19.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_مرصاد
عملیات مرصاد تیر خلاص بر پیکر منافقین
۵ مرداد سالروز پیروزی عملیات مرصاد
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#شهید_نماز
تازه اسیرمان کرده بودند. تو حال خودم نبودم. ماشین بی رحمانه می رفت و ما به بالا پرتاب می شدیم و می افتادیم کف آن. نظامیانی که تفنگ هاشان را روی ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند؛ اما یک قطره به بچه ها نمی دادند. وقتی ماشین پشت خط توقف کرد، هر کس هر طور بود خودش را انداخت پایین.
یک نفر به نماز مشغول شد که ناگهان صدای گلوله ی یک کلت روی همه را برگرداند؛ آن رزمنده عزیز در نماز به زمین افتاد. افسر بعثی به سربازانش گفت: « قبر بكنید! و او را دفن کنید!.»
۱۹-خاطره ی عزت الله حسین پور
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص ۶۳
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#شهید_نماز
بعد از عملیات والفجر 8 ما را اسیر کردند. دوازده نفر بودیم که در یک زیرزمین کوچک زندانی شدیم.همراهان من که بسیجی و پاسدار بودند، زخم های عمیقی بر بدنشان وجود داشت. بعثی ها به جراحات آن ها هیچ توجهی نمی کردند و از شكنجه ی آن ها ابایی نداشتند. دست هایمان را با سیم تلفن طوری محكم بسته بودند که سیم در گوشت مچ دست ها فرو رفته بود. چهار روز گرسنه و تشنه به سر بردیم. نماز را در حالت اضطرار می خواندیم. روز چهارم نزدیک ساعت ده شب چند افسر عراقی درون زیرزمین آمدند. از این که تعادل نداشتند،فهمیدیم که مست هستند.
همان لحظه یک برادری در سجده بود. آن ها با دیدن او به سویش حمله بردند. یكی از آن هاباشقاوت و دیوانگی با هر دو پا بر سر آن برادر نمازگزار پرید و دیگران هم با مشت و لگد به جانش افتادند. آن مؤمن ساجد، بی هوش شد. افسران بعثی او را بالای پله ها بردند و به طرف پایین رهایش کردند. آن مؤمن خداپرست آرام آرام به شهادت رسید.
۲۰- خاطره ی محمدحسن شیخ محمدی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۵۸
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
5 مرداد سالروز حماسه آفرینی سپهبد صیاد شیرازی در عملیات مرصاد که به نابودی منافقین انجامید
@Bisimchimedia
#اهمیت_نماز
#والله_اگر_بمیرم...
ما در زندان گروهک ها اسیر بودیم. آن جا برای نماز خواندن زجر می کشیدیم و سختی های زیادی تحمل می کردیم. یكی از اسرای شریف، ـ سید امیر فرخ فرهمند ـ بود. او به نماز خیلی اهمیت می داد و هیچ گاه سهل انگاری نمی کرد. نفس تنگی داشت و بسیاری از اوقات، نفسش می گرفت و بر زمین می افتاد. چه بسا این حالت در حال نماز برای او پیش می آمد.
سید امیر بعدها به سرطان ریه مبتلا شد و همیشه خون بالا می آورد. دیگر رمق نداشت تا جایی که همه از زنده ماندن او مأیوس شده بودند. او دیگر نمی توانست راه برود. برای قضای حاجت و وضو گرفتن، دو نفر زیر بازوانش را می گرفتیم و او به سختی قدم برمی داشت؛ اما نمازش را ایستاده می خواند.
آخرین روزهای اسارتش یک روز غروب به دست هایش تكیه کرد تا برای نماز مغرب برخیزد.
یكی از بچه های زندانی که اهل نماز نبود، از روی دلسوزی گفت: «امیر! حالا با این وضع نشسته نماز بخوان !مگر مجبوری؟ ـ سید امیر خشمگین شد و در پاسخ گفت: «ولله اگر بمیرم، جنازه ام هم نماز می خواند!.»
