eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
651 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
391 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
حسن باقری.mp3
13.19M
✨" نیمه پنهان ماه "💫 شصت و ششم روایتی از زندگی ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به . صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم زمین این طرف چمنیه، بیا اینجا نماز بخوان. گفت: اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه. ۲۲۴-📚یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص ۲۳ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار بهش گفتم ـ چرا سر نماز این طور می کنی؟ ـ گفت ـ وقتی نماز می خوانی مقابل _ذات ایستاده ای. پس باید و باشد. ـ با خودم می خندیدم که دکتر فكر می کند خدا هم تیمسار است. ۲۲۵-📚یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص ۶۷ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
مجموعه ✨" نیمه پنهان ماه "💫 روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر @sarbazekoochak ۱ حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتاب‌های نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند. ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
ولی الله چراغچی.mp3
13.64M
✨" نیمه پنهان ماه "💫 شصت و هفتم روایتی از زندگی ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
رمان پلاک پنهان درباره‌ی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصه‌های فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطه‌ی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری می‌شود. این سبب می‌شود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد. eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
به امید خدا ، این کتاب از فردا در این کانال منتشر و در حدود ۶۰ قسمت می باشد.
با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند به مان. سر یک آب راه، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید چه خبر؟ ـ آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که میشه، می پریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم. پرسید : پس کی نماز می خونی؟ گفتم:همون عصری. گفت: بیخود. بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم. ۲۲۶-📚یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید حسین خرازی، ص ۲۲ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
مجموعه ✨" نیمه پنهان ماه "💫 روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر @sarbazekoochak ۱ حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتاب‌های نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند. ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
مهدی باکری.mp3
13.5M
✨" نیمه پنهان ماه "💫 شصت و هشتم روایتی از زندگی ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
رمان پلاک پنهان درباره‌ی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصه‌های فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطه‌ی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری می‌شود. این سبب می‌شود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد. 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
@sarbazekoochak ــ سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت: ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت: ــ بیا بریم هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد. ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟ سمانه ارام خندید و گفت: ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!! ــ برو بابا تا رسیدن حرفی دیگری نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند. زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بالاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید: ــ سلام عمه جووونم صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت: ــ منم اینجا بوقم وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت: ــ حسود بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد: ــ سلام خاله ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟ ــ زینب اذیت میکنه سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛ ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!! ــ قول ؟؟ ــ قول از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،مثل همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل.. سلامی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد. نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد. صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد: ــ نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم؟چی دیده که این همه مخالفه نظامه.خیره سرش پسره شهیده .برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده ،یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم!! فرحناز دست خواهرش را می گیرد وآرام دستش را نوازش می کند؛ ــ غصه نخور عزیزم.نمیشه که همه مثل هم باشن،درست میگی کمیل تو یک خانواده مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودش و آرش هم نظامی باشن ــ من نمیگم نظامی باشن ،میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟الان آرش می گیم هنوز بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده.اما کمیل دیگه چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه.نمیدونم شاید به خاطر این باشگاهی که باز کرده،باشه ،معلوم نیست کی میره کی میاد! ــ حرص نخور سمیه.خداروشکر پسرت خیلی باحیاست،چشم پاکه،نمازو روزه اشو میگیره،خداتو شکر کن. سمیه خانم آهی میکشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می کند. سمانه با دیدن سینی مرغ های به سیخ کشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند می شود و به کمکش می رود. کمیل مثل همیشہ کباب کردن مرغ ها را به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل میشود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد: ــ خیلی ممنون سمانه !خواهش میکنم" آرامی زیر لب می گوید و به داخل ساختمان، به اتاق مخصوص خودش و صغرا که عزیز آن را برای آن ها معین کرده بود رفت. چادر رنگی را از کمد بیرون آورد و به جای چادر مشکی سرش کرد، روبه روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد. ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
شب تا نصف شب کشتی می گرفتیم. وقتی خواستیم بخوابیم، محمود گفت: صبح برای نماز بیدارم کنید. اگه بیدار نشدم، آب بریزید روم که بیدار شم. صبح هر چه کردیم، بیدار نشد. ناچاری با ترس و لرز آب ریختیم روش. بلند شد، تشكر هم فكر کنم کرد. ۲۲۷-📚یادگاران، جلد ۶ کتاب شهید محمود کاوه، ص۸۰ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
مجموعه ✨" نیمه پنهان ماه "💫 روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر @sarbazekoochak ۱ حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتاب‌های نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند. ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
احمد کاظمی.mp3
16.84M
✨" نیمه پنهان ماه "💫 شصت و نهم روایتی از زندگی ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
رمان پلاک پنهان درباره‌ی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصه‌های فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطه‌ی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری می‌شود. این سبب می‌شود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد. 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
@sarbazekoochak با پیچیدن بوی کباب نفس عمیقی کشید و در دل خود اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب می کرد خیلی خوشمزه هستند،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسرخاله اش کشیده شد کمیلی که خیلی به رفتارش مشکوک بود،حیا و مذهبی بودنش با مخلاف نظام و ولایت اصلا جور در نمیآمد. با اینکه در این ۲۵ سال اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او کنار بیاید و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش میآمد. به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد،فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ،با صدای کمیل که خبر از اماده شدن کباب ها می داد ،همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد ،که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند. بعد صرف شام،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ،سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد،با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید: ــ خاله توپو شوت کن سمانه ضربه ای به توپ زد،که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارک شده بود اصابت کرد،سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ شرمنده حواسم نبود اصلا ــ این چه حرفیه،اشکال نداره سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد،به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد: ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت: ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟ صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت: ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت: ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟ دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند. با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند. ــ ولی راهتون دور میشه دخترا با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت: ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت: ــزحمتت میشه پسرم ــ نه این چه حرفیه دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند. بعد از کلی صحبت بالاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند. **** سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد: ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو ــ باشه بیدار شدم غر نزن سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند. ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم ــ صغری کجاست ؟ ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم ــ من بیدارش میکنم ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
وقتی رضا به می ایستاد، عجیبی داشت. دنیا را به عینه فراموش می کرد. چه در ، چه در و چه در غرق در و بود. از همه چیز بریده بود و به بود تمام فراغش در و خواندن خلاصه می شد. با های اش برای همه هم رزم هایش مثال زدنی شده بود. ۲۲۸-📚کتاب سیرت شهیدان، ص ۵۱ ،شهید رضا طالبی ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
مجموعه ✨" نیمه پنهان ماه "💫 روایتی از زندگی شهدا از زبان همسران شهدای عالی قدر @sarbazekoochak ۱ حاوی فایل صوتی برگرفته و چکیده ای از سری کتاب‌های نیمه "پنهان ماه" که در رادیو سراسری تولید گردیده و از نواهای دفاع مقدس و نیز از اصوات خود شهدا در برخی آثار استفاده شده است که در کنار محتوای غنی آن زیبایی شنیدنش را دو چندان می کند. ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
محمد جهان آرا.mp3
17.94M
✨" نیمه پنهان ماه "💫 هفتادم روایتی از زندگی ❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
رمان پلاک پنهان درباره‌ی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصه‌های فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطه‌ی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری می‌شود. این سبب می‌شود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد. 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb