🔴فکر میکرد آزادی رو بهش دادن
نمیدونست امنیت رو ازش گرفتن
#حجاب
@sangarshohada 🕊🕊
🔹قاعدۀ سادۀ محبوب شدن
محبوبیت شهدا در یک جامعۀ خوب امری طبیعی است و قاعدهای ساده دارد. هر کس صادقانه و فداکارانه عبادت و خدمت کند، مانند شهیدان محبوب خواهد بود.
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 انتشار برای نخستین بار
🍁لحظه اصابت گلوله به شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده و فریادهای " نحن شیعه علی بن ابی طالب" دقایقی قبل از شهادت
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :3⃣9⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :4⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
فرق یک زندانی عادی با یک اسیر جنگی در این است که زندانی معمولی میزان و مدت محکومیت خود را میداند، اما اسیر جنگی نه. به قول غلامرضا کریمی ما مثل یک بیمار سرطانی هستیم که پایان مرگ خود را نمیدانیم. عراقیها گفته بودند ساعت ۹ صبح قرار است تلوزیون عراق خبر مهمی را اعلام کند. اهمیت ندادم. به بچهها گفتم: حتماً خبر مهمشان بعد از کویت تصرف عربستان است! بچهها جلو تلوزیون جمع شدند. خبر که اعلام شد، خشکم زد. هاج و واج بچهها را نگاه میکردم. این بار واقعاَ فکر میکردم خواب میبینم. در زندگیام دو حادثهی باورنکردنی برایم پیش آمده بود؛ یکی اسیر شدنم، دیگری این خبر. عباس بهنام در حالی که میخندید و اشک میریخت، گفت: سید! بالاخره آزاد شدیم!
تصورم این بود که چند سال دیگر را مهمان عراق هستیم. خبرنگار تلوزیون در حال قرائت نامه صدام، خطاب به آقای هاشمیرفسنجانی بود. وقتی بند چهار نامه، تبادل اسرای جنگی از تلوزیون قرائت شد، بچهها سر از پا نمیشناختند. بغض بچهها ترکید و کمتر کسی بود که اشک شوق نریزد. گویا تولدی دوباره بود. خوشحالترین خبر دوران عمرم را میشنیدم. خبری که آرزوی شنیدنش را داشتم. بعضی نگهبانها خوشحال بودند، اما بعضیشان نه. بچهها نماز شکر به جا آوردند. خود عراقیها هم شوکه بودند. رژیم بعث عراق به خواستههای به حقمان تن داده بود. صدام در سپتامبر سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹) یادداشتی برای دولت ایران نوشت که قرارداد ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) الجزایر از نظر بغداد معتبر نیست. او در ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ عهدنامهی مرزی و حسن همجواری ۱۹۷۵ الجزایر را در پارلمان عراق در مقابل نمایندگان مجلس، خبرنگاران و رسانههای خبری با غرور و مستی پاره کرد و گفت این قرارداد را به رسمیت نمیشناسد! او میخواست نظام اسلامی را سرنگون کند، ژاندارم منطقه شود و رهبری جهان عرب را بعد از جمال عبدالناصر در سر میپروراند. رهبری حضرت امام خمینی (ره)، وحدت و هوشیاری مردم، حضور به موقع مردم در صحنههای مختلف دفاع از کشور، خون شهدا، مجاهدت رزمندگان، ایثار جانبازان و صبر و استقامت آزادگان، خواب راحت را از چشمان صدام و اربابانش ربود و صدام را مجبور به پذیرش خواستههای به حق ایران کرد. آخرهای شب، تعدادی از بچهها برای گرفتن انتقام سراغ جاسوسها و منافقان رفتند. بچهها قصد کشتن بعضیهاشان را داشتند. تعدادی از آنها جرمشان سنگین بود و جای ترحم و گذشتی نگذاشته بودند. با میانجیگری بزرگترهای اردوگاه بچهها کوتاه آمدند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :5⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
عطیه که آدم نرمالی نبود از این که اسرای دو کشور آزاد میشدند، خوشحال نبود. عطیه به بچهها گفت: خیلی خوشحال نباشید، تا پاتون وارد خاک کشورتون نشده خوشحالی نکنید؛ هر لحظه امکان داره صدام پشیمون بشه، تو عراق بمونید و مهمان کابلهای ما باشید!
هر چند عطیه دیگر مثل قبل نمیتوانست از روی خشونت برخورد کند، اما جلوی مکنونات قلبیاش را هم نمیگرفت. اگر آزاد میشدیم بازار عطیه کساد میشد. عطیه گفت: شما مفقودالاثرها مشمول این نامهی صدام نمیشید! برای این که لج او را در آورده باشم، گفتم: من به خود نامدم این جا که به خود بازروم / آن که آورد مرا باز برد در وطنم! خودتون ما رو آوردید این جا، خودتون هم برمون میگردونید. ناراحت شد، اما کاری به کارم نداشت. به سیدمحمد شفاعتمنش گفت: خوشحالی که داری میری ایران؟ سید محمد گفت: ما سی، چهل هزار اسیر ایرانی حاضریم در عراق بمونیم، تا حق سی، چهل میلیون ایرانی در جنگی که شما شروع کردید، ثابت بشه! عطیه که از سابقهی حاضر جوابیهای سیدمحمد اطلاع داشت، بعد از چند فحش و ناسزا گفت: اینا معلولاشونه، سالمهاشون دیگه چه جونوراییاند!