۲۱- خاطره ی حسین احمدآبادی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۷۲
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#تشنه_نماز
قطعنامه ی ۵۹۸ پذیرفته شده بود؛ اما عراقی ها می خواستند بر تعداد اسیرانشان بیفزایند. آن ها مارا غافلگیرانه در اول مرداد 24 اسیر کردند. خیلی از بچه ها زخمی شدند و مداوایی در کار نبود؛ حتی پارچه ای که روز زخم ها بسته شود.
من جوانی را دیدم که ترکش یا تیر خورده بود و از دهان و گردنش خون می ریخت.
در همان چندساعت اول خیلی ضعیف شده بود. در کنارش بودم ولی نمی توانستم کاری انجام دهم. چشمم که در چشمش افتاد، فهمیدم که کاری دارد. با اشاره به من گفت: کمی خاک بیاور تا تیمم کنم می خواهم نماز بخوانم.« به او گفتم: »شما الان نمی توانی با این بدن خون آلود و صورتی که از آن خون می ریزد، نماز بخوانی.او پافشاری می کرد که من خواسته اش را انجام دهم. همان دور و بر، جز یک آجر چیزی پیدا نكردم.
او آجر را به سختی خُرد کرد و دست هایش را بر آن زد. پس از تیمم غرق در نماز شد.
نمازش استثنایی و تماشایی بود.
وقتی نماز می خواند، پیش خود می گفتم: همه تشنه ی آب اند و او تشنه ی نماز! چه روحیه ای!
✅ (تیمم بر آجر طبق نظر برخی مراجع صحیح است)
۲۲- خاطره ی غلام علی حقدادی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۴
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#نگهبانی_برای_نماز
هنگام غروب آفتاب بود. ناگهان در زندان باز شد. یک نگهبان بعثی بدقواره خودش را نشانمان داد.
او لگدی به در زد و گفت: خارج شوید و به توالت بروید. پیش خودم گفتم: بگذار سلامی بكنم
شاید کمی دلش به رحم بیاید! اما ای کاش سلام نكرده بودم!
چشمتان روز بد نبیند! تا سلام کردم، چنان ضربه ی مشتی به سینه ام زد که روی زمین پرت شدم. بعد هم سر و صورتم را خون آلود کرد.
آن شب نه آب داشتیم نه خاک. دست به دیوار زدیم و تیمم کردیم و هر کس مشغول نماز شد. نماز مغرب که تمام شد، می خواستیم نماز عشاء بخوانیم که سر و صدای زیادی به گوشمان خورد. ناگهان در باز شد و چهره ی زشت آن بعثی دوباره پیدا شد. تا می توانست فحش داد و آخرش هم گفت: مگر نمی دانید که نماز خواندن ممنوع است؟
ما را به بیرون به اتاقی بردند که برای کتک و شكنجه فراهم شده بود. چه کسی جرأت داشت حرف بزند! آن جا ما را له و لَوَرده کردند و دوباره به جای اولمان باز گرداندند. از آن به بعد موقع نماز، نگهبان می گذاشتیم. گاهی دو رکعت نماز چه قدر طول می کشید که به خوبی تمام شود! از بس نگهبان می آمد که نكند نماز بخوانیم!
۲۳- خاطره ی تقی شامی زاده
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۲۷
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#نماز_فاتحانه!
در کمپ ۱۲ در کنار شعبان نائیجی بودم. آن بسیجی اهل آمل بود؛ فردی متقّی، متعبّد و باایمان. همیشه سر وقت نماز را با شور و حال خاصی می خواند. بعثی ها از نماز خواندن او می ترسیدند؛آمدند و او را تهدید کردند که دست از این گونه نماز خواندن بردارد.
بار دیگر او را در حال نماز زیر رگبار ضربه های کابل و شلاق گرفتند.
