#اخراجی_های_۴
توی گردان!
ما به گروه اخراجی ها معروف بودیم ،چون خیلی شلوغ می کردیم🙊
حاج مهدی فرمانده گروهان مون بود و ماهم دستورات شو مو به مو انجام میدادیم
ولی خوب باز شیطنت مون زیاد بود، حاجی هیچ وقت به ما کوچکترین حرفی نمیزد و اجازه نمی داد کسی به ما حرف بزنه،بلاخره محیط نظامی بود و ماهم یک فرد نظامی✌️.
یادمه حاج مهدی میگفت بچه ها ان شاء الله پس از برگشتمون به ایران همه شما ها رو مجدد جمع میکنم از شما فیلم اخراجیهای ۴ رو می سازم .😂
رابطه صمیمی حاج مهدی با رزمندگان فاطمیون زبانزد همه بود سایر رزمندگان حاضر در منطقه مایر به تعجب میگفتند : یه فرمانده ایرانی اومده مثل مصطفی صدر زاده ، رابطه گرمی با بچه های افغانستانی برقرار کرده رزمنده های فاطمیون هم خیلی دوستش دارن☺️ ، حتی این موضوع به گوش (حاج قاسم) هم رسیده بود..!!
موقع برگشت به ایران، تو راه همه ی این بچه ها با چشمانی اشکبار و غمناک از حاج مهدی عذرخواهی کردندو حلالیت گرفتند،
می گفتن: فرمانده شرمنده که داریم تنهات میزاریم، شرمنده ایم که شب عملیات نتونستیم عقب بیاریم ات،شرمندایم که نتونستیم سرباز خوبی برات باشیم، آخه حاج مهدی تنها شهید گروهانمون بود!!!💔
حالا بعد چهار ماه ،اصلا باورم نمیشه که حاج مهدی که مثل یک پدر واقعی برامون بود، در جمع ما نیست!
خدا کنه در آخرت شفیع ما باشه، ما هم پاسدار خونش باشیم ،انشاءالله
#شهید_حاج_مهدی_قاسمی
#نام_جهادی_ابومائده🌷
راوی:رزمنده لشکر فاطمیون
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
پایان
ماموریت
بسیجی
#شهادت
است
حاشا که
بچه بسیجی
میدان را
خالی
کند...
#شهید_حاج_ابراهیم_همت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی ✫⇠# قسمت9⃣5⃣
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی
✫⇠# قسمت0⃣6⃣
🌺 پنجشنبه بعد از ظهر بود.
یکی دو ساعت بعد، محسن پرواز داشت به سمت تهران.
از آنجا هم به سمت عربستان. زنگ زد به هادی گفت بلندشو بیا.
دوست داشت آن لحظه های آخر را کنار هم باشند.
هادی که از راه رسید، دید محسن پشت تلفن نشسته و با دوستانش خداحافظی می کند.
مامان هم داشت وسایل سفرش را آماده و دائما از اتاق دیگر صدایش می کرد.
🍁 محسن یک دقیقه آرام و قرار نداشت.
یکدفعه گوشی اش زنگ خورد.
محسن دستش بند بود و دائم توی اتاق راه می رفت.
گوشی را گذاشت روی بلندگو.
🔊 نوجوانی از جنوب زنگ زده بود. اولین بار بود که با محسن حرف می زد. شماره اش را به سختی پیدا کرده بود.
با صدای خواهش مندی گفت :
🌟ببخشید آقای حاجی حسنی من تازه می خوام قرآن رو شروع کنم، چه توصیه ای دارید؟! چیکارکنم؟!
🔺محسن نگفت من الان گرفتارم، بعدا زنگ بزن.
نگفت تو کی هستی و شماره ام رو کی بهت داده و ....
فوری دست از کار کشید. نشست پای گوشی. گفت :
☺️ چه صدای خوبی داری! چندسالته؟!
و دقیقا یک ربع برای آن نوجوان توضیح داد که چه کارهایی باید بکند ...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی ✫⇠# قسمت0⃣6⃣
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی
✫⇠# قسمت1⃣6⃣
🌸 محسن سفر زیاد رفته بود.
قبل از این هم حج رفته بود.
اما این برای مامان با همه سفر های دیگرش فرق داشت.
✨ در جلسه هفتگی خانه شان آخرین تلاوتش را اجرا کرد.
داشت سوره یوسف می خواند. صدای بلندگو می پیچید توی خانه و مامان در طبقه پایین می شنید.
با اصرار، هیاهوی طبقه پایین را ساکت کرد .
😔 گوشه خلوتی پیدا کرد و نشست به شنیدن تلاوت محسن.
اشک توی چشمانش جمع شد. کمی که گذشت افتاد به هق هق. 😭
✈️ رفتند فرودگاه. آنجا محسن بعد از خداحافظی چند بار و هر بار به بهانه ای بر می گشت و صحبتی می کرد.
