eitaa logo
مدافعان حرم
34.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
55 فایل
✳️برای رزرو تبلیغات در مجموعه اَسرا بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2186347655C6187e57a27 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/bs5.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
مجید بربری🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 گردان امام علی ع نمایشگاه ویژه شهید مدافع حرم مجید قربان خانی _محرم ۱۳۹۵ نزدیک یک سال از رفتن مجید می گذرد.اما برای پدرومادرش،انگار کمتر از یک ساعت گذشته و هنوز منتظرند.منتظر برگشتن پسرشان.حتی پیکر بی جان،بی دست و بی پا،ولی هرطور که هست،فقط برگردد. دوستان مجید در گردان امام علی ع،نمایشگاهی برایش برپا کرده اند.مهمان ویژه مراسم،خانواده مجید بود.افضل و مریم و عطیه،آرام آرام در نمایشگاه قدم می‌زدند و چند دقیقه پای یکی از عکس ها می ایستادند. غوغایی در دلشان بود.خیره می‌شدند به عکس و چشمان هرسه تایشان سرخ بود.مگر می توانستند خاطرات تلخ و شیرین مجید را،به دستان سرد و بی روح فراموشی بسپارند.حاج جواد از راه رسید و بعد از سلام و احوال پرسی ،آنها را به یکی از اتاق ها دعوت کرد. بین شان تا چند دقیقه،سکوت خیمه زده بود.افضل هم چنان آرام بود.حاج جواد یاد روزی افتاد که خبر شهادت مجید را داده بودند.نگاهی به افضل انداخت،تارهای سفید محاسن و موهای سرش،آن روز خیلی کم بود.ولی حالا که روی صندلی ،رو به روی حاج جواد نشسته بود،موهای سیاهش انگشت شمار بودند. حاج جواد شیرینی روی میز را تعارف کرد و چای برایشان ریخت.بخار استکان ها،کمی بالا می آمد و بعد محو میشد .تعارف میزبان،سکوت اتاق را شکست،بفرمایید، تلفن حاج جواد مدام زنگ می خورد.ولی تماس ها را رد می کرد و جوابشان نمیداد.دوست داشت کنار خانواده مجید بنشیند و از شهیدشان تعریف کند. آقا افضل گفت: _حاجی دست شما درد نکنه،خیلی برا مجید زحمت کشیدی ،ان شاءالله که شهید خودش،دستتون رو بگیره. _نفرمایید آقا افضل، من و دوستانم هرکاری هم براش بکنیم کمه. _مجید،شما و بچه های گردان رو خیلی دوست داشت،علی الخصوص این اواخر،احترام زیادی برای شما قائل بود. _مجید بچه با مرامی بود.یادش به خیر،بچه ها به شوخی گفته بودن،مجید اگه شهید بشی،کل یافت آباد را برات پارچه می‌زنیم، همین هم شد‌. وقتی مجید پرکشید ما اولین پارچه نوشته را زدیم و بیشتر از هفتاد یا هشتاد تا دادیم به شهرداری، تا توی یافت آباد نصب کنن.همون موقع ها هم بود که کلنگ سالن ورزشی را زده بودیم.بچه ها بهش میگفتن،:مجید،اگه شهید بشی،ما یه جایی رو به نامت میکنیم. سالن که ساخته شد،فکر کردیم اسمش را چی بذاریم؟گفتیم شهدای یافت آباد. ولی با شهادت مجید،اسم سالن را هم گذاشتیم براش. حاج جواد حرفش را زد و آهی کشید. هر چهار نفر ساکت بودند.مریم دوست داشت از روزهای انارکی بداند.همان روزهایی که مجیدبرای آموزش نظامی رفته بود،يا کمی قبل تر،وقتی با عمو جمال می رفت گشت،يا باز هم برگردد عقب تر،از همان روزهایی که مجید، معنی دفاع از حرم را فهمیده بود.مریم با حال و هوای پسرش آشنا بود.می‌دانست مجید ،حواسش به سفره خانه اش و رفقایش بود.به فکر دفاع از حرم نبود.با این وجود،مریم خودش هم مانده بود که چه طور مجید،به کل حال و هوایش عوض شد .حالا دوست داشت از اولین روزهای آشنایی حاج جواد و مجید بداند. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری🌹#قسمت_هفدهم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 گردان امام علی ع نمایشگاه ویژه شهید مدافع
