هدایت شده از انتفاضه فلسطین، محسن فایضی
🔴گزارش خبرگزاری فارس:
یک فلسطین متفاوت در «هزار و چهارصد و خیلی زود»؛
🔺ما نباید درباره مسأله فلسطین، دنبال اقناع افراد باشیم. باید کمک کنیم که همه بتوانند به یک درک واقعیتر از این مسأله برسند.
🔺هرچه شناخت مردم ما از جامعه فلسطین و مردمش بیشتر شود، حمایتشان در این زمینه هم بیشتر خواهد شد.»
🔺محسن فایضی کارشناس مسایل فلسطین با ذکر این نکته، مژده میدهد یک گروه نویسنده جوان با تولید کتاب «هزار و چهارصد و خیلی زود»، قدم تازه ای را در این زمینه برداشتهاند.
🔴روز اول که به کارگاه نویسندگی با موضوع فلسطین رفتم، به اعضای کارگاه گفتم: اگر میخواهید برای فلسطین داستان بنویسید، باید چند ماه با فلسطین زندگی کنید. و به نظرم این اتفاق افتاد. من تلاش میکردم اطلاعات دقیق و مستند درباره جامعه فلسطین به دوستان بدهم اما خودشان هم انصافاً اهل مطالعه بودند و کتابهای مختلفی در این زمینه - از کتابهای تاریخی تا رمان - مطالعه کردند و در یک مقطع انگار واقعاً با فلسطین زندگی کردند.
🔸 متن کامل را در خبرگزاری فارس بخوانید
https://farsnews.ir/maryamsharifi/1715547093314661599
@Thirdintifada
📝احمد الکومی خبرنگار اهل غزه در رونمایی از مجموعه داستان هزار و چهارصد و خیلی زود چه گفت؟
https://www.ibna.ir/news/511615/
#هزار_و_چهارصد_و_خیلی_زود
https://eitaa.com/sarayeadabijahadian
بسم الله الرحمن الرحیم
▪️انا لله و انا الیه راجعون ▪️
با عرض تبریک وتسلیت به محضر امام زمان( عج) ، رهبر عظیم الشان انقلاب اسلامی و ملت شریف ایران بخاطر شهادت رئیس جمهور محترم و سختکوش و همراهان شان، به اطلاع میرساند برنامه جشن امضای کتاب هزار و چهارصد و خیلی زود در دانشگاه امروز برگزار نمیشود.
والله مع الصابرین
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
مهاجران
_ ببخشید شما می تونید بگید جمعیت چطور بود؟!
تندی برایش تایپ کرد: "عالی عالی"
صورتک غمگینی برایش فرستاد و نوشت: " پس چرا تلویزیون اینجا میگه کسی نیومده؟!!"
عکسی برایش فرستاد.
جمعیت توی عکس را که دید برایش به انگلیسی نوشت:
"Goodbye Tireless President" *
لبخندی فرستاد و نوشت:" این تیتر تهران تایمز بود."
برایش تایپ کرده بود:" این تیتر تمام مهاجران است."
*خداحافظ رئیس جمهور خستگی
ناپذیر
میثم محمدی
#شهدای_خدمت
#خادم_الرضا
#عزیز_جمهور
https://eitaa.com/sarayeadabijahadian
قول
_ پس این کوچولو که قراره به دنیا بیاد چی؟ بابا نمی خواد؟!
مالک لبخندی زد و گفت: خدا بزرگه حواسش به شما هست. یادت باشه قول دادی دعا کنیااااا.
زن اخمی به او کرد. نگاهی به پسر بزرگترش انداخت و بعد اشاره کرد به دختر سه ساله اش ...
_ مالک یاد رقیه می افتم اگه نباشی!
مالک بلند شد، خندید و گفت: پس تو هم مثل حضرت زینب باش!
...
دست روی تابوت کشید و با بغض گفت:"چه زود به آرزوت رسیدی آقای مالک رحمتی!"
مالک از بالا به او لبخند می زد.
میثم محمدی
#شهدای_خدمت
https://eitaa.com/sarayeadabijahadian
ماموریت جدید
تمام شد.خبر ساعت هشت صبح آب پاکی را ریخت روی دستمان.روی دعاها و التماس هایی که به خداکرده بودیم،روی بی خیالی های این سه سالمانوقتی گرمزندگی بودیم و او داشت خودش را برای مردم توی بر و بیابان می کُشت!
«رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی شهید شد.»
