eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
651 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
391 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای مشترک سرداران شهید مهدی باکری و حاج قاسم سلیمانی به فاصله ۳۵ سال مستجاب شد؛ این جمله معروف و ماندگار، بخشی از وصیت نامه شهید مهدی باکری، فرمانده لشگر عاشورا در زمان جنگ تحمیلی است. شهید باکری این وصیت نامه را در تاریخ ۱۳۶۳/۰۲/۰۱ نوشته است. حال این جمله پس از ۳۵ سال، بار دیگر در آخرین دست ‌نوشته حاج قاسم سلیمانی که ساعاتی قبل از شهادت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۲ در محل اقامتش(دمشق سوریه) در کنار آینه قرار داده بود، تکرار شده است. در این دست نوشته که امضای شهید سپهبد قاسم سلیمانی در آن نقش بسته، آمده است: «الهی لا تکلنی، خداوندا مرا بپذیر، خداوندا عاشق دیدارتم، همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود، الحمدلله رب العالمین، ». ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
خاطره ای از محافظ : در ایام و به مناطق ما طبق شرایط کاری خود نگران حضور حاج قاسم بوده و می بایستی اصول حفاظتی و امنیتی را دقیقا رعایت کنیم. اما در جایی حاج قاسم به من گفت: من با این مردم سالها زندگی کرده ام، مراقب باش کاری نکنید که مردم ناراحت شوند. ما که عاشق و فدایی حاج قاسم بودیم و از طرفی نیز با جَذَبه ی تذکر او در شرایط بسیار سختی قرار می گرفتیم. حفظ و رعایت حفاظت یک شخصیت و از طرفی دقت در برخورد با مردم از سخت ترین شرایط کاری ما بود که ما آن را انجام می دادیم. می گفت: بارها ما را و می گفت از اینکه را می کنید . ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ ! از هر کدام مان صدایی بلند می‏شد: اصفهانی‏ ناله می‏ کرد، لره با یا حسین (علیه‏السلام) گفتن سعی می‏ کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله‏ های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می‏ داد و شرشر عرق می‏ ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می‏ کشیدم و ننه‏‏ ام را صدا می‏ کردم! فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد می‏ کشید و هم میان آه و ناله‏ هایش کرکر می‏ خندید . کم‏ کم ماهایی که ناله می‏ کردیم توجه مان به او جلب شد.  حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه می‏ کردیم و او آخ و اوخ می‏ کرد و بعد قهقهه می‏زد و می‏ خندید. مجروح بغل دستی‏ ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجی‏ ها طبقه بالا نیست؟ مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخل‏مان را بیاورد؟! مجروح رشتی خنده‏ اش را خورد چهره‏اش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟ مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟ بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست‏های‏مان را کیسه می‏ کردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمی‏ کردم و جانم را بر می‏ داشتم و می‏ زدم به چاک. مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟ مجروح اصفهانی گفت: معلومه! و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه‏ اش یاد مجروح شدنم می‏ افتم و به خاطر همین می‏ خندم. با تعجب پرسیدم: مگه تو چه‏ طوری مجروح شدی که خنده داره؟ اولش نمی‏ خواست ماجرا را برای‏مان تعریف کند اما من و بچه‏ های دیگر که توجه‏ شان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برای‏مان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتین‏مان را می‏ خواند‏یم. دشمن هم لحظه به لحظه نزدیک‏مان می‏شد بین ما هیچ‏کس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم. داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده می‏ کردیم که... مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می‏شد  ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت می‏شدیم که یک‏هو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیه‏ السلام) بلند شد من که از دیگران سالم‏تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم‏ خیز شدم. دیدم که ده‏ها بسیجی دارند تخته گاز به طرف‏مان می‏ آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچه‏ ها دارند می‏آیند. بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها.  مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد. - اما چشم‏تان روز بد نبیند همین که آن بسیجی‏ها به نزدیکی‏مان رسیدند، یکی‏شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت‏ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند... حالا ما مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و دست و پا می‏زدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخم‏های‏مان سرخ می‏شد. - بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می‏شنوند، خیال می‏کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می‏کنیم! دیگر نمی‏ دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می‏کنیم.  من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکی‏شان با فارسی لهجه‏دار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟ با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی‏شان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی! بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم‏های‏مان را پانسمان کردند و بی‏سیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می‏زدم با کسی که بین ترک‏ها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی می‏کردیم و هم قربان صدقه یکدیگر می‏رفتیم و هم فحش می‏‏دادیم و گله می‏کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواسته‏ایم و منظورمان را نرسانده‏ایم! تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و ناله می‏کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله‏مان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شده‏اید؟ هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد. ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
