eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
651 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
391 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
۱۸ اسفند سالروز ولادت شهید دکتر مصطفی چمران (۱۳۱۱ ه. ش) ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
قسمت پانزدهم
@sarbazekoochak سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند. سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد. سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد. ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟ ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان... خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛ ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای من دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد. از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد. چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد: ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید بشیری با تعجب به او خیره شده بود ــ ولی خودتون.. سمانه مهلت ادامه به او نداد: ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد. نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند. ،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد. حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود. صدا ،صدای کمیل بود..... @sarbazekoochak رویا آب قندی به دست سمانه داد؛ ــ بیا بخور ضعف کردی سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت: ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته ــ کار هرکسی میشه باشه ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت: ــ بفرما ،این سایتای اونور آب و ضد انقلاب ببین چه تیترایی زدن عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت: ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوهاروجمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد
ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن،کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه ،پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: ـ کار کی میتونه باشه خدا... *** ــ سمانه،سمانه،باتوم سمانه کلافه برگشت: ــ جانم مامان ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟ ــ بله میدونم ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد. از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشوداما او فقط سکوت کرد،صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد. کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد،دفتر خیلی شلوغ بود،رویا به سمتش آمد: ــسلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن ــ باشه الان میام سمانه به اتاقش رفت ،کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازت ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند ،سمانه با تعجب به آن ها خیره شد،نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند. ــ بفرمایید ــ خانم سمانه حسینی؟ ــ بله خودم هستم! ــ شما باید با ما بیاید سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند: ــ نیروی امنیتی ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
ولادت: ۲۴ اسفند ۱۳۶۸ شهادت: ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
در ۲۴ اسفند سال ۱۳۶۸هجری شمسی مطابق با ۱۷ شعبان سال ۱۴۱۱ هجری قمری در روستای زیرمورد دهستان هپرو از توابع شهرستان باغملک در یک خانواده ی مذهبی دیده به جهان گشود . وی پس از پایان تحصیلات دبیرستان راهی دانشگاه شد و در دانشگاه آزاد واحد شهرستان باغملک در رشته ی کامپیوتر مشغول تحصیل شد و از ابتدای ترم جدید به عنوان مسئول بسیج دانشجویی این دانشگاه فعالیت خود را در این سمت آغاز کرد. این شهید عزیز ، همیشه کارهایش را برای رضای خدا انجام می داد و اخلاص در عمل سرلوحه ی کارش بود ، به اهل بیت علیهم السلام بویژه حضرت فاطمه ی زهرا سلام ا… علیها عشق می ورزید ؛ همیشه ذکر بر لب داشت و دوستان خود را با این ذکر نورانی بدرقه می کرد . از کارهای بزرگ و ماندگار این شهید والامقام راه اندازی هیئت نورالائمه علیهم السلام در تابستان سال ۱۳۸۸ بود که با این حرکت فرهنگی ، گام بلندی در ترویج فرهنگ اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام در سطح شهرستان باغملک بویژه در بین جوانان و نوجوانان منطقه برداشته شد . از کارهای دیگر شهید رحیمی در منطقه ی باغملک این بود که علاوه بر در ی ، که در بین عموم مردم مرسوم بود مراسمات گوناگون مذهبی دیگری نیز در ایام و در ی در خیابان امام خمینی (ره) باغملک که محل ثابت بود برگزار می کرد و بنیان گذار این قبیل مراسمات در سطح شهرستان شد . این علاوه بر برگزاری و در ایام و مراسم سوگواری در ایام ، به بزرگداشت ایامی چون وفات ، و نیز توجه ویژه ای داشت . عشق به و بودن از خصوصیات بارز این بود به طوری که هیچگاه آنرا کتمان نمی کرد ؛ همیشه نام مقتدای خود ، را بر زبان داشت و خود را سرباز جان برکف می دانست . از ویژگی های دیگر این انس با بود و همیشه و در همه حال عشق سبکبار و سبکبال شدن در سر داشت که این را همه ی اطرافیان بویژه دوستان و پدر و مادرش اذعان دارند. این همه ساله به عنوان راهی می شد تا بتواند به کاروان های که از نقاط مختلف کشور به زیارت و مشهد به می آمدند خدمت کند و دین خود را به ادا نماید . سال ۱۳۹۰ نیز چون سال های گذشته از اواخر بهمن ماه بر تن کرد تا راه آنها را که همان راه است ادامه دهد ولی این بار ، با دفعات قبل خیلی فرق داشت زیرا … را به جمع خود پذیرفتند و او چون هزاران این مرز و بوم تنها ۷ روز مانده تا تولد ۲۲ سالگی اش درساعت ۷ و ۴۵ دقیقه صبح روز پنج شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ در مقابل رندانه شهد شیرین را نوشید و به آرزوی دیرینه خود رسید و در رضوان الهی میهمان عمو و شوهر عمه ی خود یعنی و شد و ستاره ای در آسمان ایران اسلامی شد تا در تاریکی و ظلمت دنیای امروز راه راست را به جوانان و نوجوانان این مرز و بوم نشان دهد. پیکر پاک این بسیجی و سرباز جان برکف ولایت توسط هزاران نفر از مردم قدرشناس و شهید پرور استان تا دروازه های بدرقه شد و در زادگاهش و در کنار عموی ، آرام گرفت. ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگی از شهید حجت الله رحیمی ولادت: ۲۴ اسفند ۱۳۶۸ شهادت: ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