به عطیه گفتم: سیدی! بالاخره زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند. ما میریم ایران ولی با کولهباری از خاطرات تلخ! چه میشد ما با خاطرات خوبی عراق رو ترک میکردیم و همیشه به نیکی ازتون یاد میکردیم.
امروز سروان عباس فرماندهی جدید اردوگاه به نگهبانها رسماً دستور داد کابلها را دور بیاندازند. نگهبانها حق نداشتند از کابل و باتوم استفاده کنند. عراقیها نمیخواستند وقتی اسرای ایرانی به کشورشان برمیگردند، جای کابل و باتوم روی بدنشان باشد. و دوربین خبرنگاران روی بدن کبودشان متمرکز شود. بعدازظهر، سلوان سراغم آمد و از من عذرخواهی کرد. دلش میخواست بداند آیا واقعاَ از ته قلب او را بخشیدهام یا نه؟ بهش گفتم: سلوان! تو که این همه مدت برات مهمه بدونی آیا اسیری مثل من از ته قلب تو را بخشیده یا نه، چرا خوبی نکردی؟ سلوان عذاب وجدان میکشید.
از بچهها حلالیت طلبید. من که از ته قلب او را بخشیدم، اما ولید را نه. با این که بارها از او کتک خورده بودم، چند بار کمکم کرده بود. مخصوصاَ زمانی که خورش روی عکس صدام در صفحه اول روزنامه ریخته بودم، به ماجد گفته بود کاری به کارم نداشته باشد. ماجد با غرور و نخوت به محمدکاظم بابایی که کنارم ایستاده بود، گفت: من شما رو اذیت کردم، دست خودم نبود. این جا ما وظیفهمون رو انجام میدادیم. محمدکاظم به ماجد گفت: سیدی! اشکال نداره، نیش عقرب نه از سرکین است / اقتضای طبیعتش این است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :6⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
سروان عباسی فرمانده اردوگاه به اتفاق افسر مسئول دایرهی توجیه سیاسی وارد اردوگاه شدند. دستور داد اسرا در محوطهی اردوگاه جمع شوند. اسرا که جمع شدند شروع به سخنرانی کرد. صحبتهایش حساب شده بود. نمیدانم با چه رویی بعضی حرفها را میزد. فرمانده اردوگاه از اسرا خواست از آن چه در اردوگاه عراق گذشته، در ایران چیزی نگوییم. او گفت: کام خانوادههایتان را با بیان خاطرات اسارت تلخ نکنید، به جای این که به فامیلها و دوستانتون بگید در اردوگاهها چه گذشت، ازدواج کنید، به فکر تشکیل زندگی باشید، خوش باشید، بالاخره هر چه بود گذشت. گذشته را باید فراموش کرد و به تاریخ سپرد. خاطرات جنگ، خوبش هم بد است. خاطرات جنگ تلخ است، زندگی را هم تلخ میکند! سروان عباس صحبتهایش را با ذکر این جمله خاتمه داد: تمام خاطرات تلخ دوران زندان را همین جا دفن کنید و برگردید کشورتون!
این کار برای من سختتر از بقیه بود. تا امروز کدها و رمزهای خاطرات فراموش نشدنی اسارت را ثبت کرده بودم. تصمیم داشتم آزاد که شدم خاطراتم را بنویسم تا بماند. بعد از او افسر بعثی بخش توجیه سیاسی اردوگاه گفت: ما با هم برادریم، این جنگ را ناخواسته آمریکاییها بر ما تحمیل کردند، ما تاوان زیادی دادیم!
کاریکاتور یکی از اسرا باعث شد با وجود دستور سروان عباس، عراقیها از کابل استفاده کنند. بعد از این که صدام طی نامهای به آقای هاشمیرفسنجانی قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را به رسمیت شناخته بود، یک کاریکاتور فضای سوله را به سمت خشونت و کابل برد. علی سعادتی گفت: کاریکاتور کار مسعود شفاعت است. کاریکاتور روی کاغذ پاکت سیمانی کشیده شده بود. مسعود لج نگهبانها را درآورد. عراقیها حق داشتند عصبانی شوند. سمت چپ کاریکاتور ، صدام در حالی که به یک توپ دوربرد تکیه داده بود و سران کشورهای آمریکایی، شوروی و بعضی از کشورهای عربی مثل ملک فهد، حسنی مبارک و حسین اردنی، پشت سرش ایستاده بودند، قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را پاره کرده بود. پائین کاریکاتور صدام، نوشته شده بود: سال ۱۳۵۹، قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول ندارم، خوزستان و شطالعرب را ظرف ۳ روز از ایران خواهم گرفت. در طراحی سمت راست کاریکاتور آقای هاشمیرفسنجانی روی مبلی لم داده بود، دستش را جلو آورده بود، صدام در حالی که قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر دستش بود، دست آقای رفسنجانی را میبوسید. پائین این قسمت کاریکاتور نوشته شده بود: ۱۳۶۹، ده سال بعد: آقای رفسنجانی! ببخشید، سال ۱۳۵۹ یه غلطی کردم، نفهمی کردم، نادان و مغرور بودم. این قرارداد را پاره کردم. ریگان فریبم داد. قرارداد خیلی خیلی خوبی است، قبولش دارم، چسبش زدم، مجدداً امضاش کردم، ضمن دستبوسی، به محضرتون تقدیمش میکنم!
