مجاهدین خلق تبلیغ می‌کردن، یکی‌شون به خودم گفت امیدی به آزادی نیست، باید پناهنده‌ی سازمان مجاهدین خلق بشیم. شفیق عاصم گفت: به قد و قیافه‌ات نمی‌آد این همه زیرک باشی، خیلی‌ها تو این اردوگاه طرفدار آقای رجوی و خلق عرب‌اند، اسیر هم هستند! نمی‌دانستم چه بگویم. ستوان تهدیدم کرد بگویم کی قضیه را به من گفته است. برای بار دوم همان حرف اولی‌ام را تکرار کردم و گفتم: فقط از روی حدس! ستوان از کوره در رفت، به ولید دستور داد مرا بزند. ولید که مثل آقای مرزبان معلم انگلیسی دوره راهنمایی‌ام دستش سنگین بود، بعد از این که چند ضربه‌ی کابل به کمرم کوبید، به طرف پنجره پرتم کرد. هر دو عصایم از زیر بغلم زمین افتاد؛ گوشه‌ی ابروی سمت راستم به سنگ روی پنجره اصابت کرد و خون سرایز شد. سر و صورت و لباس‌هایم خونی شد. با همان وضعیت وقتی دیدند نمی‌توانند از من حرف بکشند، ع - م را آوردند. او را که دیدم، قلبم ریخت. عراقی‌ها از او خواسته بودند اقرار کند به او چه گفته‌ام. تنها زیرکی که به خرج دادم، به او نگفتم سامی این قضیه را به من گفته است. شاید خدا سامی را دوست داشت که برای این موضوع بچگی نکردم. به چشمان ع - م که نگاه کردم، شرم داشت. برای لحظاتی که به لباس‌های خونی، ابروی شکافته و چشمانم خیره شد، خجالت می‌کشید. وقتی صحبت می‌کرد، نگاهش به نقطه‌ی دیگری بود. شاید فکر نمی‌کرد عراقی‌ها او را با من رو در رو کنند. خیلی از دستش عصبانی بودم. ناراحت بودم چرا این مدت با او دوست بودم. چرا هیچ وقت نتوانستم او را بشناسم. پشیمان بودم چرا موضوع را با او در میان گذاشته بودم، پشیمانی‌ام دردی را دوا نمی‌کرد. همان جا توی دلم گفتم: خدایا! این یک بار منو از این معرکه نجات بده، قول می‌دم به هر کسی اعتماد نکنم. هر حرفی را هر جایی نزنم و پخته‌تر عمل کنم! این دعا را از ته قلب و از روی ترس از خدا خواستم. ستوان شفیق عاصم پرسید: ها؟ ناصر سلیمان، حالا چی می‌گی، بگو کدوم یک از نگهبان‌ها قضیه رو بهت گفته؟ گفتم: سیدی! من فقط از روی برداشت خودم یه چیزی گفتم! بعد از شهادت و اقرار ع ـ م آسمان روی سرم سنگینی می‌کرد از خدا کمک خواستم. می‌دانستنم اقرار حقیقت موضوع چه مکافاتی برایم در پی دارد. ستوان شفیق دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند. با همان سر و صورت خونی به سلول‌های انفرادی اردوگاه که در ضلع جنوبی ساختمان فرماندهی اردوگاه ۱۶ قرار داشت، انتقالم دادند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :6⃣7⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور می‌زد. در فکر سامی بودم. با این که از او چیزی به زبان نیاورده بودم، برایش می‌ترسیدم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، می‌ترسیدم بهش شک کنند. به خودم مطمئن بودم که از سامی حرف نمی‌زنم؛ اما می‌ترسیدم اذیتم کنند، تحمل بعضی شکنجه‌ها را نداشته باشم، کم بیاورم و مجبور شوم از سامی حرف بزنم. چند دقیقه بعد همین باور را هم از دست دادم. برای این که از فکر و خیال بی‌فایده نجات یابم، شروع به خواندن قرآن کردم؛ قدری آرام و سبک شدم. سلول مثل تاریک‌خانه‌ی عکاسی بود. در قسمت بالای در سلول پنجره‌ی کوچکی بود که عراقی‌ها از آنجا مرا زیر نظر داشتند. درست مثل سلول‌های دژبان مرکز بغداد. ... بعد