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 آن هم از زبان خوددحاجی: _ببخشید حاج آقا !شما مجید رو از کی می شناختید؟از بچه گیش یا نه،یک سال قبل از سوریه؟ مریم دلش می خواست فقط از مجید بشنود.حرف هایی که شاید تا به حال نشنیده بود.حتی حرف های تکراری هم برایش تازگی داشت.فقط راجع به پسرش باشد.دست خودش نبود.وقتی کسی یک کلام می گفت مجید،از درد دوری پسر،اشک توی چشمش دودو میزد و بعد سرریز میشد.در طول روزهای بدون مجید،هرروز مهمان مطب این دکتر و آن بیمارستان بود.آخرش هم دکترها گفتند:((خانم!شما از نظر جسمی سالم هستید،مشکلتان روحی است.اتفاقی در این مدت برایتان اقتاده که به شما آسیب جدی زده است.و مریم فقط یک کلمه گفت: _بله،پسرم شهید شده،دعا کنید پیکرش برگرده.😭 بغضش را پایین داد،ولی نمی‌دانست با چشمان سرخ شده و گریانش چه کند. _حاج خانم خودتون که می دونید،حاج اکبر هیأت دار بود.من و حاج اکبرم از قدیم رفیق بودیم.مجید یا همراه دایی اش و یا با آقا افضل،به هیأت و مسجد می اومد.اما کم کم که به نوجوونی رسید و راهش رو انتخاب کرد،فقط ماه محرم برا سینه زنی می اومد هیأت و بعدش هم دنبال شیطنت هاش بود.شیطنت های مجید به حدی رسیده بود که ما وقتی می خواستیم،شب چهارشنبه سوری،از یک سری ها تعهد بگیریم که توی خیابون شلوغ نکنن،ترقه نزنن و آتیش بازی راه نندازن،اول از همه از مجید تعهد می گرفتیم. ده پونزده مورد درگیری توی یافت آباد پیش اومده بود،بعد از این که بچه های ما می رفتن و ماجرا را حل و فصل می کردن و برمی گشتن تازه ما اونجا متوجه می شدیم،مجید سردسته بوده.من شنیده بودم که آقا افضل هم خیلی نصیحتش می کرد،اما هیچ فایده ای نداشت.یه گوشش در بود و یکیش دروازه.بعد از یه مدتی ،دیدم خبری از دعواهای مجید بربری نیست.بچه ها گفتن مجید قهوه خونه زده.وقتی شنیدم،خوشحال شدم.گفتم باز هم خدا رو شکر،که هفته ای چندتا دعوا و درگیری توی محله کمتر شد.مجید و نصف دوست و رفیق هاش،جمع میشن توی قهوه خونه و سرشون گرم میشه. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری 🌹#قسمت_هجدهم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 آن هم از زبان خوددحاجی: _ببخشید حاج آقا !
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 بچه های ما به قهوه خونه اش سر می زدن و مدام رفت و آمد داشتند.خلاف سبک و سنگین نداشت.همه جور آدمی اونجا رفت و آمد می کرد .یکی را که ما می خواستیم دستگیر کنیم،قهوه خونه ی مجید،بهترین جا برا گرفتنش بود.چون با همه جور آدمی نشست و برخاست داشت.کم کم با بچه های ما رفیق شیش دُنگ شد.یه املت هم که می خوردند،پول ازشون نمی گرفت.میوه توی قهوه خونه اش نمی داد،اما بچه‌‌ها که می رفتن،خصوصی براشون می آورد.یه شب که برا بچه ها،غذا و چایی میاره و میشینه کنارشون،بحثشون در مورد جنگ سوریه و اعزام نیرو بوده.مهدی بابایی از اوضاع سوریه می گفته؛جنگ شهری،شرایط زن ها و بچه ها،جنگی که حتی تا نزدیکی های حرم حضرت زینب اومده بود و مدافعین نذاشته بودن،داعش پاش به حرم برسه.از جنایت هایی که داعش توی عراق و سوریه انجام می داده،ویرانی شهرهای سوریه و آواره گی مردم صحبت شده بود.حتی با هم عکس و فیلم های سوریه رو هم دیده بودند.مجید از این حرف ها خوشش میاد.اول به مهدی میگه:((دم شما گرم، اگه شما نبودید ما هم نبودیم)).مجید بعد از این صحبت ها،متوجه میشه که من دارم اسم می نویسم،از بین بچه های بسیجی که اعزام بشن سوریه،برای دفاع از حرم اهل بیت.فکر رفتن به سوریه،روی یکی از میزهای قهوه خونه اش،کنار بچه های ما بوده.بعد به بچه ها میگه:((من اگه بخوام با بچه های شما برم سوریه،چی کار باید بکنم؟)).