نمیدانم کدام یک از جاسوسها و افراد خودفروخته قضیهی کاریکاتور را به عراقیها رسانده بود. عراقیها سراغ مسعود آمدند، کیسهی انفرادیاش را تفتیش کردند و کاریکاتور را لابلای پتویش پیدا کردند. سعد از مترجم خواست بدون کم و زیاد جملاتی را که زیر کاریکاتور نوشته بود، برایش ترجمه کند. فاضل هم با ترس و لرز جملات پائین کاریکاتور را ترجمه کرد. عراقیها برافروخته شدند، سعد که بیش از حد خشمگین و عصبانی بود با کابل به جان مسعود افتاد. ضرب و شتم مسعود شفاعت، آخرین خاطرهی من از کابل و کتک زدن عراقیها بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جزء دوازدهم.mp3
4.09M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء دوازدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #حسن_حسن_پور
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
خوشا بہ حال آن ڪسانے
ڪہ رفتند و
ڪلمہ لا برلب داشتند.
لا بہ همہ #لذائذ زندگانے،
لا بہ هواے نفس،
لا بہ احساسات مادر،
لا بہ عواطف✨
و
لبيڪ بہ هَل مِن ناصر ينصرنے.
#شهید_غلامحسین_طالبے
@sangarshohada🕊
درخواست حاج اسماعیل از #شهید_ابراهیم_هادی
🍃خانه ساده حاج اسماعیل دولابی در حوالی میدان خراسان سالها محل آمد و رفت اهالی محل و طلبهها بود، میآمدند و از کلام ساده اما پر مغز او درس اخلاق و عرفان میگرفتند. یکی از این افراد، شهید جاویدالاثر «ابراهیم هادی» بود. وی پهلوان کشتی ایران و از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب بود. امیر منجر همرزم شهید هادی در کتاب «سلام بر ابراهیم» خاطره دیدار وی با مرحوم حاج اسماعیل دولابی را چنین نقل کرده است:
📍سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم.
ابراهیم ناگهان زد به پشتم و گفت: امیر نگهدار. من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده؟!
گفت:اگر وقت داری برویم دیدن یک بنده خدا!
من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم وارد یک خانه شدیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد.
ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی؟ چه عجب از این طرفها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد. حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما را یک کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید، خواهش میکنم اینطوری حرف نزنید! بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون رفتیم. بین راه گفتم: ابراهیم! این بنده خدا را کمی نصیحت میکردی. سرخ و زرد شدن نداشت! با عصبانیت پرید تو حرفم و گفت: چه میگویی، تو اصلا این آقا رو شناختی!؟
گفتم: نه، راستی کی بود!؟ جواب داد: این آقا یکی از اولیاء خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشان حاج میرزا اسماعیل دولابی بود.
سال ها گذشت تا مردم حاج آقای #دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب «طوبی محبت» فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده است.
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :6⃣9⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :7⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
قبلازظهر مجروحین را در حیاط اردوگاه جمع کردند. نگهبانها گفتند: قرار است معلولین را زودتر از بقیه آزاد کنند. خوشحال بودم. از دوستانم خداحافظی کردم. قبل از این که سوار اتوبوس شوم، برای آخرین بار به محوطهی اردوگاه خیره شدم. تمام خاطراتم در مقابلم مجسم میشد. با این که سختیهای زیادی کشیده بودم، تعلق خاصی به اردوگاه و کمپ ملحق داشتم. دلم گرفته بود. به در و دیوار و زمین خاکیاش عادت کرده بودم. میدانستم از اسرا که جدا شوم دیگر خیلی از آنها را نخواهم دید. عراقیها میخواستند اسرای مجروح را از دیگر اسرای سالم جدا کنند تا در افکار عمومی کمتر زیر سؤال بروند. نمیخواستند رسانههای خبری جهان تصویر اسرای قطع عضو را در اردوگاههای مخفی تکریت در کنار اسرای سالم پخش کنند. از مدتها قبل نام و نامخانوادگی بیش از چهارصد اسیر را در لولهی عصایم جاسازی کرده بودم. اسرایی که قرار بود به محض آزادی مشخصاتشان را تحویل سازمان هلال احمر ایران بدهم، زودتر از من آزاد شدند.
اتوبوسها از پادگان صلاحالدین خارج شدند، بهترین لحظات زندگیام را سپری میکردم. تعدادی از نگهبانها از بچهها حلالیت طلبیدند. سامی، علی جارالله و دکتر مؤید هنگام خداحافظی با اشک بدرقهمان کردند. یکی از بهترین گلدوزیهایم را برای یادگاری به دکتر مؤید دادم. در بین نگهبانها ولید سعی نکرد و نخواست آزار و اذیتهایش را از دل من در آورد. اتوبوس دژبانی پادگان صلاحالدین را پشت سر گذاشت. از تکریت که خارج شدم به دوسال قبل فکر میکردم، وقتی از همین جاده ما را به اردوگاه میآوردند. گنبد و بارگاه امامان شیعه حضرت امام علیالنقی (ع) و امام حسنعسکری(ع) را که دیدم اشکم درآمد.