از نماز صبح خوابم برد. با باز شدن درِ سلول از جا پریدم. زندان‌بانی که تا امروز او را ندیده بودم، یک نان ثمون با یک ظرف حلبی که مقدار کمی شوربا بود، جلویم گذاشت. دو ساعت بعد از صبحانه مرا به اتاق بازجویی بردند. ستوان فاضل، شفیق عاصم و درجه‌دار بخش استخبارات با یک مترجم عرب زبان دیگر آن جا بودند. افسر استخبارات برای بار چندم همان سؤالات روز گذشته را تکرار کرد و گفت: برای ما مهمه بدونیم کدام‌یک از نگهبان‌ها به شما گفته آن دو اسیر مأمور سازمان رجوی و خلق عربند. گفتم: اسیر که نیستن، اگه اسیر بودن، شما با من کاری نداشتین! در بد هچلی افتاده بودم. استخباراتی از جایش بلند شد، جلو آمد، زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بلند کرد، جوری که چشمم به چشمش بیفتد و گفت: من تا حالا حرمت وضعیت جسمی تو رو داشتم، اما شما ایرانی‌ها لایق احترام نیستین! بر خلاف میل باطنی‌ام سعی کردم خودم را به مظلوم‌نمایی بزنم، گفتم: سیدی! رابطه‌ی ما و نگهبان‌ها رابطه‌ی یه زندانی و زندانبانه، نگهبان‌ها به ما اعتماد ندارن. افسران عراقی به نگهبان‌های شیعه مشکوک بودند. نام نگهبان‌های شیعه را می‌برد و می‌خواست بداند کدام‌یک از آن‌ها اسرارشان را فاش کرده. خود نگهبان‌های شیعه و حتی نگهبان‌های اهل سنت به هر کسی اعتماد نمی‌کردند. هر یک از آنان به افراد خاصی اعتماد داشتند. علی جاراللّه به رامین حضرت‌زاد اعتماد داشت. سامی به من و حکیم خلفان و دکتر مؤید به بهزاد روشن و کامبیز فرحدوست. بازجویی که به جایی نرسید، مرا به سلولم برگرداندند. از ناهار و شام بخور و نمیر اردوگاه هم خبری نبود. آبم را هم قطع کرده بودند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :7⃣7⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣7⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شب قبل از شدت تشنگی خواب درستی نداشتم. بعد از ظهر زندانبان در سلول را باز کرد و مقداری برنج با ته مانده‌ی گوشت مرغ جلویم گذاشت. از استخوان‌های سینه‌ی مرغ و پوست و پیه بدون گوشت آن فهمیدم باید غذای اضافی خودشان باشد. ته سیگار عراقی‌ها در گوشه‌ی بشقاب برنج بود. تشنه و گرسنه بودم. معده‌ی خالی‌ام بدجوری می‌سوخت. فکرهای عجیب و غریب باعث ترشح اسیدهای معده‌ام شده بود. به اجبار غذای اضافی عراقی را خوردم. چند اسیر در سلول‌های روبه‌رویی و کناری‌ام بودند. صدای اسرای ناشناسی که هرگز قیافشان را ندیدم، شنیده می‌شد. از بین کسانی که توی سلول‌های کناری‌ام بودند، یکی از آنها را می‌شناختم. ایرج صادقی بچه‌ی کرمان بود. در کمپ ملحق او را دیده بودم. نمی‌دانستم فرمانده‌ی گردان است. چند روز قبل از طریق جاسوسان و افراد خودفروخته لو رفته بود. عراقی‌ها از این که تا آن روز موقعیت نظامی‌اش را پنهان کرده بود او را انفرادی برده بودند. ایرج صادقی بدون این که بداند کی‌ام، گفت: صدای عصا شنیدم، مجروح هستی؟! خودم را که معرفی کردم فهمید اسیر قطع پا هستم. از او پرسیدم: شما رو چرا آوردن این جا؟ ایرج را یکی از اسرایی که از اردوگاه نهروان آمده بود، لو داد. جاسوس‌ها یکی از سربازان لشکر ۷۷ خراسان را به عنوان فرمانده‌ی گروهان ارتش لو داده بودند. او را ندیدم. سلول کناری ایرج بود. از بچه‌های سوله‌ی ۵ بود. با چند نفر از افراد خود فروخته که کارشان خبر چینی بود، دعوایش شده بود. یکی از آنها را توی حمام کتک زده بود. به عراقی‌ها گفته بودند: او فرمانده گروهان توپخانه است و چند تانک عراقی را هدف قرار داده. آدم با روحیه‌ای بود. به عراقی‌ها گفته بود من یک نیروی عادی‌ام. عراقی‌ها او را به شوک الکتریکی و جریان برق وصل کرده بودند. غروب امروز بهم گفت: عراقی‌ها باورشون شده فرمانده گروهان توپخانه‌ام. بعد به شوخی گفت: ما که توی جنگ یه سرباز بیشتر نبودیم، ولی نمردیم و تو اسارت فرمانده گروهان شدیم، اون هم توپخانه! شب قبل صدای تلاوت قرآن و دعای مخصوص حضرت امام موسی‌بن‌جعفر (ع) از سلول کناری‌ام صفا و حال خاصی به زندان بخشیده بود. یکی از بچه‌ها که صدای دلنشینی داشت، دعای حضرت امام موسی‌بن‌جعفر (ع) را خواند. افتخار می‌کردم یکی از نوادگان امام هفتم شیعیان هستم. انگار سرنوشت امام و فرزندانش در زندان بهم گره خورده بود. یاد نوارهای مرحوم شیخ احمد کافی افتادم که با چه سوزی این دعا را می‌خواند. با شنیدن دعای مخصوصم جدم در زندان‌ها هارون‌الرشید گریه‌ام گرفت. قبل از ظهر مرا بیرون بردند. از دیروز اسهال خونی گرفته بودم. هر چه خورده بودم را بالا آوردم. افسر بازجو که آدم سمجی بود، بیشتر به دکتر مؤید مشکوک بود. می‌خواستند مرا قسم بدهند. نمی‌دانم موضوع قسم دادن را کی به آنها گفته بود. در بازجویی‌ها هیچ وقت ندیدم و نشنیدم کسی را قسم بدهند. افسر بادجو گفت: می‌گن شما ایرانی‌ها خیلی حرف‌هایی رو که به حالت عادی نمی‌گید، اگه قسم‌تون بگن می‌گید؟ یکه خوردم. فکر می‌کنم جاسوس‌ها و افراد خودفروخته این شناخت را به بازجوها داده بودند. افسر بازجو دستش را به طرف قرآن کشید و گفت: اگه به قرآن قسم بخوری که این قضیه رو عراقی‌ها بهت نگفتن، باورمون می‌شه! گفتم: قسم راستش هم گناه داره! گفت: برای فرار از قسم این حرف رو می‌زنی! این را که گفتم دستور داد شنا بروم. به اجبار شنا رفتم. در حال شنا رفتن بودم که یکی از نگهبان‌ها دست راستم را با پوتینش لگد کرد. آج‌های پوتینش را که روی دستم چرخاند، صدایم درآمد. افسر بازجو گفت: با شکنجه‌ی هوایی چطوری؟ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @FF8141 🌷5🌷6🌷8🌷10🌷11🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
1_6728258.mp3
4.16M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 #تحدیر (تندخوانے) جزء سوم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ڪلام حق امروز هدیه به روح🌸🍃 #شهید_علی_سعد🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
🌙 ✧ ‌✦ ﷽ ✧ ‌✦ ✨اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ كلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِكَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ. ✨خدایا روزى كن مرا در آنروز هوش وخودآگاهى را ودور بدار در آن روز از نادانى وگمراهى وقرار بده مرا بهره وفایده از هر چیزى كه فرود آوردى در آن به بخشش خودت اى بخشنده ترین بخشندگان ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هوالشّهید .. ما شما را  به هر زبانی که ترجمہ کردیم  عشق شدید ... #شهید_علی_سعد🌷 #صبحتون_شهدایی ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