چه جمله بندی نچسب و غریبی!چقدر باید کلمه شهید را کنار اسمش ببینیم که توی سلول های حافظه مان نفوذ کند؟چقدر این کلمات را باید توی دهانمان مزه مزه کنیم که باورمان بشود که او بی خبر رفته.چند سال طول می کشد تا باورمان شود؟
راستی چند سال است حاج قاسم شهید شده؟من که هنوز باورم نشده!مگر شما باورتان شده؟من هنوز گاهی نیمه شب ها با اضطراب از خواب می پرم و به این فکر می کنم که شاید همه این اتفاق ها را خواب دیدم!خوابی به طول پنج سال... حاج قاسم را نگاه می کنم که انگار از ازل توی زندگی ام بوده!از بس قریب و آشناست.هنوز به نبودنش اُنس نگرفتم!شاید هم هیچوقت نگیرم!
اصلا مگر می شود با نبودن آدم ها اُنس گرفت؟!
چرا نشود!
خیلی ها یکی دو سال بعد مُردنشان فراموش می شوند.انگار از اول هم نبودند!جای خالیشان زود با حوادث و آدم های جدید زندگی پُر می شود،آدم با نبودشان اُنس می گیرد. مُردن بدجوری با شهادت فرق دارد.شهادت اینجوری است که انگار آدم نامرئی می شود با قدرتی چندین برابر توانی که در حالت مرئی داشته.بخاطر همین هم شهادت هیچوقت خاطرات آدمِ شهید را عادی نمی کند.ما با شهدا خیلی راحت انس می گیریم!چون خودشان را نمی بینیم اما آثارشان نظرمان را جلب می کند.
انگار تأثیرگذاری شهید با شهادت بیشتر می شود.
دیروز آقای رئیسی را داشتیم!امروز نداریم.حالا او نامرئی شده با قدرتی چند برابر دیروز و همه شصت و سه سال قبلش.چه باور کنیم و چه نکنیم او مأموریتش توی دنیای ما تمام شده بود.نمی بینید چقدر دقیق درست روز سالگرد شروع به کارش به تقویم قمری شهید شد؟!
بعید می دانم یاد مهربانش از حافظه مان پاک شود.
دیگر نیازی نیست برایش نامه بنویسیم و نگران باشیم که به دستش می رسد یا نه!او حالا مستقیما دارد ما را می بیند وصدایمان را می شنود.اوتا زنده بود خادم جمهور بود و حالا که مأموریتش تمام شده شهید جمهور.شهید جمهور یعنی آدمی که یک ربط جدی به مردم داشته و حالا نامرئی شده با قدرتی چند برابر...جای ظاهراً خالی او پر می شود اما شک ندارم که هنوز هم نگران ماست.
راستی امروز نوبت کشیک سید ابراهیم رئیسی در حرم امام رضا بود.قطعا تا بدنش را از معراج شهدای تبریز آماده رفتن به تهران کنند خودش را رسانده کنار امام رضا....
راستی مگر از دیروز تا امروز چقدر گذشته؟!
چرا اینقدر دلم برایش تنگ شده!!
بگذار کمی مسئولیت جدیدش را با خودم تکرار کنم:
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید.......
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/sarayeadabijahadian
https://eitaa.com/tayebefarid
مسافران
یکساعت قبل اتوبوس از پایانه راه افتاده بود. هنگام خرید بلیط تک صندلی کنار پنجره را انتخاب کردم. تنهایی را ترجیح میدادم. آن وقت ها که جوان بودم آشنایی تصادفی با مسافری در اتوبوس، قطار یا هواپیما برایم نوعی ماجراجویی محسوب میشد اما حالا در چند قدمی شصت سالگی سکوت و آرامش هنگام سفر لذت بخش تر است.
در ردیف کناری من زن و شوهری بسیار جوان نشسته بودند. بیست و دو، سه ساله. بنظر میرسید مقصدشان قم و جمکران باشد برای ماه عسل. سر در گوش هم نجوا میکردند و زیر لب می خندیدند.
اتوبوس در جاده ای که بیابان را دو نیم کرده بود پیش میرفت. چند ردیف جلوتر پیرزنی از شوهر سالخورده اش مراقبت میکرد. قرصش را داد و سیب برایش پوست گرفت. لبخند زدم. هنوز حلقه ی ازدواج را در انگشت داشتم و هنوز گهگاه خوابش را میدیدم.
چشمم افتاد به جوانی که یک ردیف جلوتر از عروس و داماد نشسته بود. به بدن سازها می مانست. عقابی خالکوبی شده روی بازویش دیده میشد. به گوشی ام نگاهی انداختم. کسی در سربالایی جنگل مه گرفته چوبدستی به دست میان درختان خیس و باران خورده می گشت و می گفت : یا حسین.. یاحسین..
کمی بعد بخشی از هلی کوپتر متلاشی شده نمایان شد. صدایی که روی تصاویرمی شنیدم رگه هایی از سالخوردگی داشت.