نزدیک غروب اتوبوس حامل مجروحین وارد بیمارستان ۱۷ تموز شد. ما را به سالن بزرگی در گوشهای از بیمارستان انتقال دادند. وارد سالن که شدم، معلولین و مجروحین دیگر اردوگاههای تکریت آنجا بودند. گرسنه و تشنه بودیم. برخورد نگهبانهای بیمارستان بد نبود. آسایشگاه تلویزیون داشت. تا دیروقت بچهها بیدار بودند. آخرهای شب جعفر دولتی مقدم متن سخنرانیاش را تنظیم میکرد. جعفر گفت: آزاد که شدم قبل از خطبههای نماز جمعه زابل برای مردم شهرم سخنرانی میکنم! جعفر که روح حماسی و لطیفی داشت، گفت: به مردم زابل خواهم گفت: در شلمچه چه شد... خواهم گفت روح قاسم میرحسینی از بچههای زاهدان راضیه، خواهم گفت: ایران بی خمینی برای ما زندان است. ای کاش امام بود و ما بر میگشتیم!
امشب تصمیم گرفتم به محض این که آزاد شدم به یکی از مساجد شهرم بروم و از آن چه در اردوگاههای مخفی عراق گذشته بود، برای مردم حرف بزنم.
فردا صبح افسر عراقی که درجهی سروانی داشت وارد آسایشگاه شد. بعد از این که مشخصات فردیمان را نوشت، گفت: امروز و فردا صلیبسرخیها میآن این جا، شما حق ندارید بگید ما در تکریت با اسرای سالم زندگی میکردیم. گفتم: بگیم کجا زندگی میکردیم؟ گفت: بگید ما تو همین بیمارستان زندگی میکردیم!
محمدکاظم بابایی گفت: سیدی! پایههای ستون ساختمان دروغ خیلی شلِ، زود فرو میریزه! چند روز بعد تعدادی از نظامیان عراقی که در جنگ کویت مجروح شده بودند را به بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. گویا جوانان کویتی در قالب گروههای مقاومت با عراقیها به جنگ خیابانی پرداخته بودند. عصر در روزنامهی الثوره نقشهی جدیدی که کویت به عنوان استان نوزدهم ضمیمهی خاک عراق شده بود را دیدم. به شعبان نگهبان بخش گفتم: جوانان کویتی این نقشهها رو دیدن که مقاومت میکنن و با شما میجنگن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :8⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
برای آزادی لحظهشماری میکردیم. ساعتها و روزها خیلی دیر میگذشت. سختتر از روزهایی که خبر از آزادی نبود. عراقیها برای آزادیمان امروز و فردا میکردند. روزانه حدود هزار اسیر از دو کشور آزادی میشدند. قبلازظهر، یکی از اسرای عراقی که گویا ده، دوازده روز قبل از ایران آزاد شده بود، آمده بود بیمارستان. به زبان فارسی مسلط بود. نامش امجد بود. از قیافهاش پیدا بود در ایران به او خوش گذشته است. کت و شلوار سرمهای رنگی که ایرانیها هنگام تبادل اسرا به او داده بودند، تنش بود. ایرانیها به اسرای عراقی کت و شلوار و پیراهنهای شیک داده بودند و عراقیها به ایرانیها لباسهای نظامی آستین کوتاه خاکی که در انبارهایشان خاک میخورد! گویا قبل از اسارت در این بیمارستان کار میکرده. آمده بود سری بزند به محل کار قبلیاش. وارد بیمارستان که شده بود، همکارانش به او گفته بودند: تعدادی از اسرای معلول ایرانی این جا هستند! سراغمان آمد. وقتی گفت ایران اسیر بودم، احساس کردم بوی ایران میدهد. امجد گفت: وقتی فهمیدم تعدادی اسیر ایرانی این جاست، گفتم بیام سری بهتون بزنم و از ایران براتون بگم. هر کس سؤالی از او میپرسید. همه تشنهی شنیدن اخبار ایران بودیم. در عملیات آزادسازی خرمشهر به اسارت نیروهای ایرانی در آمده بود. به امام و مقام معظم رهبری ابراز محبت میکرد. بچهها دوست داشتند او از ایران بیشتر صحبت کند. نام بیشتر مقامات ایرانی را بلد بود. به دور و برش نگاه کرد، عراقیها که نبودند، گفت: ما تو خرمشهر به شما ایرانیها خیلی ظلم کردیم. اسرای ما تو اردوگاه از جنایات جنگی عراق تو خرمشهر و هویزه و سوسنگرد حرفهای زیادی به خبرنگار شما گفتند. امجد گفت: البته من تو واحد بهداری کار میکردم. محاصره شدم و بعد اسیر شدم. خدایی تو جنایت عراقیها دست نداشتم. تو اردوگاه هم مصاحبه نکردم، اما دوستانم بدون این که بترسند همه چی رو گفتن. امجد گفت: چند روز پیش که آزاد شدیم، بعثیها کسانی را که مصاحبه کرده بودند لو دادند، اونایی که حرف زده بودند رو بردن استخبارات... چند روزی که قرنطینه بودیم، افسر بخش اطلاعات و امنیت تهدیدمان کرد فعلاً از آزاد شدن اونا به کسی چیزی نگید. پرسیدم: چه کارشون میکنند؟ کفت: خدا میدونه! بعد ادامه داد: افسر استخبارات گفت اگر خانوادههاشون پیشتون اومدند و سراغ این اسرار رو گرفتن، شما اظهار بی اطلاعی کنید! بعدها شنیدم صدام گفته من با اسرای عراقی که در ایران مصاحبه کردهاند و با آبروی عراق در برابر مجوسهای ایرانی بازی کردهاند، حسابها دارم! گفتم: از این که واقعیت رو به مصاحبهگر ایرانی گفته بودند، پشیمان نبودند؛ نگفتند ای کاش هیچی نمیگفتیم تا حالا میرفتیم خونهمون و گرفتار استخبارات نمیشدیم؟! مکثی کرد و آهی از ته دل کشید و گفت: این چند سالی که ایران بودیم، خیلی چیزها برامون روشن شد. اسیرهای ما پشیمون نبودند، ایران حقیقت رو گفتند، بعضی وقتها هم آدم رو برای گفتن حقیقت میکشند، زندان میکنند، کتک میزنند، تو عراق که این جوریه، این چیزا تو تاریخ عراق زیاده!
انگار که با یک اسیر ایرانی حرف میزدم. قسممان داد چند روزی که در عراق هستیم از آن چه برایمان گفته، مخصوصاً به پرسنل بیمارستان که بعضی از آنها همکارانش بودند، حرفی نزنیم. امجد ایرانیها را آدمهای با صداقت و راز نگهداری میدانست. به ما اعتماد کرده بود. امجد گفت: چون ایرانی هستید این حرفها را بهتون گفتم، اگه عراقی بودید، بهتون اعتماد نمیکردم! آن طور که میگفت گویا در قرنطینهی استخبارات دنبال اسرایی میگشتند که در سال ۱۳۶۲ در تظاهرات سراسری اسرای عراقی در خیابانهای تهران علیه صدام شعار داده بودند. عراقیها از روی فیلم تظاهرات آن روز عدهای از اسرای عراقی را شناسایی و به استخبارات بره بودند. امجد گفت: وارد عراق که شدیم، افسران عراقی گفتند: بعضی از شماها در ایران با آبروی عراق و رئیس القائد بازی کردید. بعثیها سراغ اسرای عراقی که آن سالها در نماز جمعهی تهران شرکت میکردند نیز رفته بودند. حرف که میزد، نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. وقتی از وضعیت اسرای عراقی در ایران از او پرسیدم، گفت: شما بوی ایران میدهید، دلم برای ایران تنگ میشه، الان که عراق هستم، قدر ایران رو بهتر میدونم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :9⃣9⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
در بین نگهبانهای بیمارستان، انور علاوی با ما رفیق شده بود. دوست داشت ایران بیاید. آدرس دو، سه نفرمان را نوشت. اهل کوت بود. میگفت پسرعمویم خلبان است، بارها و بارها اهواز و دزفول را بمباران کرده بود. آن طور که میگفت پسرعمویش در یک سانحهی رانندگی خانم و پسر ش را از دست داده بود. قضیهی تصادف پسرعموی خلبانش به سال ۱۹۶۸ یعنی سال ۱۳۶۵ بر میگشت. میگفت بعد از آن تصادف پسرعمویم سمیر میگوید: این تصادف انتقام خدا بود؛ خودش اقرار میکرد که من خون بیگناهان زیادی از غیرنظامیان خوزستانی را به زمین ریختهام. شب جلوی تلوزیون عراق جمع شده بودیم و تبادل اسرای دو کشور را تماشا میکردیم. عراقیها از تلوزیون آسایشگاه ما استفاده میکردند، مثل کمپ ملحق. وقتی تلوزیون اسرای عراقی را نشان داد، عراقیها را خوشحال نمیدیدم. آنها نتوانستند مکنونات قبلیشان را از ما پنهان کنند. یکیشان گفت: ایرانیها از اسرای عراقی مشتی آخوند پرورش دادند! صدام از اسرای عراقی به بمبهای اتم تعبیر کرده بود. اسرای عراقی همه پیراهن سفید آخوندی پوشیده بودند و بعضاً دکمهی آخر پیراهنشان را بسته بودند. نگهبانهای بیمارستان از این شکل لباس پوشیدنشان ناراحت بودند. میدانستند ایرانیها به اسرای عراقی رسیدگی کردهاند و برایشان کم نگذاشتهاند. بیست ودو روز از تبادل اسرای دو کشور سپری میشد. روزانه قریب به هزار اسیر جنگی از هر کشور آزاد میشدند. حوصلهکان سر رفته بود. برای آزادی لحظهشماری میکردیم. سیزده روز قبل که ما را از تکریت آوردند، گفتند قرار است فردای همان روز آزاد شویم. صبح فردا، قبل از ورود نمایندگان صلیبسرخ، نظامیان اردوگاه ۱۳ رمادیه تهدیدمان کردند از زندگی نابسامان اردوگاه و سرنوشت کسانی که در اردوگاهها جان دادهاند، حرفی نزنیم. آنها گفتند: نمایندگان صلیبسرخ که رفتند، ما هستیم و شما، اگه حرف بزنید، نمیذاریم بروید ایران. بازرسان با دیدن اسرای قطع عضو تعجب کردند! اردوگاه رمادیه ۱۳ محل نگهداری اسرایی بود که در جزیرهی مجنون اسیر شده بودند. دیوارهای رنگو رو رفتهی اردوگاه پر از نوشتههای کج و معوج و اسامی و تاریخهای اسارت و شهرستان محل سکونت افراد بود. شب به دور از چشم نگهبانها شروع به نوشتن نامهای به آقای کورنیلیو سومارو - رئیس سازمان صلیبسرخ جهانی - کردم. میخواستم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوششان رسانده باشم. امروز سهشنبه اعضای صلیبسرخ برای تکمیل اطلاعاتشان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحین سراغشان رفت و نامهای داد. بازرسان که رفتند، نگهبانها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. میخواستند بدانند در نامه چه نوشته است. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبانها رفتند حقیقت را به ما گفت: عراقیها حسین پیراینده بچهی سراب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله میشدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. میگفت: شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق آزاد میشوند، آن طور که او میگفت: شهید پیراینده نذر کرده بود، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علیبنموسالرضا (ع) برود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جزء سیزدهم.mp3
3.97M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء سیزدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #عیسی_(محمدعلی)_نجفی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تا نگاهـت میکنم
آرام میخندے بہ من ...