بچه ها هم گفته بودند:((اول باید بسیجی بشی،بعدش ببینی شرایط ثبت نام رو داری یا نه؟)).من حقیقتش ،اوایل اصلا چشم دیدن مجید رو نداشتم، ازش خوشم نمی اومد.کم کم پاش توی گردان هم باز شد.من وقتی می دیدمش،غرولند میکردم.گاهی هم دعوا راه می انداختم که این رو کی راه داده اینجا،آخه مجید بربری رو چه به اینجا.یه روز توی اتاق تنها بودم،دیدم در زدند.همون طور که سرم رو،از روی برگه ها بالا آورد و برد طرف خودش.برعکس همیشه،مؤدب ایستاده بود.گفت:سلام حاجی،یه کاری تون داشتم.با اخم و تخم گفتم:سلام بفرما!گفت:((من میخوام بیام زیر پرچم شما بسیجی بشم )).تو دلم بهش خندیدم.پیش خودم گفتم:خدایا این رو دیگه چی کارش کنم.بعدش گفت:((حاجی!من سال نود و سه،برای اربعین پیاده رفتم کربلا و توبه کردم.از امام حسین خواستم ،دستم رو بگیره و دور خلاف رو خط بکشم)). زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری 🌹#قسمت_نوزدهم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 بچه های ما به قهوه خونه اش سر می زدن و م
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟🌟 باورم نشد.حتی به بقیه دوستان هم گفتم،این رو خیلی جدیش نگیرید.به خاطر این که قهوه خونه اش را نبندیم،می‌خواد کارت بسیج بگیره.همین که آروم بره و آروم بیاد،برا ما بسه.با این حال پرونده براش تشکیل دادم و فرم ها رو دادم پرکنه.وقتی پرشان کرد و داد به من،نگاه به برگه کردم و خنده ام گرفت.این قدر بدخط نوشته بود که اصلا معلوم نبود چی نوشته،سعی میکرد جلو چشم من آفتابی نشه.من هم به شدت زیر نظرش داشتم،ببینم این که میگه من توبه کردم،راست میگه یا نه.گاهی که باهم رو به رو می شدیم،می خندید و می گفت:((حاج آقا نوکرتم،میخوای کفشت رو واکس بزنم.چی کار داری برات انجام بدم؟)).آن قدر حرف می‌زد تا خنده رو به لب من بشونه.تا نمی خندیدم ،نمی رفت.با جمال و چندتایی دیگه از بچه ها،شب ها میرفت گشت.مجید عشق اسلحه و دستبند بود.گاهی به من میگفت:(حاجی!جون مادرت،این کلتت رو بده،تا من باهاش عکس بگیرم).بیشتر خلاف های سنگین منطقه رو می شناخت .یه شب رفته بود سه تا از مشروب فروش ها رو،دست بند زده و آورده بود.تا دیدم،نگرانش شدم.گفتم:مجید جون یه کمی یواش تر،آروم تر.یه وقت میزنن می کشنت،یه وقت مهمون یه کتک مفصلت می کنن. گفت(نترس حاجی جون!باید این ها رو تو سطح منطقه جمع کنیم.)کم کم بحث ثبت نام سوریه داغ شده بود.نزديک یه صد و هشتاد نفر اسم نوشتن.مجید هم بین این افراد بود.ولی مسئول ثبت نام ،خودش اسم مجید را حذف کرد.شناختی از مجید داشت و لابد پیش خودش گفته بوده؛ این به درد جنگ نمیخوره، اصلا مجید تو این فضاها نیست. میخواد بره سوریه چی کار کنه؟ زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری 🌹#قسمت_بیستم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟🌟 باورم نشد.حتی به بقیه دوستان هم گفتم،این
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 من هم وارد مراحل آموزشی شده بودم و نمیدونستم اسم چه کسی را نوشتن و اسم چه کسی را ننوشتن.یه روز توی دفترم مشغول بودم که دیدم مجید اومد. _حاجی سلام. _سلام مجید،کاری داری؟ _بله حاجی،می خوام قسمت بدم. و ساکت شد.بغض کرده بود.اگه مستقیم نگاهش می کردم،اشکش درمی اومد. _میخوام قسمِت بدم من رو هم سوریه ببری. مجید یه پسر خوش زبون بود،خیلی هم خوب حرف می‌زد.حالا این سکوت و بغض،برای من هم تعجب آور بود.داشت باورم میشد که مجید،واقعا مجید یک سال پیش نیست. _مجید جون تو نمیتونی بری.اولین مشکلت هم،تک پسر بودنته.