eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣9⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور برای آزادی لحظه‌شماری می‌کردیم. ساعت‌ها و روزها خیلی دیر می‌گذشت. سخت‌تر از روزهایی که خبر از آزادی نبود. عراقی‌ها برای آزادی‌مان امروز و فردا می‌کردند. روزانه حدود هزار اسیر از دو کشور آزادی می‌شدند. قبل‌ازظهر، یکی از اسرای عراقی که گویا ده، دوازده روز قبل از ایران آزاد شده بود، آمده بود بیمارستان. به زبان فارسی مسلط بود. نامش امجد بود. از قیافه‌اش پیدا بود در ایران به او خوش گذشته است. کت و شلوار سرمه‌ای رنگی که ایرانی‌ها هنگام تبادل اسرا به او داده بودند، تنش بود. ایرانی‌ها به اسرای عراقی کت و شلوار و پیراهن‌های شیک داده بودند و عراقی‌ها به ایرانی‌ها لباس‌های نظامی آستین کوتاه خاکی که در انبارهایشان خاک می‌خورد! گویا قبل از اسارت در این بیمارستان کار می‌کرده. آمده بود سری بزند به محل کار قبلی‌اش. وارد بیمارستان که شده بود، همکارانش به او گفته بودند: تعدادی از اسرای معلول ایرانی این جا هستند! سراغ‌مان آمد. وقتی گفت ایران اسیر بودم، احساس کردم بوی ایران می‌دهد. امجد گفت: وقتی فهمیدم تعدادی اسیر ایرانی این جاست، گفتم بیام سری بهتون بزنم و از ایران براتون بگم. هر کس سؤالی از او می‌پرسید. همه تشنه‌‌ی شنیدن اخبار ایران بودیم. در عملیات آزادسازی خرمشهر به اسارت نیروهای ایرانی در آمده بود. به امام و مقام معظم رهبری ابراز محبت می‌‌کرد. بچه‌ها دوست داشتند او از ایران بیشتر صحبت کند. نام بیشتر مقامات ایرانی را بلد بود. به دور‌ و برش نگاه کرد، عراقی‌ها که نبودند، گفت: ما تو خرمشهر به شما ایرانی‌ها خیلی ظلم کردیم. اسرای ما تو اردوگاه از جنایات جنگی عراق تو خرمشهر و هویزه و سوسنگرد حرف‌های زیادی به خبرنگار شما گفتند. امجد گفت: البته من تو واحد بهداری کار می‌کردم. محاصره شدم و بعد اسیر شدم. خدایی تو جنایت عراقی‌ها دست نداشتم. تو اردوگاه هم مصاحبه نکردم، اما دوستانم بدون این که بترسند همه چی رو گفتن. امجد گفت: چند روز پیش که آزاد شدیم، بعثی‌ها کسانی را که مصاحبه کرده بودند لو دادند، اونایی که حرف زده بودند رو بردن استخبارات... چند روزی که قرنطینه بودیم، افسر بخش اطلاعات و امنیت تهدیدمان کرد فعلاً از آزاد شدن اونا به کسی چیزی نگید. پرسیدم: چه کارشون می‌کنند؟ کفت: خدا می‌دونه! بعد ادامه داد: افسر استخبارات گفت اگر خانواده‌هاشون پیشتون اومدند و سراغ این اسرار رو گرفتن، شما اظهار بی اطلاعی کنید! بعد‌ها شنیدم صدام گفته من با اسرای عراقی که در ایران مصاحبه کرده‌اند و با آبروی عراق در برابر مجوس‌های ایرانی بازی کرده‌اند، حساب‌ها دارم! گفتم: از این که واقعیت رو به مصاحبه‌گر ایرانی گفته بودند، پشیمان نبودند؛ نگفتند ای کاش هیچی نمی‌گفتیم تا حالا می‌رفتیم خونه‌مون و گرفتار استخبارات نمی‌شدیم؟! مکثی کرد و آهی از ته دل کشید و گفت: این چند سالی که ایران بودیم، خیلی چیزها برامون روشن شد. اسیرهای ما پشیمون نبودند، ایران حقیقت رو گفتند، بعضی وقت‌ها هم آدم رو برای گفتن حقیقت می‌کشند، زندان می‌کنند، کتک می‌زنند، تو عراق که این جوریه، این چیزا تو تاریخ عراق زیاده! انگار که با یک اسیر ایرانی حرف می‌زدم. قسم‌مان داد چند روزی که در عراق هستیم از آن چه برای‌مان گفته، مخصوصاً به پرسنل بیمارستان که بعضی از آن‌ها همکارانش بودند، حرفی نزنیم. امجد ایرانی‌ها را آدم‌های با صداقت و راز نگه‌داری می‌دانست. به ما اعتماد کرده بود‌. امجد گفت: چون ایرانی هستید این حرف‌ها را بهتون گفتم، اگه عراقی بودید، بهتون اعتماد نمی‌کردم! آن طور که می‌گفت گویا در قرنطینه‌ی استخبارات دنبال اسرایی می‌گشتند که در سال ۱۳۶۲ در تظاهرات سراسری اسرای عراقی در خیابان‌های تهران علیه صدام شعار داده بودند. عراقی‌ها از روی فیلم تظاهرات آن روز عده‌ای از اسرای عراقی را شناسایی و به استخبارات بره بودند. امجد گفت: وارد عراق که شدیم، افسران عراقی گفتند: بعضی از شماها در ایران با آبروی عراق و رئیس القائد بازی کردید. بعثی‌ها سراغ اسرای عراقی که آن سال‌ها در نماز جمعه‌ی تهران شرکت می‌کردند‌ نیز رفته بودند. حرف که می‌زد، نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. وقتی از وضعیت اسرای عراقی در ایران از او پرسیدم، گفت: شما بوی ایران می‌دهید، دلم برای ایران تنگ می‌شه، الان که عراق هستم، قدر ایران رو بهتر می‌دونم! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣9⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور در بین نگهبان‌های بیمارستان، انور علاوی با ما رفیق شده بود. دوست داشت ایران بیاید. آدرس دو، سه نفرمان را نوشت. اهل کوت بود. می‌گفت پسرعمویم خلبان است، بارها و بارها اهواز و دزفول را بمباران کرده بود. آن طور که می‌گفت پسرعمویش در یک سانحه‌ی رانندگی خانم و پسر ش را از دست داده بود. قضیه‌ی تصادف پسرعموی خلبانش به سال ۱۹۶۸ یعنی سال ۱۳۶۵ بر می‌گشت. می‌گفت بعد از آن تصادف پسرعمویم سمیر می‌گوید: این تصادف انتقام خدا بود؛ خودش اقرار می‌کرد که من خون بی‌گناهان زیادی از غیرنظامیان خوزستانی را به زمین ریخته‌ام. شب جلوی تلوزیون عراق جمع شده بودیم و تبادل اسرای دو کشور را تماشا می‌کردیم. عراقی‌ها از تلوزیون آسایشگاه ما استفاده می‌کردند، مثل کمپ ملحق. وقتی تلوزیون اسرای عراقی را نشان داد، عراقی‌ها را خوشحال نمی‌دیدم. آن‌ها نتوانستند مکنونات قبلی‌شان را از ما پنهان کنند. یکی‌شان گفت: ایرانی‌ها از اسرای عراقی مشتی آخوند پرورش دادند! صدام از اسرای عراقی به بمب‌های اتم تعبیر کرده بود. اسرای عراقی همه پیراهن سفید آخوندی پوشیده بودند و بعضاً دکمه‌ی آخر پیراهن‌شان را بسته بودند. نگهبان‌های بیمارستان از این شکل لباس پوشیدن‌شان ناراحت بودند. می‌دانستند ایرانی‌ها به اسرای عراقی رسیدگی کرده‌اند و برایشان کم نگذاشته‌اند. بیست و‌دو روز‌ از تبادل اسرای دو کشور سپری می‌شد. روزانه قریب به هزار اسیر جنگی از هر کشور آزاد می‌شدند. حوصله‌کان سر رفته بود. برای آزادی لحظه‌شماری می‌کردیم. سیزده روز‌ قبل که ما را از تکریت آوردند، گفتند قرار است فردای همان روز‌ آزاد شویم. صبح فردا، قبل از ورود نمایندگان صلیب‌سرخ، نظامیان اردوگاه ۱۳ رمادیه تهدیدمان کردند از زندگی نابسامان اردوگاه و سرنوشت کسانی که در اردوگاه‌ها جان داده‌اند، حرفی نزنیم. آن‌ها گفتند: نمایندگان صلیب‌سرخ که رفتند، ما هستیم و شما، اگه حرف بزنید، نمی‌ذاریم بروید ایران. بازرسان با دیدن اسرای قطع عضو تعجب کردند! اردوگاه رمادیه ۱۳ محل نگهداری اسرایی بود که در جزیره‌ی مجنون اسیر شده بودند. دیوارهای رنگ‌و رو رفته‌ی اردوگاه پر از نوشته‌های کج و ‌معوج و اسامی و تاریخ‌های اسارت و شهرستان محل سکونت افراد بود. شب به دور از چشم نگهبان‌ها شروع به نوشتن نامه‌ای به آقای کورنیلیو سومارو - رئیس سازمان صلیب‌سرخ جهانی - کردم. می‌خواستم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوش‌شان رسانده باشم. امروز سه‌شنبه اعضای صلیب‌سرخ برای تکمیل اطلاعات‌شان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحین سراغ‌شان رفت و نامه‌ای داد. بازرسان که رفتند، نگهبان‌ها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. می‌خواستند بدانند در نامه چه نوشته است. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبان‌ها رفتند حقیقت را به ما گفت: عراقی‌ها حسین پیراینده بچه‌ی سراب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله می‌شدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. می‌گفت: شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق آزاد می‌شوند، آن طور که او می‌گفت: شهید پیراینده نذر کرده بود، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علی‌بن‌موس‌الرضا (ع) برود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
روز سیزدهم ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء سیزدهم.mp3
3.97M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾ #تحدیر (تندخوانے) جزء سیزدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے زمان : 35دقیقہ ✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨ ✾شهید،‌‌⇦ #عیسی‌_(محمدعلی)_نجفی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تا نگاهـت میکنم آرام میخندے بہ من ... من فداےِ خنده ات مآه منیــر فاتحیــن ... ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✖️رهبرانقلاب در دیدار اخیرشون گفتن، بلندترین برج‌ منطقه در بی‌عرضه‌ترین کشور منطقه‌اس یعنی . بعضیا گفتن رفاهی و امکاناتی که داره هیچ جا نداره ونکات دیگرامارات رو بیان کردن بعد میگن چه‌جوری بی‌عرضه‌اس؟ ▪️جواب رو میخوام این‌طوری بدم که نظرتون درباره آقا‌زاده‌ها چیه؟ آقازاده‌های مایه‌داری که از مال و اموال باباهاشون ماشین‌های آخرین مدل دارن، سفرهای آن‌چنانی میرن، خیلی لوکس و لاکچری زندگی می‌کنن و همش در تفریح هستن. احساس خوبی دارید بهشون؟ حسرت میخورید به وضعشون؟ . ▪️اکثرا نسبت به آقازاده‌ها احساس خوبی نداریم. چون میگیم با تلاش خودشون به اینجاها نرسیدن. اگه باباش نبود، خودشم هیچی نبود. آدمای بی‌خاصیت و بی‌عرضه‌ای هستن. امارات یه همچین حالتی داره. یه کشور خیلی کوچیک که اندازه یه استان ایران هم نیست، با کلی ذخایر نفتی و ثروت. که آمریکایی ها و اروپایی ها اومدن توش کارکردن، ساختن، الان شده این امارات و دبی فعلی. هیچی از خودش نداره. وابسته محض به کشورهای غربیه ▪️غرب میخواسته یه کشوری در خاورمیانه انتخاب کنه که راه ارتباطی و ترانزیت شرق و غرب باشه، امارات رو انتخاب کرده، کلی هم سرمایه گذاری کرده توش، خب تو یمن هم این کارو میکرد، یمن هم میشد امارات. خب اینکه شد غرب، خود امارات کجای قضیه‌اس؟ یه ساختمون یه طبقه آدم بتونه خوب بسازه بهتر از اینه که دیگران براش صدتا برج بسازن. پیشرفتی خوبه که توسط خود مردم اون کشور، دانشمندان اون کشور و با ظرفیت‌های خودش بوجود بیاد نه جاهای دیگه ▪️نکته دیگه در بی‌عرضگی امارات اینه که، درسته خیلی در رفاه هستن به برکت کشورهای غربی، ولی امنیت نفتکشهای خودشم نمیتونه مهیا کنه، چه برسه به امنیت نظامی کشورش. اونم باید از غربیا درخواست کنه براش تامین کنن ▪️اصلا تو خفن‌ترین کشور جهان باش، ولی ارزششو داره بهت بگه تو مث گاو‌شیرده میمونی برامن؟ همون چیزی که به عربستان میگه. همیشه استرس داره شیرش تموم بشه. چون وقتی تموم شه صاحبش سرشو می‌بره، میخورش ▪️حالا شاید بگید، ایران خوبه؟ با این همه دزدی و مفاسد اقتصادی و این حرفا؟ اتفاقا رهبری هم تو همین جلسه همینو گفتن. قبل اینکه بگن امارات بی‌عرضه‌اس میگن ایران در پیشرفت خوب عمل کرده، مثل پیشرفت در پزشکی، علم، نانو، زیست‌فناوری، نظامی و... بعدش میگن ولی در موفق نبودیم و جای کار زیاد داریم. ماهم قبول داریم. ای کاش مشکل معیشت مردم حل بشه، ریشه دزدها و اختلاس‌گرها خشکونده بشه. چراکه اگه معیشت مردم درست نشه، درباره موضوعات دیگه نمیشه صحبت کرد ✍️ ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
مـــــادرها زیـادے بـراے نگفتـن دارند.. زخـم هایے ڪہ از چشـــــم هایشان سـر بـاز مے ڪند.. ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✨يا رب ز تو امشب عـطا می طلبم ✨هشیاری و بخشش خطا می طلبم ✨مقبولی روزه و نماز و طاعـــات ✨از درگه لطفت به دعــا می طلبم ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :9⃣9⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۶۹ یکی از نگهبان‌ها که آدم خوش‌اخلاقی بود، گفت: این چند روز هرچه اسیر وارد عراق می‌شود، در خرمشهر اسیر شده بودند. نگهبان که آدم با جنبه و با اطلاعاتی بود، گفت: شما ایرانی‌ها در عملیات فتح خرمشهر - عملیات الی‌بیت‌المقدس - به اندازه‌ی همه دوران جنگ از ما اسیر گرفتید؛ هفده هزار نفر آمار کمی نیست. به حرف‌هایش که فکر می‌کردم، به عظمت و بزرگی عملیات الی‌بیت‌المقدس بیشتر پی می‌بردم. او گفت: می‌دونید چرا این همه عراقی به اسارت شما در اومدند؟ عراقی‌ها به خوبی می‌دونستند اگه مقاومت کنند، کشته می‌شوند، عقب‌نشینی کنند، تیرباران می‌شوند، پس تنها راهی که زنده بمانند همان اسارت است! او وقتی دید عراقی‌ها اطرافش نیستند ادای فرماندهان عراقی را در آورد و گفت: فرماندهان عراقی تو عملیات‌ها فقط بلد بودند تو سنگرهاشون بنشینند و بگویند: بروید جلو، مقاومت کنید. عقب‌نشینی نکنید ... نتیجه‌اش شد هفده هزار اسیر تو عملیات خرمشهر! این جنگ، خیلی از فرماندهان ارشد عراق را به جوخه‌ی اعدام سپرد. وقتی حرف‌های نگهبان عراقی تمام شد، پرسید: تو هشت سال جنگ، خمینی چند فرمانده‌ی ارشد شما رو تیرباران کرد؟ خنده‌ام گرفت. حق داشت فرماندهان دو کشور را این گونه مقایسه کند. اطلاعاتی از این طرف خاکریز نداشت. از روحیه‌ی جهادی و اطاعت‌پذیری بچه‌های سپاه، بسیج و ارتش‌چیزی‌نمی‌دانست. وقتی تفاوت‌ها را برایش گفتیم، تعجب کرد و گفت: شما دروغ می‌گید. اگه راست می‌گید چرا این همه فرماندهان شما تو جنگ کشته شدن! گفتم: فرماندهان ما همه‌شون تو خط شهید شدند! گفت: یعنی می‌خوای بگی وقتی ما مهران و خرمشهر رو از شما گرفتیم، خمینی هیچ فرمانده لشکری رو اعدام نکرد؟ گفتم: مگه عراقه؟ بابایی به او گفت: جنگ تموم شده، اسرای دو کشور همه دارن بر می‌گردن کشورشون اما آخرش شما این کلید بصره رو به ما ندادید! نگهبان عراقی که نمی‌دانست منظور محمدکاظم از کلید بصره چیست، در فکر فرو رفت. گفتم: مگه صدام نگفت اگه ایرانی‌ها خرمشهر رو ‌پس گرفتند، من کلید بصره رو به اونها می‌دم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور آخرین روز اسارت را در عراق سپری می‌کردیم. شب قبل گفته بودند امروز آزاد می‌شویم. صبح زود برای بچه‌ها زیارت عاشورا خواندم‌. به محض گفتن اللهم العن اباسفیان و معاویه و یزیدبن معاویه علیعم ... یکی از نگهبان‌ها پشت پنجره آمد و گفت: اهنا ماکو محرم، ممنوع دعا. (این‌جا محرم و دعا ممنوع است). در جوابش گفتم: کل ارض کربلا، کل شهر محرم و کل یوم عاشورا.