من فداےِ خنده ات
مآه منیــر فاتحیــن ...
#لَبیڪ_یـا_زیـنب
#رِزقڪ_شـهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#روشنگری
✖️رهبرانقلاب در دیدار اخیرشون گفتن، بلندترین برج منطقه در بیعرضهترین کشور منطقهاس یعنی #امارات. بعضیا گفتن رفاهی و امکاناتی که داره هیچ جا نداره ونکات دیگرامارات رو بیان کردن بعد میگن چهجوری بیعرضهاس؟
▪️جواب رو میخوام اینطوری بدم که نظرتون درباره آقازادهها چیه؟ آقازادههای مایهداری که از مال و اموال باباهاشون ماشینهای آخرین مدل دارن، سفرهای آنچنانی میرن، خیلی لوکس و لاکچری زندگی میکنن و همش در تفریح هستن. احساس خوبی دارید بهشون؟ حسرت میخورید به وضعشون؟
.
▪️اکثرا نسبت به آقازادهها احساس خوبی نداریم. چون میگیم با تلاش خودشون به اینجاها نرسیدن. اگه باباش نبود، خودشم هیچی نبود. آدمای بیخاصیت و بیعرضهای هستن. امارات یه همچین حالتی داره. یه کشور خیلی کوچیک که اندازه یه استان ایران هم نیست، با کلی ذخایر نفتی و ثروت. که آمریکایی ها و اروپایی ها اومدن توش کارکردن، ساختن، الان شده این امارات و دبی فعلی. هیچی از خودش نداره. وابسته محض به کشورهای غربیه
▪️غرب میخواسته یه کشوری در خاورمیانه انتخاب کنه که راه ارتباطی و ترانزیت شرق و غرب باشه، امارات رو انتخاب کرده، کلی هم سرمایه گذاری کرده توش، خب تو یمن هم این کارو میکرد، یمن هم میشد امارات. خب اینکه شد غرب، خود امارات کجای قضیهاس؟ یه ساختمون یه طبقه آدم بتونه خوب بسازه بهتر از اینه که دیگران براش صدتا برج بسازن. پیشرفتی خوبه که توسط خود مردم اون کشور، دانشمندان اون کشور و با ظرفیتهای خودش بوجود بیاد نه جاهای دیگه
▪️نکته دیگه در بیعرضگی امارات اینه که، درسته خیلی در رفاه هستن به برکت کشورهای غربی، ولی امنیت نفتکشهای خودشم نمیتونه مهیا کنه، چه برسه به امنیت نظامی کشورش. اونم باید از غربیا درخواست کنه براش تامین کنن
▪️اصلا تو خفنترین کشور جهان باش، ولی ارزششو داره #ترامپ بهت بگه تو مث گاوشیرده میمونی برامن؟ همون چیزی که به عربستان میگه. #گاوشیرده همیشه استرس داره شیرش تموم بشه. چون وقتی تموم شه صاحبش سرشو میبره، میخورش
▪️حالا شاید بگید، ایران خوبه؟ با این همه دزدی و مفاسد اقتصادی و این حرفا؟ اتفاقا رهبری هم تو همین جلسه همینو گفتن. قبل اینکه بگن امارات بیعرضهاس میگن ایران در پیشرفت خوب عمل کرده، مثل پیشرفت در پزشکی، علم، نانو، زیستفناوری، نظامی و... بعدش میگن ولی در #عدالت موفق نبودیم و جای کار زیاد داریم. ماهم قبول داریم. ای کاش مشکل معیشت مردم حل بشه، ریشه دزدها و اختلاسگرها خشکونده بشه. چراکه اگه معیشت مردم درست نشه، درباره موضوعات دیگه نمیشه صحبت کرد
✍️ #حسین_دارابی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
مـــــادرها
#زخـم_هاے زیـادے بـراے
نگفتـن دارند..
زخـم هایے ڪہ از چشـــــم هایشان
سـر بـاز مے ڪند..