ما اجازه نداریم تک پسرها رو ببریم. خیلی باهم صحبت کردیم و آخرش امیدوار از اتاق من بیرون رفت. آب پاکی رو روی دستش ریختم، که اعزام بشو نیست.همون روزها بود که گوشیم زنگ خورد.شما خودتون بودید حاج خانم،به من زنگ زدید و گفتید ،اگر امکانش هست،مجید قربان خانی را سوریه نبرید،تک پسره و ما خیلی وابسته اش هستیم .با تلفن شما،من روی یک پا ایستادم که مجید نباید بیاد سوریه.دو سه شب بعد،لیست بچه هایی که قرار شد اعزام بشن،روی صفحه اعلانات پایگاه زدیم.اون هایی که اسمشون بود ،ذوق زده خدارو شکر می‌کردند و می‌رفتند. اون هایی هم که اسمشون خط خورده بود،پی دلیل می گشتند.این وسط صدای مجید بود که من رو به سالن کشوند. _بی معرفتا،نامردا،قرارمون این نبود.چرا من رو ننوشتید؟من شما را قسم داده بودم. رفتم سالن.عصبانیت از صدا و چهره اش می ریخت. _چی شده؟این همه سروصدا برا چیه؟ _مگه قرار نبود من رو ببرید سوریه؟ _نه،من که به تو گفتم ما نمی بریمت. _من قسمت دادم. _من که گفتم شرایط رفتن به سوریه رو نداری. تا به حال این قدر پریشون و ناراحت ندیده بودمش.مجیدِ خنده رو و خوش زبون،حالا افتاده بود به گریه. از ما ناامید شد.مطمئن بود که از طرف ما نمی تونه اعزام بشه سوریه.‌از اون طرف مرتضی کریمی هم به خاطر شرایط کاریش،به قهوه خونه ی مجید رفت و آمد داشت و باهاش آشنا شده بود.با مرتضی می‌رفته هیأت و اونجا،انگیزه ی مجید برای رفتن،چند برابر میشه.حتی من شنیدم یه شب توی هیأت، از روضه خوانی و مداحی مرتضی از حال میره. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری 🌹#قسمت_بیست_و_یکم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 من هم وارد مراحل آموزشی شده بودم و ن
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 میگه((مگه ما مُردیم که داعشی هابه حرم بی بی زینب حمله کنن.ما میریم جنگ رو تموم میکنیم و میایم.))هفته ای یکی دو مرتبه رو با مرتضی هیئت میرفت.شهریور و مهر نود و چهار،ما آموزشی هامون شروع شده بود.مرتضی با دویست تا نیرو،من هم همراه نیروهام،به تهرانسر برای آموزشی رفته بودیم.روز سوم و چهارم بود که وسط آموزشی، دیدم مجید همراه مرتضی است.مرتضی را کشیدم یه گوشه ‌و با عصبانیت گفتم:مرد حسابی!این رو برا چی آوردی اینجا؟مرتضی با خنده گفت:جواد جون،منظورت کیه؟ _خب مجید رو میگم،اون شرایط اومدن به سوریه رو نداره،نمیتونیم ببریمش.مادرش به من زنگ زده و گفته،ما یه شب بدون مجید می میریم،شبی که اون تو خونه نباشه،ما خواب و قرار نداریم. _حالا که آوردمش،دو ماه میاد،معلوم نیست بیاد یا نه،وسط راه جا میزنه و میده.دلش رو نشکنیم جواد،بذار حالا آموزشی رو بیاد.کو تا آخرش . دوماه آموزشی ما طول کشید .توی این مدت ،هرروز هفت صبح میرفتیم و تا هفت شب کارمون طول می‌کشید.توی سرمای کوه های کرج،شرایط سختی را برای بچه ها درست کرده بودیم ،که بعدا برای هر وضعیتی آمادگی داشته باشند. حتی غذای کاملی هم بهشون نمی‌دادیم. نان و خرمای خشک،یک وعده ی غذایی شون بود.تا اگر توی سوریه ،دو سه روزی نتونستند غذا بخورند،يا غذای درست و حسابی بهشون نرسید،بتونند تحمل کنند.ما دوره را با هشتصد و پنجاه نفر شروع کردیم و آخرش رسیدیم به صد و هفتاد نفر.یک روز غیبت ،مساوی با حذف بود.دیرتر از ساعت هفت صبح، حذف. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری 🌹#قسمت_بیست_و_دوم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 میگه((مگه ما مُردیم که داعشی هابه حر
مجید بربری🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 اگه توی دو،نفس کم می آوردند،حذف می‌شدند. مجید کل دو ماه رو،سرساعت می‌اومد. از بچه ها شنیدم که روزی بیست سی تا قلیون می کشیده و به خاطر این که سوریه بیاد،ترک کرده بود.با همه ی مسئولین هم رفیق جون جونی شده بود.در شرایطی که هیچ غذایی ،توی دوره پیدا نمی‌شد،مجید جیب هاش همیشه پر شکلات کاکائویی بود.هر دفعه من رو میدید،میگفت: _حاجی جون،این رو بخور تا من حال کنم. بعد هم میزد زیر خنده.انارکی که بودیم،چندتایی کانکس داشتیم.بقیه هم اتاق سربازها،اتاق تسلیحات ،اتاق استراحت و نماز و اتاق نیروی انسانی بود.این کانکس ها همه به هم وصل بودند.یه روز رفتم نیروی انسانی که برگه ی مرخصی ساعتی ام رو امضا کنم.اتاق نیروی انسانی، آخرین اتاق بود.همین طور که آروم میرفتم،یه وقت مجید رو دیدم که توی اتاق تسلیحات،یکی یکی اسلحه ها رو برمیداره، ژست میگیره و دوستش با گوشی او،ازش عکس می گیره.دو تا اسلحه برمی داشت،یکی روی شونه اش،یکی هم تو اون یکی دستش،با ژست حمله،عکس می گرفت. من ایستادم رو به روی اتاق و فقط نگاهش کردم. تا چشمش به من افتاد،اسلحه ها رو گذاشت و دوید بیرون. _حاجی روم سیاه، حاجی ببخشید. _مجید برو آدم شو،من مونده م عکس به چه دردت میخوره؟ فقط میخندید و یه بند معذرت خواهی میکرد. مجید عشق عکس بود.بیشتر از روزی صدتا عکس می‌گرفت.با اسلحه،بی اسلحه،با مرتضی، با بچه های دیگه.تا وقتِ خالی پیدا می کرد، دوربین به دست،در حال عکس گرفتن بود. مجید مسئول تدارکات گروهان مرتضی بود.بقیه گروهانها و گروهان ما،بیشتر اوقات یا غذا کم می‌آوردند یا به اندازه میشد.ولی مجید هر دفعه بیست سی دست غذا زیاد می‌آورد. جیب هاش هم همیشه ی خدا ،پر از خرما بود.به مسئول تدارکاتم گفتم: _ببین این مجیده چی کار میکنه،همیشه غذا زیاد میاره و ما روزی چند دست هم کم میاریم؟! گفت:حاجی منم مونده م به خدا! نمیدونم چی کار میکنه.از بس این مجید قالتاقه،تازه به بچه های گروهان های دیگه هم غذا میده. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری🌹#قسمت_بیست_و_سوم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 اگه توی دو،نفس کم می آوردند،حذف می‌شد
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟🌟 اون روزها دیگه حس روزهای اولم رو بهش نداشتم،دوستش داشتم.مجید هم،مجید روزهای اول نبود.خیلی عوض شده بود.یه روز توی نمازخونه ،بعداز نماز ظهر خوابیده بود.منم سرم را مخالف سرش گذاشتم روی بالش و دراز کشیدم.گفتم: _مجید بربری، یه چیزی بگم؟ _جونم حاج آقا، بفرما!من سراپا گوشم. _مجید جون!تو مطمئنی که میتونی بیای سوریه؟ _انشاالله میام. حرف ها و کلمات، یکی یکی توی ذهنم می چرخیدند،نمی دونستم حرفم رو به مجید بگم یا نگم. _حاجی جون!من حاج مهدی هداوند را دیدم،سید فرشید را هم دیدم،باهاشون بسته م،بهم یه قول هایی دادن،گفتن هرطوری شده می بریمت. _مجید یه چیزی بگم؟ _جونم،بفرما، بگو حاجی جون! _مجیدجون،حاج مهدی، سیدفرشید،يا هرکس دیگه ای که میگی، باهاشون بستی،این ها نمیتونن ببرنت.حواله اصلیت رو حضرت زینب باید امضا بکنه.اگه همه مخالفت کنن و نذارند تو بیایی،ولی خانم زینب حواله ات رو امضا کرده باشه، نمیتونن جلوت رو بگیرن.اما اگه حواله ات امضا نشده باشه،فرماندهان رده اول هم بخوان،تو را با خودشون ببرن،نمی‌تونن. دیگه نه من حرفی زدم و نه مجید.فقط صدای هق هق گریه اش رو،بین خواب و بیداری می شنیدم.همون شب مانور((خشم شب))داشتیم.من شعر خوندم و بچه ها پشت سرم تکرار می‌کردند و از کوه بالا می رفتیم: گردان زینب در راه قرآن بگذشته از سر،بگذشته از جان ای دُخت زهرا،زینب کبری،جانم فدایت ای دُخت زهرا،زینب کبری،جانم فدایت گردان زینب در راه قرآن بگذشته از سر،بگذشته از جان ای بر مهرت طالب ام المصائب زینب کبری ما پیروان پیر خمینی فدائیان عشق حسینی این شعر رو هم می خوندیم و هم گریه می کردیم.