🔸گذشتهها خودشان گذشتهاند، ولی ما ول کنشان نیستیم... .
#امید_به_آینده
📲 @rulerr 👌
🔸در دادگاه
روی پرپر کردن گلِ زندگیشان توافق کردند
کودکشان پشت در
عروسکش را دلداری میداد
#طلاق_ازدواج_فرزند
📲 @rulerr 💔
اگر این قرآن را بر کوه نازل می کردیم، او را از ترس خدا خاشع و متلاشی شده می دیدی.
📜کتاب خدا، حشر ۲۱
#ترس_از_خدا
📲 @rulerr 📕
اگه کار خوب ببینی و توی دلت خوشحال نشی
اگه گناه ببینی و توی دلت ناراحت نشی
دینت، شخصیتت و قلبت وارونه شده!
#قلب_وارونه
📲 @rulerr ❧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرض حیوون و آدم نمیشناسه😃😂
متاسفانه آدمای مرض دار و فضول تو این زمونه زیاده... .
#فضول_نباشیم
📲 @rulerr 👌
«دنیا» مار خوش خط و خالیِ که مردم سه جور باهاش برخورد میکنن:
بعضیا گولِ خط و خالشو میخورن
بعضیا ازش فرار میکنن
بعضیا مثل یه مارگیرِ حرفهای میگیرنشو ازش بهره میبرن
#دنیا_مزرعه_آخرت
📲 @rulerr 🌍
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۱،فصل۲)
داخل ماشین لندکروز دور میدان نشسته بودیم که محمد گفت:
ـ دیر شده ها، ساعت چنده؟
ـ گرون درمیاد برات! عقربه ی دقیقه شمار نداره، ترکش خورده! اما از نصف شب گذشته.
ـ پس چرا نیومده ها! برا چی گرونِ وا؟
ـ مثل همیشه با پدرش بحث می کنه لابد، یادگارِ یه شهیده، کجا رفتی بهش گفتی؟
ـ رفتم کلیسا! گفت حتما میاد.
از ماشین پیاده شدم، در که بسته شد دست هایم را روی لبه ی شیشه ی پایین آمده گذاشتم و چانه ام را روی دست جاساز کردم و گفتم:
ـ ایشالله میاد! تا ساعت یک صبر می کنیم. الانم اگه پایه ای بیا پایین بازی!
ـ اره خوبه، چه بازی ها؟
ـ میگم بهت.
دور تا دور آخرین میدان شهر، محوطه هایی خاکی بود و پر از سنگ ریزه، گشتم و یک کنسرو لوبیا که خودش را به زور سرپا نگه داشته بود پیدا کردم و صدا زدم:
ـ محمد بیا اینجا.
ـ خدا به خیرکنه، اومدم.
قوطی را روی چند بلوک سیمانی رها شده در وسط یکی از محوطه ها گذاشتم و قدم هایم را به طرف محمد شمردم، یک دو سه... قدم چهلم ایستادم و با پوتین روی خاک خط کشیدم و گفتم:
ـ از اینجا هر کی بیشتر زد به هدف، رو صورت بازنده سبیل آتشین میره با اعمالِ شاقه!
ـ سبیلِ رو می دونم ها، اعمال شاقه چیه وا؟
ـ نترس چیزی نیست بی درده!
با هم خندیدیم و من ده تا از بیست سنگ هم اندازه ای که جمع کرده بودم را به محمد دادم و گفتم:
ـ شروع کن!
محمد اولین سنگ را پرتاب کرد به هدف خورد، همزمان با صدای ایجاد شده از قوطی در ذهنم انفجاری رخ داد....
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝
کسی که نمیتونه گذشتهها رو کنار بگذاره، داره در «گذشتهها» زندگی میکنه، «الان» مُرده خودش خبر نداره... .
#امید_به_آینده
📲 @rulerr 👌
وقتی اینقدر پول نداری که دیگران رو خوشحال کنی، لااقل با لبخندت، با اخلاق خوبت دلشون رو شاد کن!
😊 #اخلاق_خوب
📲 @rulerr 💰
#آزادی
#داستان_شب (قسمت۲،فصل۲)
محمد اولین سنگ را پرتاب کرد به هدف خورد، همزمان با صدای ایجاد شده از قوطی، در ذهنم انفجاری رخ داد. یاد آن عملیات افتادم، تانک های دشمن خاکریز را نشانه رفته بودند، گرد و خاک تمام اتاق را پر کرده بود.
حسین داد می زد و می گفت:
ـ علی! تانک ها زیادن، بچه ها رو ببر خاکریز عقب.
ـ باشه، باشه!
من به سمت چپ خاکریز می دویدم، او به سمت راست و فریاد می زدیم:
ـ بچه ها!!!! سینه خیز برید خاکریز عقبی، کسی اینجا نمونه، یالا یالا!
بچه های سمت چپ، عقب نشینی کردند. دوان دوان به آن طرف رفتم، کسی نبود صدایی هم نمی آمد، نزدیک انتهای خاکریز که شدم حسین روی زمین افتاده بود، نشستم و سرش را در آغوش کشیدم، با لبخندِ نقش بسته به لبهایش و صدای بریده بریده گفت:
ـ ساعت و بازکن یادگاری! عقربه دقیقه شمار نداره، اما تاریخ شهادت و دقیق ثبت می کنه! برو عقب! وصیت نامه....
ناگهان صدای محمد را شنیدم که می گفت:
ـ علی علی! علی جان! علی آقا!
ـ بله! بله!
ـ کجایی معلوم هست؟ پنجشتا رو زدم به هدف ها! نوبت توئه....
نگاهی به ساعتم کردم دقیق شمار نداشت اما نزدیک ساعت یک بود. پشت خط ایستادم و قوطی را نشانه رفتم....
محمد آماده ی سبیل آتشین شده بود و می گفت:
ـ یه دونه بیشتر زدی، نزدی ها! آروم بکشی وا!
انگشت های شصت را روی صورت، بالای لبِ بالایی قرار دادم که صدا از پشت سر آمد:
ـ آخه رو اون همه سبیل، کی سبیل آتشین میره مومن!
برگشتم....
(ادامه دارد)
✍️ عشق آبادی
📲 @rulerr 📝