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#دعای_افطار
✨يا رب ز تو امشب عـطا می طلبم
✨هشیاری و بخشش خطا می طلبم
✨مقبولی روزه و نماز و طاعـــات
✨از درگه لطفت به دعــا می طلبم
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :9⃣9⃣ ✍ به
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
امروز چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۶۹ یکی از نگهبانها که آدم خوشاخلاقی بود، گفت: این چند روز هرچه اسیر وارد عراق میشود، در خرمشهر اسیر شده بودند. نگهبان که آدم با جنبه و با اطلاعاتی بود، گفت: شما ایرانیها در عملیات فتح خرمشهر - عملیات الیبیتالمقدس - به اندازهی همه دوران جنگ از ما اسیر گرفتید؛ هفده هزار نفر آمار کمی نیست. به حرفهایش که فکر میکردم، به عظمت و بزرگی عملیات الیبیتالمقدس بیشتر پی میبردم. او گفت: میدونید چرا این همه عراقی به اسارت شما در اومدند؟ عراقیها به خوبی میدونستند اگه مقاومت کنند، کشته میشوند، عقبنشینی کنند، تیرباران میشوند، پس تنها راهی که زنده بمانند همان اسارت است! او وقتی دید عراقیها اطرافش نیستند ادای فرماندهان عراقی را در آورد و گفت: فرماندهان عراقی تو عملیاتها فقط بلد بودند تو سنگرهاشون بنشینند و بگویند: بروید جلو، مقاومت کنید. عقبنشینی نکنید ... نتیجهاش شد هفده هزار اسیر تو عملیات خرمشهر! این جنگ، خیلی از فرماندهان ارشد عراق را به جوخهی اعدام سپرد. وقتی حرفهای نگهبان عراقی تمام شد، پرسید: تو هشت سال جنگ، خمینی چند فرماندهی ارشد شما رو تیرباران کرد؟ خندهام گرفت. حق داشت فرماندهان دو کشور را این گونه مقایسه کند. اطلاعاتی از این طرف خاکریز نداشت. از روحیهی جهادی و اطاعتپذیری بچههای سپاه، بسیج و ارتشچیزینمیدانست. وقتی تفاوتها را برایش گفتیم، تعجب کرد و گفت: شما دروغ میگید. اگه راست میگید چرا این همه فرماندهان شما تو جنگ کشته شدن! گفتم: فرماندهان ما همهشون تو خط شهید شدند! گفت: یعنی میخوای بگی وقتی ما مهران و خرمشهر رو از شما گرفتیم، خمینی هیچ فرمانده لشکری رو اعدام نکرد؟ گفتم: مگه عراقه؟ بابایی به او گفت: جنگ تموم شده، اسرای دو کشور همه دارن بر میگردن کشورشون اما آخرش شما این کلید بصره رو به ما ندادید! نگهبان عراقی که نمیدانست منظور محمدکاظم از کلید بصره چیست، در فکر فرو رفت. گفتم: مگه صدام نگفت اگه ایرانیها خرمشهر رو پس گرفتند، من کلید بصره رو به اونها میدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
آخرین روز اسارت را در عراق سپری میکردیم. شب قبل گفته بودند امروز آزاد میشویم. صبح زود برای بچهها زیارت عاشورا خواندم. به محض گفتن اللهم العن اباسفیان و معاویه و یزیدبن معاویه علیعم ... یکی از نگهبانها پشت پنجره آمد و گفت: اهنا ماکو محرم، ممنوع دعا. (اینجا محرم و دعا ممنوع است). در جوابش گفتم: کل ارض کربلا، کل شهر محرم و کل یوم عاشورا.(هر سرزمینی کربلا، هر ماهی محرم و هر روزی عاشوراست). خیلی بهش برخورد. از این که دعایم را قطع کرده بود، ناراحت بودم. اهمیتی ندادم. دعا را ادامه دادم. آخرهای دعا بود که با پوتین به کمرم کوبید. از بس خوشحال بودم دارم آزاد میشوم که دردش را احساس نکردم! به او گفتم: چیزیش نمونده، اجازه بده تمومش کنم! گفت: اگه دعا رو ادامه بدی نمیذاریم برید کربلا! اهمیتی ندادم. این حرف او را جدی نگرفتم. اگر میدانستم واقعاً قرار است از زیارت کربلا محروم شوم، زیارت عاشورا نمیخواندم. بچهها گفتند تو آخرین روز اسارت با نگهبانها بحث و جدل نکنیم. نگهبان قضیهی زیارت عاشورای ما را به سروان عراقی گزارش داد. سروان عراقی آمد و مترجم را صدا زد. نگاهش را با تعجب و نفرت به من که روبرویش ایستاده بودم دوخت و گفت: شما رو کربلا نمیبریم! از چند روز قبل خودشان گفته بودند، قبل از این که آزادمان کنند، ما را مثل دیگر اسرای ایرانی برای زیارت مرقد آقا امام حسین (ع) به کربلا خواهند برد. همانطوری که برای رفتن به ایران لحظهشماری میکردیم، برای زیارت کربلا نیز بیقرار بودیم. از سروان پرسیدم: واقعاً میخواید ما رو زیارت کربلا نبرید؟ گفت: همین که آزاد میشید، برید به جان رئیس القائد دعا کنید! شما زیارت کربلا را به گور خواهید بُرد. حدود ساعت ده صبح بود که دو دستگاه اتوبوس با پلاک نظامی وارد اردوگاه شدند. به دستور عراقیها در چند ردیف نشستیم. افسر عراقی اسمهایمان را خواند و یکی یکی سوار اتوبوسها شدیم. فکر میکردم میخواهند از طریق مرز خسروی آزادمان کنند. اتوبوسها پس از خروج از دژبانی وارد فرودگاه بینالمللی بغداد شدند. دو ساعتی در فرودگاه معطل شدیم. نظامیان عراقی و بازرسان اعزامی سازمان صلیبسرخ در فرودگاه مقدمات مبادلهی مجروحین را فراهم میکردند. فرودگاه پر از نظامیان به خصوص افسران عراقی بود. در سالن انتظار به ردیف نشسته بودیم. بیشتر بچهها عصایی بودند. آرزو میکردم عصایم را از دستم نگیرند و باند روی عضو قطع شدهام را وارسی نکنند. دفترچهی بیست برگی کوچکی را لای بانداژ پای مجروحم قایم کرده بودم. روزشمار و در حقیقت شناسنامهی خاطرات اسارتم بود. سرهنگ عراقی اسمهایمان را خواند و یکییکی برای سوار شدن از سالن فرودگاه به محوطهی پرواز