آخرش مامان گفت :
محسن برو دیگه! چرا همش بر می گردی؟! می خوای دل منو تکون بدی؟!
محسن خندید.
برای آخرین بار دست تکان داد و گفت :
💕 خداحافظ! و رفت ..
مامان همیشه لحظه خداحافظی با محسن اشک می ریخت.
اما اینبار نمی دانست چرا دلش این طور محکم شده.
🌹همانطور که محسن دور و دورتر می شد، دل او هم انگار داشت از محسن برداشته می شد. شاهدش هم این بود که گریه اش نگرفت ...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی ✫⇠# قسمت1⃣6⃣ 🌸
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی
✫⇠# قسمت2⃣6⃣
🌹شب عرفه بود. سه شنبه شب. مصطفی ترتیبی داد تا مامان با محسن ارتباط تصویری داشته باشد.
کمی قبل، جرثقیل در خانه خدا سقوط کرده بود و چندین نفر به شهادت رسیده بودند.
محسن گفت:
کاش منم همراه اونا شهید شده بودم!
مامان بهش توپید :
زبونت رو گاز بگیر! من طاقت این حرفا رو ندارم!
محسن خندید باز گفت :
_ نه مامان! شما نمی دونید چقدر شهادت توی خونه خدا لذت داره!
🌸 مامان که دید دست بردار نیست دیگر منعش نکرد.
انگار نه انگار که قرار بود بعد از برگشتن از حج، در شبکه قرآن بهش کار بدهند.
تا آن روز هیچ کار رسمی نداشت.
🍁 این همه که اینور و آن ور تلاوت می کرد، گاهی بهش حق الزحمه می دادند و گاهی نمی دادند.
اگر استخدام می شد دیگر می توانست به فکر ازدواج هم باشد.
🌼 محسن گفت :
فردا می ریم عرفات.
سه روز آینده نمی تونم به شما زنگ بزنم. اونجا هم تلاوت دارم هم باید اعمال خودم رو انجام بدم.
😥چهارشنبه صبح روز عرفه مامان دید حالش یک طور دیگر است.
یک جا تاب نمی آورد.
مثل مرغ پر کنده هی می رفت توی حیاط دور می زد و باز بر می گشت خانه.
😭 دلشوره اش ساعت به ساعت بیشتر می شد. نمی دانست چرا.
همین دیشب با محسن حرف زده بود!
نفهمید صبح را چطور شب کرد و شب را چطور صبح ....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهل_ویکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷15🌷16🌷18🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_497_926)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شهید
مادر حاج محسن حاجیحسنی کارگر:
کسی از هم صحبتی با محسن سیر و خسته نمیشد، اگر بچهها در جلسات قرآن حاج محسن که اکثرأ نوجوانان و جوانان شرکت داشتند، در کنار آموزش قرآن شوخی میکردند او هم با آنها میخندید و اجازه نمیداد که فضا خیلی خشک و خسته کننده شود، البته به رعایت اخلاق و احترام به بزرگترها در کنار انجام شوخیهای متین و مناسب تاکید داشت و حتی خودش هم اهل شوخیهای مناسب بود حتی وقتی برای تلاوت در جلسه گمنامی در منطقهای دور افتاده دعوتش میکردند میگفتم: «خستهای نرو»، میگفت: اینجا را باید حتما بروم چون برای رضای خداست...
#شهیدمحسن_حاجی_حسنی_کارگر #شهید_مظلوم_منا🌷
راوی: #مادر_شهید
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی ✫⇠# قسمت2⃣6⃣
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی
✫⇠# قسمت3⃣6⃣
🌸 کاروان قرآنی ایران، هجده نفر بودند. از عرفات به سمت مشعر حرکت کردند. ساعت 9 شب بود که رسیدند.
شب را آنجا ماندند و صبح به سمت منا راه افتادند.
🍁 هیچ کدام نمی دانستند انتهای راهی که می روند بسته است.
سرباز های سعودی، همان حوالی نگهبانی می دادند.
کاری به کار حاجی ها نداشتند.
🌺 کم کم خیابان شلوغ شد.
بیست دقیقه که گذشت، دیگر کسی نمی توانست در آن خیابان عریض دست هایش را از فشار خلاص کند و بالا ببرد.
🌷 پیرمرد ـ پیرزن ها از فشار پشت سری ها به زمین می خوردند و بعد، چندین نفر به روی شان می افتادند.
اطراف خیابان چادرهای بعثه کشورهای مختلف قرار داشت.
🌼 نرده هایی بین خیابان و چادرها کشیده شده بود.
عده ای از این نرده ها بالا رفته تا جان خودشان را نجات دهند.
هلی کوپتر های سعودی بالای سر زائران می چرخیدند و کاری نمی کردند. 😡
محسن و استاد سیاح گرجی و شاکر نژاد کنار هم بودند.