به او گفتند: شما ایرانی ها کافر و مجوسید؛ چرا نماز می خوانید؟شعبان می گفت: هر کار بكنید، من نماز خود را می خوانم.
بعثی عراقی می زد و او نماز می خواند. یک بار دیگر هم همان بعثی سر رسید و او را در حال نمازمشاهده کرد. او و تعدادی از سربازان اوباش به سراغ شعبان آمدند؛ مطمئن شده بودند که شعبان دست از نماز برنمی دارد. اول تا می توانستند، زدند. بعد او را کنار پنجره ی اتاق بردند که با میل گرد مشبک شده بود. دست آدمی به سختی از لای آن سوراخ ها بیرون می رفت؛ پنجره ها را این گونه آهن کشی کرده بودند که کسی فرار نكند. آن ها دو دست شعبان را به زور از لای آن سوراخ ها رد کردند و آن قدر دست هایش را روی میل گردها به طرف پایین فشار دادند که آرنج و کتف او شكست و بیهوش بر زمین افتاد. بعثی ها نفس راحتی کشیدند؛ اما وقتی شعبان به هوش آمد، باز به نماز ایستاد. او را تهدید کردند. شعبان هم به آن ها گفت: هر کاری بكنید، من هرگز دست ازنماز برنمی دارم و تا زنده ام، نماز می خوانم.
دیگر بعثی ها بریدند؛ شعبان هم نمازش را فاتحانه می خواند.
۲۴- 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۲ ،خاطره ی چنگیز بابایی
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#اهمیت_نماز
#نماز_یادت_نره!
با حالت ضعف و خونریزی شدید به بیمارستان تموز رسیدیم. ما را روی برانكارد گذاشتند و به سالنی بردند که پر از زخمی های ایرانی بود. هر دو سه نفر را روی یک تخت خواباندند. البته تخت ها بزرگ بود؛ اما سه نفر به زور روی آن، جا می گرفتند. سمت راستی ام بچه ی تهران بود؛ اسمش فرزین یا رامین بود، نمی دانم. سمت چپی ام بچه ی آذربایجان بود و بدنش خیلی خونریزی کرده بود. ما در یک سالن بودیم و جمعاً هفتاد مجروح، با بیست یا بیست و پنج تخت زهوار در رفته. دوست آذربایجانیم رنگش زرد زرد شده بود. حتی یک باند هم روی زخممان نبستند. وقت غروب چهار نفر از بچه ها به شهادت رسیدند. ما چه می توانستیم بكنیم. بچه تهران گفت: نماز یادت نره!
آب برای وضو نبود. کف دو دست را بر پتوها و لباس ها و دیوارها کشیدیم و تیمم کردیم و بعد نمازخواندیم؛ چه نمازی! بچه ها تا صبح یكی یكی پرواز می کردند. هر آن احتمال می دادم نوبتم شود. نخاعم قطع شده بود. عراقی ها فقط می آمدند شهدا را می بردند؛ حتی نگاهمان هم نمی کردند.
بچه تهران گفت: حسین! فكر کن ببین برای چه به جبهه آمده و اسیر شده ایم. هدفت را از یاد مبر! امید داشته باش! ذکر خدا یادت نره.
خون مجروحان و شهدا بر کف سالن بود، نمی شد کاری کرد.
نیمه شب به خود آمدم. بچه تهران داشت زمزه می کرد گوش تیز کردم.
می گفت:خدایا! قبولم کن! اَشهد اَن لا اله الا الله
داشت شهادتین را می خواند. شهید شد. فقط گریستم. عراقی ها آمدند و او را بردند. قبله را دو سه نفر از بچه ها نشانمان دادند و ما فقط چشم ها یا سرمان را به سوی قبله می چرخاندیم و نماز می خواندیم. عراقی ها قبله را نشانمان نمی دادند.
۲۵- خاطره ی حسین معظمی نژاد
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۶۴
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