رفتیم تا بالای کوهی که اونجا،بچه ها رو آموزش می دادیم و برمی‌گشتیم. بچه ها دور من حلقه زده بودن.گفتم: _قدر همدیگر رو بدونید،تا دو سه هفته آینده، معلوم نیست کدوم مون باشیم،کدوم مون نباشیم.با هم صفا کنید،معلوم نیست خانوم حضرت زینب،کدوم‌ یکی از ماها رو خریده و کدوم مون جا می مونیم. صحبتهام که تموم شد،حسین امیدواری ،اون پسر سر به زیر و اهل دل،پسری که این اواخر اکثر بچه ها رسیده بودند به اینکه، جزو یکی از شهداست،من رو بغل کرد و گفت: _حاجی!من میدونم کی شهید میشه،کی شهید نمیشه! جا خوردم.تصور چنین حرفی رو از حسین نداشتم.گفتم: _حسین جون،این حرف رو پیش من گفتی،ولی پیش کسی دیگه نگو.یا مسخره ات میکنن، يا میگن حسین داره دروغ میگه. آن قدر درگیر کارهای آموزش و اعزام بودم که حرف حسین،به کل فراموشم شد.حتی نشد که بپرسم،این حرف رو از کجا میزنه،که از بین بچه ها کیا شهید میشن.یا نمیشن؟روزهای آخر اموزشی،ما دچار بی نظمی شدیم.قرار شد محمد آژند ،یک شنبه با گروهش اعزام بشه، مرتضی کریمی سه شنبه،.من و گروهم هم پنجشنبه بریم.اون دوتا گروه که رفتن، به من گفتن نه،فعلا نیازی نیست که تو بیایی. این شدکه ما جا موندیم. مجید ولی زرنگی میکنه و یک شنبه، با گروه آژند اعزام میشه.چون بچه ها شهید شدند،ما رو نگه داشتند و یک شنبه بعد از شهادت مجید و بقیه، من اعزام شدم و توی نقاط مختلف منطقه هم ،چند ماهی در رفت و آمد بودم. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری 🌹#قسمت_بیست_و_چهارم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟🌟 اون روزها دیگه حس روزهای اولم رو
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 مشهد مقدس رو به روی صحن و سرای امام رضا ع صحن انقلاب چند ماهی از شهادت مجید می گذشت . مریم خانم و آقا افضل رو به روی ایوان طلا نشسته بودند و زیر لب زیارت نامه می خواندند .مریم،عکس مجید را روی گوشی اش،جلوی خودش گذاشته بود و هرچند لحظه یک مرتبه،صفحه را روشن می کرد و نگاهی به عکس پسرش می انداخت . _افضل!زیارت امروزمون رو،به نیابت مجید انجام بدیم. _ما زیارت هرروزمون،به نیابت از مجیده،ما زندگیمون وقف مجیده. صحبت‌هایشان هنوز تمام نشده بود،که سید فرشید و خانواده اش هم از راه رسیدند. همه نشستند و گرم صحبت شدند.سید فرشید نگاهی به آقا افضل و مریم خانم انداخت.از نگاه شان فهمید که نگران چیزی هستند.دلهره ی اتفاقی را دارند .گفت: _انگار نگرانی و دلهره ای تو وجودتون هست؟ مریم خانم در جوابش درآمد: _از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان،ما نگران مجیدیم. _نگران چی؟ _نگران گذشته ی مجید.این که خدا با گذشته مجید چه می‌کنه؟ _خانم!شما حواستون هست مجید کجا رفته و چی شده؟خدا او را خریده برای خودش هم خریده که حتی پیکرش هم برنگشته.شما مطمئن باشید خدا،مجید و همه خطاهای ریز و درشتش را بخشیده که رفته و شهید شده.خدا او را برای خودش انتخاب کرده. صدای ساعت میدان که یک ربع به یک را اعلام می کرد، به گوش می رسید.همهمه زائرین بود و هرازگاهی،صدای نوحه خوانی هیئت هایی که می آمدند و با خواندنشان، مردم دورشان جمع می‌شدند. سکوتی بین شان افتاده بود.فقط همین یکی جمله کافی بود که حالت دلهره و نگرانی افضل و مریم،کمی از چهره شان کنار برود. افضل دستی به محاسنش کشید و گفت: _حاجی!میشه یه کمی از آشناییتون با مجید برام بگید؟ _من مجید را زیاد نمیشناختم.از دوره ی آموزشی و بعد هم یک هفته ای که سوریه بودیم،باهاش آشنا شدم.ما توی دوره اموزشی،وعده های غذامون خرمای خشک، یه تکه نان و یه تکه کوچک پنیر بود.از کله صبح تا عصری،شاید چند تا از بچه ها نمی تونستن مقاومت کنن و کم می آوردن. هر روز چندین نفر ریزش داشتیم،روزی چندساعت بچه ها را می دواندیم. وسط دویدن اگر کسی،نفس کم می آورد ،می ایستاد و نمی تونست بدوه و یا به هر دلیلی ،از حرکت جا می‌ موند،حذف میشد. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری 🌹#قسمت_بیست_و_پنجم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 مشهد مقدس رو به روی صحن و سرای اما
مجید بربری🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 اما مجید با همه شرایط سخت،مقاومت کرد و ماند.اصلا مجید اومده بود که بمونه.حتی اگه شرایط بدتری هم بود،من حتم دارم ،دوام می آورد.اون هایی که حذف می شدند،می‌زدند زیر گریه و التماس می کردند که ما را حذف نکنید.ولی ما مرد شرایط سخت می خواستیم.کسی که نفس برای دویدن کم بیاره،به کار ما نمی اومد. یادمه مهدی حیدری را حذفش کرده بودند ،آمده بود به پهنای صورت اشک می‌ریخت. آخرش جواز آمدن گرفت و شهید شد.من حتی به مجید گفتم:به شرطی تو را میبرم که دیگه قلیان نکشی، بعدِ این حرف ،از بقیه بچه ها شنیدم که گفته بود :(روزی پونزده تا قلیون چاق میکردم و یک نفس می کشیدم.ولی حالا به خاطر اینکه ،من رو به سوریه ببرن،ترک کردم).یه بار توی سوریه رفته بودیم میدون تیر،داشتیم برمی گشتیم،که دیدم یه چغندر از توی زمین های اطراف برداشته.آمد با خنده بهم گفت:(سید،هر کی از این چغندر بخوره،شهید میشه!). _مجید جان نخوری که شهید میشی. مجید و مرتضی کریمی و مصطفی چگینی ،از آن دسته آدم ها بودند که هردفعه می‌دیدی شان،حالت را خوب می کردند.اگر بدترین شرایط را داشتی و مجید می آمد کنارت ،توی چند لحظه، حال بد و غمگین را،ازت می‌گرفت و یه حال خوبی بهت تزریق می کرد. در آن چند روزی که سوریه بودیم،من هربار که باهاش رو به رو میشدم،با خنده میگفتم:برو بچه ننه،باید برگردی و بری,آخه تک پسری.مجید برای هرحرفی که کسی میزد،یه جواب دست به نقد،توی آستین داشت.ولی معمولا جواب من را نمیداد.سرش را می انداخت پایین و میرفت.خارج از شوخی ،من چون می دانستم مجید تک پسره ،واقعا میخواستم نرمش عملیات و برگردانم ایران. ولی یک هرحرفی بهم زد که درمانده ام کرد. گفت:(سید!اگه من رو بردی که هیچ،ولی اگه نبردی،شکایتت رو به حضرت زهرا میکنم.دیگه تو میدونی و خانم فاطمه.خودت جوابش رو بده).وقتی مجید این حرف را زد،مو به تنم سیخ شد.با این حرفش واقعا بیچاره شدم.با این حال به مرتضی گفتم:مجید و یکی دیگه از بچه ها را نمی بریم.به عنوان نگهبان میذاریم دم ساختمان ها.ولی همان طور که شنیدید،مجید همه ما را قال گذاشت و آمد توی عملیات. لحظه های آخرش بود که رفتم بالای سرش.گفت حاجی! سه تا تیر خورده ام.میرم یا می مونم؟ با حرفش انگار تیر به قلبم زد.جلوی خودم را گرفتم و گفتم: _مجید جانم می مانی، مقاومت کن .ولی تقدیر همان بود که خودش آرزو کرده بود.بعد از چند ساعت درد کشیدن،مجید از بین ما پرکشید و به آرزویش رسید. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 گلزار شهدای یافت آباد _اردیبهشت ۱۳۹۵ برای مجید و دیگر شهیدان خان طومان ،سنگ یادبودی در گلزار شهدای یافت آباد گذاشته اند.قبل از سوریه،روزی که مجید همراه خانواده اش ،برای تشییع شهید محمد فرامرزی رفته بودند گلزار،به عمه اش میگوید: _عمه جون،منم دارم میرم سوریه.