- حاج آقا.. حاج آقا..
شاخ و برگ را با کنار زد و با دیدن قطعات جدا شده از بالگرد و آثار آن همه سوختگی گفت: ای وای.. ای وای.. حاج آقا؟... حاجی؟
پیکر های سوخته را که دید به گریه افتاد.
- یااااا حسین... یاااحسین..
نگاهم روی تصاویرسقوط هلی کوپتر رییس جمهور قفل شد. بی اختیار زمزمه کردم: ای اهلِ حرم؛ میر و علمدار نیامد. علمدار نیامد… علمدار نیامد.
خیسی چشمم را گرفتم .
- ای اهلِ حرم؛ میر و علمدار نیامد. علمدار نیامد… علمدار نیامد.
همان جوانی که تی شرت مشکی به تن داشت و روی بازوی ورزیده ش عقابی بال گشوده نقش شده بود ادامه داد: سقای حسین؛ سید و سالار نیامد . علمدار نیامد… علمدار نیامد…
زن و شوهر جوان هم با ما هم نوا شدند.
- سقای ادب جلوۀ ایثار نیامد ؛ ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
حالا همه با هم نوحه می خواندیم .
- این قافله را قافله سالار نیامد ؛ ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
آن لحظه بود که فهمیدم مقصدمان یکی است.
بیژن کیا
https://eitaa.com/sarayeadabijahadian
«حضرت عباس آقاسی ،حسینای عباس معروفی»
عصر چهارشنبه بخت با صورت کشیده و یک قبضه و نیم ریش همراه پدر و مادرش آمد خانه کلیم بابا.خانمجان سینی خالی چایی را که آورد توی آشپزخانه یک حبه قند گذاشت توی دهانش و با خنده گفت:«قیافه اش خیلی آشناست».راست می گفت.اولین بار که دیدمش به نظرم قیافه اش آشنا می آمد.شبیه نقاشی های قهوه خانه ای «قوللر آقاسی» از حضرت عباس.وقتی داشت می رفت سمت فرات که عکس خودش را توی آب نگاه کند.شاید هم عینِ حسینای عباسِ معروفی توی سال بلوا...
آن روزها تازه دیپلم گرفته بودم.دوست داشتم درس بخوانم.طالبان توی مزار شریف آسمان را به زمین دوخته بود.جنگ هر کجای دنیا که باشد اثر فرهنگی خودش را می گذارد.یک جای دیگر جنگ بود اما یک جای دیگرتوی ذهن آدم ها ریش بلند بیشتر از اینکه محاسن باشد شده بود سوژه .هیچکس حواسش به ریش مردهای ماد و پارس روی دیوارهای تخت جمشید نبود!یا حتی یاران میرزا کوچک خان.از دلم گذشته بود که نکند با آن ریش و پشم و شکل و شمایل نگذارد درس بخوانم.همه می گفتند ازدواج هندوانه در بسته است.کی می داند بعدش چی می شود.از کجا می شود فهمید تویش چه خبرست؟
بابا کلیم می گفت «مگر شهر هِرت است؟برایش شرط می گذاریم.می گوییم دخترمان قصد ادامه تحصیل دارد،نمی خواهی نخواه».توی همان جلسه اول بابا همه سنگ هایش را با حسینا واکند.روزی که برای همیشه رفتم خانه بخت یکی دو ترم از درس خواندنم گذشته بود.
پیش می آمد فامیلشان بخواهد بیاید خانه و به او سر بزند اما من امتحان داشته باشم و او نگذارد آب از آب تکان بخورد.شام و ناهار آماده نباشد و او خم به ابرو بیاورد.خانهمان به جای خانه تازه عروس و دامادها شده بود عین خوابگاه دانشجویی.بچه اولمان که آمد هنوز داشتم درس می خواندم.دومی هم....بچه هایمان بزرگ شدند ومن هنوز داشتم درس می خواندم.بیست سال گذشت.وسط پیشانی حسینا و دو طرف چشمهایش چین افتاده بود.داشتم درس می خواندم و اوبا یک قبضه و نیم ریش پای قولی که آن عصر چهارشنبه به بابا کلیم داد مردانه ایستاد.
الغرض دمِ انتخابات، گول دروغ های نخ نمای خناّس ها را نخورید.آدم اگر فکرش طالبانی باشد زنش را توی خانه حبس می کند!مردی که زنش خانم دکتر باشد یک پا حضرت عباس توی نقاشی های قوللر آقاسیست و یک پا حسینا توی سال بلوای عباس معروفی....
سرتا پایش را باید طلا گرفت.
پ.ن
*قوللر آقاسی بنیانگذار نقاشی عاشورایی
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
#انتخابات
https://eitaa.com/sarayeadabijahadian