رفتیم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. دنبال فرصتی بودم تا نامهای را که چند شب قبل خطاب به رئیس سازمان صلیبسرخ نوشته بودم، تحویل بازرسان سازمان صلیبسرخ دهم. بازرسان صلیبسرخ همراهمان بودند. یکی از آنها اسمهایمان را کنترل میکرد. فرصت را غنیمت شمردم و به دور از چشم افسران عراقی نامه را به او دادم. قبل از این که سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن و سبزهای بود، به همراه چند نفر از مأموران سازمان مجاهدین خلق سر و کلهشان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: هر که بخواد میتونه پناهندهی دولت عراق بشه، شما میتونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواید میتونید به سازمان مجاهدین خلق بپیوندید! بچهها به حرفهای سرهنگ اهمیتی ندادند و فرمهای پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر میکردیم. آنها به هر کداممان یک جلد قرآن که آخر آن نام نامبارک صدام نوشته شده بود، هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم! حاج سعدالله گلمحمدی گفت: ای کاش این قرآنها را در اردوگاه به ما میدادید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :2⃣0⃣1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
تعدادی از بازرسان صلیبسرخ، از جمله همان مأموری که نامه را به او داده بودم تا ایران همراهمان آمدند. سوار هواپیما شدیم. یکی از مأموران سازمان صلیبسرخ که نیکل نام داشت و اهل سوئیس بود، صندلی کناریام بود. وقتی هواپیما در باند فرودگاه قرار گرفت، در گوشهی پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیماربایان آن را زمان جنگ ربوده و به بغداد برده بودند. دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنهی دیدار کشورم بود. بچهها از شدت خوشحالی اشک شوق میریختند. زیباترین و قشنگترین لحظهی زندگیام را تجربه میکردم. هنوز هم باورم نمیشد آزاد میشوم. لحظهها و ثانیهها چه دیر میگذشت. هر چقدر به فرودگاه نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر میشد. فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور میزد. به خانوادهام فکر میکردم. بیشتر به پدرم و خواهرانم. در این فکر بودم که برای اولین بار که آنها را میبینم چه حالی خواهم داشت. احساس میکردم اصلاً برای دیدارشان آمادگی ندارم. بعضی وقتها فکرهای جورواجوری به ذهنم میزد که نکند عراقیها پشیمان شوند و دستور دهند هواپیما برگردد و ما را دوباره به اردوگاه برگردانند. دلم میخواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران میشود. وقتی فهمیدم هواپیما وارد آسمان ایران شده خوشحالیام مضاعف شد. ساعت حدود سه بعدازظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. وقتی چرخهای هواپیما باند فرودگاه مهرآباد را لمس کرد، خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شدهام. با آزادی احساس کردم مزد آن همه سختی را گرفتهام. این وعدهی قرآن است که خداوند پاداش صابران و مؤمنان را خواهد داد. ان مع العسر یسری. خداوند پس از هر سختی آسانی را قرار خواهد داد. از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را گوشهای انداختند، همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جای آوردیم. یادگار امام حاج احمد آقا و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبالمان آمده بودند. برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی (ره) در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس حضرت امام (ره) این جمله نوشته بود:
«اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود».
گریه کردم ...
فردا صبح سعی کردم از پادگام خارج شوم و بروم شهرک اکباتان منزل داییام محمدعلی؛ اجازه ندادند. دژبانهای پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم! ما باید شما رو ببریم شهرهاتون، نمیتونید از پادگان خارج بشید، برامون مسئولیت داره. اولین صبح آزادیام را سپری کردم. تلفن منزل داییام را هم نداشتم. شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم. بچهها سرصف شام بودند. شام برنج با مرغ بود. وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم: اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم میدید؟ گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سالها معدهام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود، فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود، اما چشمهایم گرسنه بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جزء چهاردهم.mp3
3.89M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء چهاردهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 35دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #محمود_عزیزی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#شهید_حسین_عطری
حیا داشتن مردو زن نمیشناسد
چہ در #رفتار چہ در گفتار
ما مردان نباید هر گفتارے
هر پوششے استفاده ڪنیم
جوان #باحیا ڪسے است ڪ
بالاتر مچ دستش رانامحرم نبیند..
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