🌹 قسمت سیزدهم 🌹
مهیا گوشه ای ایستاد
پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ
بودند
حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم
شهاب با تعجب پرسید
شوڪه برا چے؟
آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه
خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد
سروان اشکان اصغری
اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه سرمو
ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه
مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم
ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد
خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
بله درسته
سروان سری تکون داد
گفتید رفتید تو پایگاه خواهران
مهیا بله
آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد
وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه
خواهرا
خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه
نخیر یادم نیست
یعنی چی خانم یادتون نیست
مهیا ڪه از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت...
جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من
حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم
ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد
آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
بله در خدمتم
خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود
باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت
شه.. منظورم آقای برادر
بله
خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید
خواهش میڪنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن
شهاب سرش را پایین انداخت
نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود
مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به
پیشانیش زد
خاڪ تو سرت مهیا..
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
مادرشہید:
بابڪ رفت سربازی محل خدمتش رشت بود.
در زمان سربازی هرازگاهی خونه نمیومد
میگفت:"جای دوستانم ڪه مرخصی رفته ان،موندم" بعدها فهمیدیمڪه به ڪردستان میرفته واونجا لب مرز وداوطلبانه خدمت میڪرده🙂
#شهید_بابک_نوری♥️🕊
.
.
#التماس_دعای_فرج_و_شهادت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🧡@dyareeshgh🧡
میگفت اسیر بازی دنیا نشیم
بخندیم به این بازی و با صاحب بازی
معامله کنیم که معاملهای سراسر سود است!
اگر کار برای خداست، پس گفتنش برای چیست؟!
#شهیدحسینخرازی
💙@dyareeshgh💙
شهیدجهادمغنیه:
اَزانـدوهدنیا
بـر"اباعبدالله"پناهببرید..♥️
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدانه
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
💙@dyareeshgh💙
『🕊』
از تمام خواهران مسلمانم میخواهم كه
موقعیت حساس خود را درک كنند و حدود
و احكام الهی را بشناسند
از معصیت خدا دوری نموده و در صدد
كسب رضایت خداوند باشند!
خود را به علم و عمل مصلح كنند و بدانند
كه وظیفهی بزرگ ساختن اجتماع و تربیت
انسانها بر عهدهی آنهاست؛
و بهشت زیر پای مادرانیست كه از
عهده این وظیفه سنگین برآیند!
#شهیدداوودقاسمی
💙@dyareeshgh💙
از همین الان تمرین کن به دیگران با چشمایِ
خدا نگاه کنی! همونقدر مهربـون، خطاپـوش،
با گذشت..✨
💙@dyareeshgh💙
میگفتقبݪازشوخے
نیتتقـرّبڪنوتودݪتبگوــ
"دݪِیہمؤمنُشادمیڪنم،قربہاِلےاللّٰه"
- اینشوخیاتممیشہعبادت ... (:"💜
شهید حسین معزغلامی
💙@dyareeshgh💙