دو هفته ی دیگه،جای منم همین‌جاست. و عمه هم مثل همه آنهایی که مجید به شان گفته بود و باورشان نمی‌شد، برایش سخت بود که رفتن برادرزاده اش را باور کند. مجید هنوز از سفر برنگشته. اما مکان یادبودش برای خانواده، از آن جاهایی است که ساعت ها،کنارش می نشینند دِل بلند شدن ندارند. یکی از شبِ جمعه های اردیبهشت، عطیه مفاتیح به دست با چند شاخه گل رز و مریم ،آمد سنگ یادبود برادر را،با گلاب شست و شو داد.بيشتر پنج شنبه ها هر طور میشد،خودش را به گلزار می رساند.گل ها را یکی یکی پَر کرد و روی سنگ چیدنشان.زیر اندازش را انداخت و نشست.با پنج انگشت دست راستش،خیمه ی کوچکی روی سنگ برپا کرد و لب‌هایش شروع کرد به تکان خوردن ،بی هیچ صدایی،يا حتی زمزمه ای.توی دلش آیه الکرسی خواند.بعد مفاتیح را باز کرد.اولین سوره را آورد.،بسم الله الرحمن الرحیم. یاسین و القرآن الحکیم.....،سوره را که تمام کرد،مفاتیح مثل چند دقیقه پیش نبود.برگ های کتاب،خیس اشک های خواهر شده بودند.مفاتیح را کنار گذاشت. کنار مزار یادبود برادر ،نشست و به فکر فرو رفت. خاطرات مجید در ذهنش ،مثل حلقه فیلم می چرخیدند.هرچیز کوچکی که میدید و به مجید ربط داشت،او را به عقب برمی گرداند.یاد آخرین روزی افتاد که بعد آن،تنها حسرت دیدن مجید را داشت. زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴
مدافعان حرم
مجید بربری 🌹#قسمت_بیست_و_هفت شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 گلزار شهدای یافت آباد _اردیبهشت ۱۳۹۵
مجید بربری 🌹 شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 روز آخر و لحظه هایی که داشتند باهم خداحافظی می کردند : _مجید،یعنی تصمیمت را گرفتی؟واقعا داری میری؟ _آره آبجی،من راهم رو تو زندگی پیدا کردم، به من نگید نرو. _اگه رفتی و شهید شدی چی؟ _از بین دویست نفر،دوازده سیزده نفربیشتر شهید نمیشن.خیالتون راحت ،من لیاقت شهادت ندارم. _ما که غیر تو،داداش دیگه ای نداریم،بعد از تو چی کار کنیم. _تا خدا و حضرت زینب رو دارید من و می خواین چی کار؟ عطیه تاب نیاورد. نتوانست دم رفتن مجید، بغضش را نگه دارد،تا پشت سر برادر، به جای آب،اشک نریزد.اما حریف اشک نشد و زد زیر گریه.سرش را گذاشت روی شانه ی مجید.مجید سرش را بوسید.لرزش شانه ها و هق هق برادر، صدای گریه ی عطیه را بلند کرد.مجید سرش را برگرداند،تا خواهر گریه اش را نبیند.ساک کوچک وسایلش را برداشت و رفت. عطیه آرام اشک هایش را پاک کرد،اما‌ یک هو خنده اش گرفت. یاد دعواهایش با مجید افتاد.سال هشتاد و هشت بود. _عطیه این تیشرتم خیسه،می خوام برم بیرون،زود برو سشوار بیار ،قشنگ خشکش کن. عطیه رو ترش کرد و گفت: _به من چه؟این همه لباس داری،یکی دیگه رابپوش،چرا گیر دادی به این لباس خیس؟ _من امروز این رو میخوام بپوشم،بدو تی شرتم را خشک کن.بدو بهت میگم. و عصبانی شد. عطیه چشم سفیدی کرد و روبه رویش ایستاد. _نمیرم! قبلش دعوا کرده بودند و دل عطیه پر بود،امتحان هم داشت.حسابی قاطی کرده بود.دستش را بلند کرد و محکم کوبید توی گوش مجید.به قدری محکم زد که ردّ انگشتانش، روی صورت مجید ماند.تا زد،دستپاچه شد،دوید توی اتاق و زار زار ،زد زیر گریه.دو سه دقیقه بعد،مجید در آستانه ی در ایستاد بود.نگاهی به عطیه کرد و پیش رفت.سرش را که روی زانو گذاشته بود،بلند کرد و گفت: _پاشو پاشو،نمیخواد حالا گریه کنی . به ثانیه نکشید،انگار آب روی آتش ریخته بود،گریه ی عطیه بند آمد. خب دیگه حالا پُررو نشو،پاشو این تی شرت رو خشک کن. آخرش هم آبجی ساناز دست به کار شد و خشکش کرد.اما هنوز سرخی ردِ انگشتان عطیه،روی صورت مجید بود. دستانش را در هم پیچید،دست راستش را محکم فشار داد،طوری که انگار تنبیهش میکرد:(کاش این سیلی را به مجید نزده بودم.) زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹 🔴@sarbazanzeynab🔴