▪️صبر را معنا و مفهومی به نام زینب است ▪️احترام عشق هم از احترام زینب است ▪️داوری بنگر که در بیدادگاه شهر شام ▪️با حسین همدست گشتن اتهام زینب است ▪️مشت را کرده گره با هیبت و احساس گفت ▪️این حسین فرمانده عالم، امام زینب است ▪️گرچه بین بانوان زهرا مقام اول است ▪️بعد زهرا رتبه ی برتر مقام زینب است 🏴وفات حضرت زینب(س) تسلیت عرض می‌نماییم🏴 ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک بار رو به من گفت از غیب خبر داره! گفتم یعنی چی؟ گفت: آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم اما... پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب را که پیغام را برایم آورد و گفت تو نمی شوی دیدم. در خواب به گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی دعا نکرد،گفتم من دعا میکنم آمین بگو و بعد گفتم خدایا منو به برسون باز هم آمین نگفت و فقط به صورتم نگاه کرد و خندید. از کجا فهمیده که بهم گفت اگر آن کسی که باید برایت کند شهید می شوی. حاج حسین درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند. آنجا از می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از حاج حسین را می خواهد و دعا می کند. و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش و حاج حسین یک ماه بعد در سوریه شهید می شود. ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
. ؟؟؟؟ آیا می توان از متانول (الکل صنعتی) به جای اتانول (الکل سفید) به منظور ضد عفونی کردن استفاده کرد؟؟؟ را برای استفاده کرد. نه تنها به است بلکه کمترین خاصیت ضد عفونی رو بین الکل ها دارد که می تواند سبب بروز همچون ( التهاب پوست) چشمی از جمله ، ، و شود. آیا حتما برای از با خود را کنیم؟؟؟ گرچه (الکل سفید) برای کردن گزینه باشد ، ✅✅✅ اما شود که این در صورت #دسترسی به و و دیگر مورد استفاده قرار گیرد.✅✅✅✅ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 📅۲۰ اسفندماه روز ملی ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگزاری مجازی اردوی راهیان نور ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
قسمت شانزدهم
@sarbazekoochak به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت، نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،دستی به صورتش کشید،از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود ،چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت. ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،با یادآوری قرار امشب با مشت بر پیشانی اش کوبید!! اگر از ساعت۹گذشته بود ،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند،حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد. فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت،همه ی وقت با خود زمزمه می کرد "که نکند نیروی امنیتی نباشند" اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست، نفس عمیقی کشید که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت: ــ سلام ــ سلام ــ خانم سمانه حسینی ــ بله ــ ببینید خانم حسینی ،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟ ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی نمیدونم ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم. سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!! ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست.و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند سمانه حیرت زده زمزمه کرد: ــ چی غیر ممکن نیست؟ @sarbazekoochak سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود،نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود! ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست ــ من همچین کاری نکردم ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟ ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده و با صدای بالاتری گفت: ــ مطمئنم اشتباه شده سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند، ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت: ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت: ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره پوزخندی زد و از اتاق خارج شد،سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،باورش نمی شد ،حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند. الان دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند،وچقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی. آه عمیقی کشید،مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند،هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد،دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،از فکری که کرد ،ترسی بر دلش نشست و دستانش یخ بستند، "نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود" محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند. بعد از نیم ساعت در باز شد،و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه شد! نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده بود ،بردارد. سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است،اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید: ـــ ســمانــه ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
به نقل از برادر شهید: به مسئله خيلی اهميت می داد. موتور ماشينم سوخته بود. يك پيكان نمره شخصی از سپاه در خانه گذاشته بود. گفتم: سوئيچ را بده بروم برای ماشين وسيله بخرم. گفت: داداش، مال بيت المال است. گفتم: پول بنزين را می دهم. جواب داد: لاستيك را چه ميكنی؟ موتور را چه كار ميكنی؟ اين مال خدمت به مردم است نه اينكه شما كار شخصی انجام بدهی. حتی خودش كه می خواست به سپاه برود با موتور گازی مي رفت.» ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