وقتی اینقدر پول نداری که دیگران رو خوشحال کنی، لااقل با لبخندت، با اخلاق خوبت دلشون رو شاد کن!
😊 #اخلاق_خوب
📲 @rulerr 💰
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۲،فصل۲)
محمد اولین سنگ را پرتاب کرد به هدف خورد، همزمان با صدای ایجاد شده از قوطی، در ذهنم انفجاری رخ داد. یاد آن عملیات افتادم، تانک های دشمن خاکریز را نشانه رفته بودند، گرد و خاک تمام اتاق را پر کرده بود.
حسین داد می زد و می گفت:
ـ علی! تانک ها زیادن، بچه ها رو ببر خاکریز عقب.
ـ باشه، باشه!
من به سمت چپ خاکریز می دویدم، او به سمت راست و فریاد می زدیم:
ـ بچه ها!!!! سینه خیز برید خاکریز عقبی، کسی اینجا نمونه، یالا یالا!
بچه های سمت چپ، عقب نشینی کردند. دوان دوان به آن طرف رفتم، کسی نبود صدایی هم نمی آمد، نزدیک انتهای خاکریز که شدم حسین روی زمین افتاده بود، نشستم و سرش را در آغوش کشیدم، با لبخندِ نقش بسته به لبهایش و صدای بریده بریده گفت:
ـ ساعت و بازکن یادگاری! عقربه دقیقه شمار نداره، اما تاریخ شهادت و دقیق ثبت می کنه! برو عقب! وصیت نامه....
ناگهان صدای محمد را شنیدم که می گفت:
ـ علی علی! علی جان! علی آقا!
ـ بله! بله!
ـ کجایی معلوم هست؟ پنجشتا رو زدم به هدف ها! نوبت توئه....
نگاهی به ساعتم کردم دقیق شمار نداشت اما نزدیک ساعت یک بود. پشت خط ایستادم و قوطی را نشانه رفتم....
محمد آماده ی سبیل آتشین شده بود و می گفت:
ـ یه دونه بیشتر زدی، نزدی ها! آروم بکشی وا!
انگشت های شصت را روی صورت، بالای لبِ بالایی قرار دادم که صدا از پشت سر آمد:
ـ آخه رو اون همه سبیل، کی سبیل آتشین میره مومن!
برگشتم....
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
May 11
در هوای آلوده
باران بارید
به خانه که رسیدم
رد اشک هایم پیدا بود
#عشق_آبادی
📲 @rulerr ⛈ 💒
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۳، فصل۲)
ـ آخه رو اون همه سبیل، کی سبیل آتشین میره مومن!
برگشتم مسیحا را دیدم، مثل تازه مسلمان ها، پیراهن روی شلوارِ خاکیِ رنگ دو جیبش، افتاده بود.
ـ آفرین راست گفتی، صورت تو خوبه! بیا جلو ببینم.
با هم دست دادیم و حال و احوال کردیم و بعد رو به محمد کرد و گفت:
ـ سلام محمد جان، نجاتت دادم والا الان نصف موهای سبیلت رفته بود!
ـ سلام مسیحا خان! دیر اومدی ها، اره...
ـ تو راه میگم چی شد.
قوطی که با رفتن ما نفس راحتی می کشید، تنها گذاشتیم و سوار ماشین شدیم.
محمد راننده شد، کنارش مسیحا نشست من هم چسبیده به در ماشین گفتم:
ـ محمد یکم وزنت و کم کن برادر!
ـ راست میگه چه خبره، پهن تنی لاکردار!
ـ آروم و ساکت بشینید، فرمون دست منِ ها! خب مسیحا تعریف کن، چرا دیر اومدی؟
ـ هیچی، مثل همیشه پدرم می گفت: «پول هست، آزادم که هستی، چندبارم رفتی بسه، بیا برو فرنگ!»
شیشه را تا نصفه پایین دادم و گفتم:
ـ خب راست میگه برو حالشو ببر! رضایتش و گرفتی؟
ـ اره گرفتم و بهش گفتم: «آزادی که دشمنت بیخ گوشت باشه و هر روز و هر ساعت گوشت تنت بلرزه، شاید بمب بریزه رو سرت به درد نخوره!»
محمد که شش دونگ حواسش به جلو بود گفت:
ـ احسنت! مسیحای خودمی.
آنها گفتگو را ادامه دادن اما فکر لیلا از ذهنم بیرون نمی رفت و کاش ها یکی یکی به سراغم می آمدند:
«کاش به حرف بی بی گوش می دادم، کاش نمیذاشتم به اون راحتی در بسته شه، کاش و...»
تازه یاد سنگ رو یخ و نگاه پر از غم بی بی افتادم که محمد گفت:
ـ ساعت چنده؟
ـ ساعتِ نمازه.
با دست به شانه ی مسیحا زدم و بیدارش کردم، محمد کنار جاده ایستاد و همگی با چهارلیتری آب پشت ماشین مشغول وضو گرفتن شدیم در همین زمان صدایم را صاف کردم و گفتم:
ـ مسیحا وایستا جلو یه تست بده ببینم خوب یاد گرفتی یا نه!
ـ نه دیگه کار کار خودته.
محمد که هنوز داشت وضو می گرفت گفت:
ـ کار علی نیست وا! بگو چرا؟
ـ چرا؟
ـ عاشق شده خراب ها. از دست رفته خراب تر!
پاورچین پاورچین یک بطری آب دیگر از پشت ماشین برداشتم و...
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝
☀️ #صبح_بخیر
میهمانداری بی قند و چایی نمی شود
دوست داشتن خدا با حرف خالی نمی شود
#روزهای_خدایی❤️
📲 @rulerr 🇮🇷