در به در دنبال آب مى گشتيم جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود «بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟» يك تانكر بود هجوم برديم طرفش اما معلوم نبود چى توشه روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين» با احتياط شيرش رو باز كردم ، بود به روى خودم نياوردم ، یه دلِ سير  خوردم بعد دستم رو گذاشتم روى دلم نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن پرسيدند «چى شد؟...» هيچى نگفتم دور كه شدم، گفتم «آره... ... شما هم بخورين...» يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار بود... ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
🔸 دعای هفتم صحیفه سجادیه/ توصیه امروز رهبر انقلاب 🔹️ رهبر انقلاب امروز در مورد مبارزه با بیماری کرونا فرمودند: دعای هفتم صحیفه سجادیه دعای بسیار خوب و خوش‌مضمونی است که می‌توان با این الفاظ زیبا و با توجه به معانی آن با پروردگار سخن گفت. ۹۸/۱۲/۱۳ ♨️ متن دعای هفتم صحیفه سجادیه: ➖یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. ➖ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ. ➖فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ. ➖أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ ➖وَ قَدْ نَزَلَ بی‌ یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. ➖وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی. ➖فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. ➖فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً. ➖وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک. ➖فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. @Qoranekarim ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
4380702_250(1).mp3
1M
╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝ @Qoranekarim
🔴 ترجمه متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که امروز رهبر عزیز انقلاب خواندن آن را به مردم برای دفع بلا توصیه فرمودند: 🔹ترجمه دعای هفتم: اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده مي‌شود، و اي آن كه سختيِ دشواري‌ها با تو آسان مي‌گردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست. سختي‌ها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به اراده‌ي تو موجود شوند، و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند. تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواري‌ها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني. اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگيني‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمده‌ام كه با آن مدارا نتوانم كرد. اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آورده‌اي و به سوي من روان كرده‌اي. آنچه تو بر من وارد آورده‌اي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كرده‌اي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند. پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشوده‌ام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه. و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار. اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بي‌طاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو مي‌تواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايسته‌ي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ. @Qoranekarim ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
هم اینک همه با هم دعای هفتم صحیفه سجادیه جهت در بعضی شبکه های سیما👆👆👆👆 ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣سرباز کوچک 💕 🆔 @sarbazekoochak
قسمت نوزدهم
@sarbazekoochak عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد.... ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شد،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟ ــ مادر ،سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده ــ یعنی چی؟؟ ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم کمیل از جایش بلند شد؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
@sarbazekoochak تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. ــ چی شد؟میتونم برم؟ ــ بشینید سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت: ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید ــ بالاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟ ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: ــ یه چیز دیگه ــ چی؟ ــ امشب نمیتونید اینجا باشید ــ پس کجا برم؟ ــ بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود. ــ باور کنید مجبورم باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت: ــ کی باید برم ــ همین الان سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند. شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت: ــ خودم میام تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!! ــ خودشون میان خانم شرفی سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد: ــ مجبورم سمانه مجبورم @sarbazekoochak ــ آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت: ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست. ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن ــ مگه دست خودشونه محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود. ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد: ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده. ــ سهرابی کیه؟ ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه ب*و*سه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت: ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونیم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،. ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن ــ نه اینجا میمونم ــ تا کی؟ ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره محمد از جایش برخاست و گفت: ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد. با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست.... ❣سرباز کوچک 💕 eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 رهبر انقلاب: امسال سالِ جهشِ تولید است. کسانی که دست‌اندرکار هستند جوری عمل کنند که تولید ان‌شاء‌اللّه جهش پیدا کند و یک تغییر محسوسی در زندگی مردم ان‌شاء‌اللّه به وجود بیاورد. ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
ملت عزيز ایران عيدتان مبارک سال۹۹؛ سال #جهش_تولید @sarbazekoochak