پیرزنی را دیدند که زمین خورده. حمید گفت :
الان زیر دست و پا له می شه! بلندش کنیم. 😔
محسن و سیاح راه را باز کردند و حمید، پیرزن را بلند کرد و به گوشه ای کشید.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی ✫⇠# قسمت3⃣6⃣
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی
✫⇠# قسمت4⃣6⃣
😔 همه منتظر بودند تا مأموران سعودی انتهای خیابان را باز کنند.
اما خبری نبود.
محسن، مبهوت شده بود. کم کم جمعیت او را از حمید و مسعود جدا کرد.
😢 مسعود دستش را دراز کرد سمتش و گفت :
بیا محسن!
اما جمعیت محسن را با خودش برد.
دو دقیقه نگذشته بود که بین حمید و مسعود هم فاصله افتاد.
🌹حمید سعی کرد صدایش را به مسعود برساند :
فکر نمی کنم از این مهلکه جان سالم به در ببریم!
و از هم دور و دورتر شدند.
😭 از هرطرف بوی مرگ می آمد.
هرکس با زبان خودش از خدا کمک می خواست.
مأموران سعودی فاجعه را می دیدند و فقط با بلندگوهایشان می گفتند :
_ برگردید!
🔥 اما به کجا؟!
یکی می گفت که راه برگشت هم به خاطر عبور یکی از مقامات سعودی بسته شده.
ساعت ها همین طور گذشت.
یکدفعه ندایی بین جمعیت پیچید.
🌷همگی از هم خواستند که بنشینند. سخت بود. اما همه سعی کردند به این توصیه عمل کنند.
همین باعث شد که از فشارها کم شود.
اما فشار بخشی از مشکل بود.
فاجعه اصلی تشنگی بود. 😭
💥☀️بدن های حاجیان زیر آفتاب ظهر عربستان داشت می سوخت.
طول جمعیتی که گرفتار شده بودند به صدها متر می رسید.
بالاخره مأموران سعودی دست به کار شدند.
از ابتدای مسیر شروع کردند به جمع آوری اجساد ...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی ✫⇠# قسمت4⃣6⃣
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی
✫⇠# قسمت5⃣6⃣
😔 پنجشنبه روز عید قربان، مامان حالش بدتر از دیروز شده بود.
ساعت ده صبح، دیگر طاقتش طاق شد.
شماره مصطفی را گرفت.
😢 پرسید :
چه خبر از محسن؟! از دیروز حالم خیلی بده!
مصطفی از پیامکی گفت که تازه به دستش رسیده.
خبر داده بودند در منا حادثه سنگینی اتفاق افتاده.
💔 یکی انگار قلب مامان را پاره کرد. حس کرد قلبش در قفسه سینه رها شده :
وای خدا! چی شده؟ یا امام زمان!
مصطفی پشیمان شد از حرفش.
🌷مامان را دلداری داد.
گفت به محسن می سپارد رنگ بزند خانه.
ساعت دوی بعد ازظهر شده بود و هنوز از محسن خبری نبود.
🌺 مامان تلویزیون را روشن کرد.
مجری اخبار ساعت 14 داشت می گفت :
در منا تعداد زیادی از حاجیان به خاطر ازدحام زیاد و گرمای هوا جان خود را از دست دادند .... .
🍁 مامان به مردم سپید پوشی که روی هم تلنبار شده بودند خیره ماند.
با خودش گفت :
اگر محسن حالش خوب بود به من خبر می داد! حتما بلایی سر بچه ام اومده!
😭جمعه خبر آمد که محسن مفقود شده.
به تمام بیمارستان های مکه زنگ زدند.
خبری نبود ...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_چهل_و_دومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷3🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_497_926)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سخته در عرض ۴۰ روز
سه تا پسرت شهید بشن
سخته...
#شهید_محمدعلی_عبوری ۶۵/۱/۲۹ #شهید_ابوالقاسم_عبوری ۶۵/۲/۵
#شهید_حجت_اله_عبوری ۶۵/۳/۲
پ.ن: برادر سوم حجت تو جبهه گفته بود محمدعلی را تشیع نکنند که جنازه قاسم برسه، اگه بنا باشه خانواده یک بار محمد علی را تشیع کنند، باز دوباره یک هفته بعد قاسم را تشیبع کنند چند هفته بعد هم نوبت به من برسه واویلا میشه برای مادرم سکته میکند، پدرم از پا در میآید مادرم را داغ برادرها خواهد شکست خواهد کشت باید در شرایط سخت و سختتر یکی را انتخاب کرد...
نام مادرمحترمه شهیدان «صدر» خانم مومن و جلیله و با ایمان و به تمام معنا زنی است از تبار عاشورائیان، پدرشان، حسن آقا، در بازار روز ساری مرغ فروشی داشت بسیار با ایمان و باتقوا، اهل فولاد محله ساری هستند...
حاج حسن دوم اسفند ماه نود و شش در سن ۸۱ سالگی رفت پیش پسراش...🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