💕بزرگی میگفت ،
فکرنکنی اگه چند رکعت نماز میخونی
دیگه واسهی خودت کسی شدی
و به خودت مغرور بشی
فکرنکن اگه تو دل شب بلند میشی
نماز میخونی ، ادم حسابی شدی دیگه..!
اینا همه از لطف و بزرگی خداست
که هر دفعه صدات میکنه ،
وگرنه اگه به ما باشه اینکاره نیستیم
ما تا آخر عمر بدهکار خداییم..
#بدهکاریمشدید :)
🌱 |@sarbazelashkarim
اَز خاطره ی
چآدُری شدنش تَعریف میکرد
میگفت:
رَمضان نزدیک بود،
خواستَم برای میهمانیِ خدا
بِهترین لباس را بِپوشم...
وابسته شدم...
#چادرانه♥️🍃
بزرگواران
برای تبادل، سریعا پیام بدین بعدا شرمنده تون نشم
@salar31
🍃🌸
#يا_حبيب_الباڪين🌹
جز #حسين ڪیست☝️🏻
ڪه در سایہ ے مِهرش برویم🍃
رحمتِ اوست ڪه
هر لحظہ #پناهِ من و توست...❤️
#حرم_پناه_آخرم✋🏻
#صباحڪم_حسینے🌤
🍃🌸
@Sarbazelashkarim
#شهیدانھ🌹|•
پنج₅شنبهها
براے او 💔➺
یڪ قرار است ↻°
و یڪ دل ِتنـگ
و بوسه اے ڪه هر هفته مینشاند
بجاے گونه ے پسر، به روے سنگ😔
#مادراݩشهـدا✨
#شهیدگمنام
🕊 @Sarbazelashkarin🕊
📎 خاطرات شهید
سهشنبه بود ،ساعت دو و بیست دقیقه، یک کوله داشت که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد، آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویم، آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت، دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست، برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به جنگ میرود، سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم، دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد، دویدم به سمتش آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، وقتی رفت به سمت ماشین طاقت نیاوردم و با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم، برگشت، خواستم صورتش را ببوسم اجازه نداد، دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت.
اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت: که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.
🌷شهید حسن قاسمی دانا🌷
راوی: مادر شهید
🌷| @sarbazelashkarim