(هر سرزمینی کربلا، هر ماهی محرم و هر روزی عاشوراست). خیلی بهش برخورد. از این که دعایم را قطع کرده بود، ناراحت بودم. اهمیتی ندادم. دعا را ادامه دادم. آخرهای دعا بود که با پوتین به کمرم کوبید. از بس خوشحال بودم دارم آزاد می‌شوم که دردش را احساس نکردم! به او گفتم: چیزیش نمونده، اجازه بده تمومش کنم! گفت: اگه دعا رو ادامه بدی نمی‌ذاریم برید کربلا! اهمیتی ندادم. این حرف او را جدی نگرفتم. اگر می‌دانستم واقعاً قرار است از زیارت کربلا محروم شوم، زیارت عاشورا نمی‌خواندم. بچه‌ها گفتند تو آخرین روز اسارت با نگهبان‌ها بحث و جدل نکنیم. نگهبان قضیه‌ی زیارت عاشورای ما را به سروان عراقی گزارش داد. سروان عراقی آمد و مترجم را صدا زد. نگاهش را با تعجب و نفرت به من که روبرویش ایستاده بودم دوخت و گفت: شما رو کربلا نمی‌بریم! از چند روز قبل خودشان گفته بودند، قبل از این که آزادمان کنند، ما را مثل دیگر اسرای ایرانی برای زیارت مرقد آقا امام حسین (ع) به کربلا خواهند برد. همان‌طوری که برای رفتن به ایران لحظه‌شماری می‌کردیم، برای زیارت کربلا نیز بی‌قرار بودیم. از سروان پرسیدم: واقعاً می‌خواید ما رو زیارت کربلا نبرید؟ گفت: همین که آزاد می‌شید، برید به جان رئیس القائد دعا کنید! شما زیارت کربلا را به گور خواهید بُرد. حدود ساعت ده صبح بود که دو دستگاه اتوبوس با پلاک نظامی وارد اردوگاه شدند. به دستور عراقی‌ها در چند ردیف نشستیم. افسر عراقی اسم‌هایمان را خواند و یکی یکی سوار اتوبوس‌ها شدیم. فکر می‌کردم می‌خواهند از طریق مرز خسروی آزادمان کنند. اتوبوس‌ها پس از خروج از دژبانی وارد فرودگاه بین‌المللی بغداد شدند. دو ساعتی در فرودگاه معطل شدیم. نظامیان عراقی و بازرسان اعزامی سازمان صلیب‌سرخ در فرودگاه مقدمات مبادله‌ی مجروحین را فراهم می‌کردند. فرودگاه پر از نظامیان به خصوص افسران عراقی بود. در سالن انتظار به ردیف نشسته بودیم. بیشتر بچه‌ها عصایی بودند. آرزو می‌کردم عصایم را از دستم نگیرند و باند روی عضو قطع شده‌ام را وارسی نکنند. دفترچه‌ی بیست برگی کوچکی را لای بانداژ پای مجروحم قایم کرده بودم. روزشمار و در حقیقت شناسنامه‌ی خاطرات اسارتم بود. سرهنگ عراقی اسم‌هایمان را خواند و یکی‌یکی برای سوار شدن از سالن فرودگاه به محوطه‌ی پرواز رفتیم. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. دنبال فرصتی بودم تا نامه‌ای را که چند شب قبل خطاب به رئیس سازمان صلیب‌سرخ نوشته بودم، تحویل بازرسان سازمان صلیب‌سرخ دهم. بازرسان صلیب‌سرخ همراه‌مان بودند. یکی از آن‌ها اسم‌هایمان را کنترل می‌کرد. فرصت را غنیمت شمردم و به دور از چشم افسران عراقی نامه را به او دادم. قبل از این که سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن و سبزه‌ای بود، به همراه چند نفر از مأموران سازمان مجاهدین خلق سر و ‌کله‌شان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: هر که بخواد می‌تونه پناهنده‌ی دولت عراق بشه، شما می‌تونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواید می‌تونید به سازمان مجاهدین خلق بپیوندید! بچه‌ها به حرف‌های سرهنگ اهمیتی ندادند و فرم‌های پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر می‌کردیم. آن‌ها به هر کدام‌مان یک جلد قرآن که آخر آن نام نامبارک صدام نوشته شده بود، هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم! حاج سعدالله گل‌محمدی گفت: ای کاش این قرآن‌ها را در اردوگاه به ما می‌دادید. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور تعدادی از بازرسان صلیب‌سرخ، از جمله همان مأموری که نامه را به او داده بودم تا ایران همراه‌مان آمدند. سوار هواپیما شدیم. یکی از مأموران سازمان صلیب‌سرخ که نیکل نام داشت و اهل سوئیس بود، صندلی کناری‌ام بود. وقتی هواپیما در باند فرودگاه قرار گرفت، در گوشه‌ی پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیماربایان آن را زمان جنگ ربوده و به بغداد برده بودند. دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنه‌ی دیدار کشورم بود. بچه‌ها از شدت خوشحالی اشک شوق می‌ریختند. زیباترین و قشنگ‌ترین لحظه‌ی زندگی‌ام را تجربه می‌کردم. هنوز هم باورم نمی‌شد آزاد می‌شوم. لحظه‌ها و ثانیه‌ها چه دیر می‌گذشت. هر چقدر به فرودگاه نزدیک‌تر می‌شدم تپش قلبم بیشتر می‌شد. فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور می‌زد. به خانواده‌ام فکر می‌کردم. بیشتر به پدرم و خواهرانم. در این فکر بودم که برای اولین بار که آن‌ها را می‌بینم چه حالی خواهم داشت. احساس می‌کردم اصلاً برای دیدارشان آمادگی ندارم. بعضی وقت‌ها فکرهای جورواجوری به ذهنم می‌زد که نکند عراقی‌ها پشیمان شوند و دستور دهند هواپیما برگردد و ما را دوباره به اردوگاه برگردانند. دلم می‌خواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران می‌شود. وقتی فهمیدم هواپیما وارد آسمان ایران شده خوشحالی‌ام مضاعف شد. ساعت حدود سه بعدازظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. وقتی چرخ‌های هواپیما باند فرودگاه مهرآباد را لمس کرد، خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شده‌ام. با آزادی احساس کردم مزد آن همه سختی را گرفته‌ام. این وعده‌ی قرآن است که خداوند پاداش صابران و مؤمنان را خواهد داد. ان مع العسر یسری. خداوند پس از هر سختی آسانی را قرار خواهد داد. از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را گوشه‌ای انداختند، همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جای آوردیم. یادگار امام حاج احمد آقا و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبال‌مان آمده بودند. برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی (ره) در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس حضرت امام (ره) این جمله نوشته بود: «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آن‌ها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود». گریه کردم ... فردا صبح سعی کردم از پادگام خارج شوم و بروم شهرک اکباتان منزل دایی‌ام محمدعلی؛ اجازه ندادند. دژبان‌های پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم! ما باید شما رو ببریم شهرهاتون، نمی‌تونید از پادگان خارج بشید، برامون مسئولیت داره. اولین صبح آزادی‌ام را سپری کردم. تلفن منزل دایی‌ام را هم نداشتم. شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم. بچه‌ها سرصف شام بودند. شام برنج با مرغ بود. وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم: اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم می‌دید؟ گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سال‌ها معده‌ام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود، فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود، اما چشم‌هایم گرسنه بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#دعای_هر_روز_رمضان روز چهاردهم ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