eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
438 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور
مشاهده در ایتا
دانلود
41.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲🖇 یا شھدا!🖐🏻💔 دࢪ این ࢪوزها، دست ما ࢪا هم بگیࢪید!...🤝🏻🥺 مࢪاقبمان باشید!🖐🏻💔 گاهۍ اوقات، حتۍ خودمان هم، نمیدانیم چہ میڪنیم..!!🖤😓 •• ♥️
به‌فدای‌تو‌و‌آن‌گنبد وگلدسته‌ی‌تو کس‌نخورده‌ست‌درعالم، به‌دربسته‌ی‌تو...♥️ ♥️@dyareeshgh‌♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانم میرود سی و یک مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت - جانم - کمک می خواید - آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در را زد صدای زهرا اومد - کیه منم زهرا باز کن درو زهرا در را باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده کردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان كار هایشان هم تمام شده بود حاج آقا موسوی – عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید بله بفرمایید مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد خانم مهدوی بله می خواستم بابت حرف های زن عموم مهیا اجازه صحبت به او را نداد . لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید به داخل پایگاه رفت و در را بست شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبار مصرف را پهن کرد و غذا ها را چید خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود عذرخواهی کند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض کند گفت - مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا - آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید - مهیا تو چی ?? - معلوم نیست خبرت می کنم...
جانم میرود سی و دو چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مهیا چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن امروز کلاس داشت نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد به به سلام دخیا | اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد چی شده به زهرا اشاره کرد - تو چرا قیافت این شکلیه - م من چیزیم نیست فقط نازی با عصبانیت ایستاد نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روز و کجا بودی چیکار می کردی اها حسنات جمع می کردی این به زهرا اشاره کرد و ادامه داد این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت کشوندی که چه مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت درست صحبت کن نازی جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد - برا من مغنعه میاره جلو دستش را جلو اورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرت بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره با سیلی که روی صورت نازی نشست نگذاشت كه صحبت هایش را ادامه بدهد همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد - تاوان این کارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست کنترلشان كند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت - جانم مهیا مریم کجایی ونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه دارم میام پیشت -باشه گوشیش را در کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند مهران صولتی بود مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت بله بفرمایید برسونمتون خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد - مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید بحث اعتماد نیست - پس چی بفرمایید دیگه مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد - کجا می رید ?? طالقانی برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده ??? مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد مهیا دستی به پیشانی اش کشید - آهانه این واسه یه اتفاق دیگه است مهران سرش را تکان داد ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید اگه بتونم جواب میدم با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد - برا کدوم اتفاق بود مهیا جوابش را نداد - جواب ندادید گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد جانم مریم کجایی نزدیکم باشه منتظرم - آقای صولتی همینجا پیاده میشم بزارید برسونمتون تا خونه نه همین جا پیاده میشم موقع پیاده شدن مهران مهیا را صدا کرد بله - منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد منم مهیا خانم صدا نکنید لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد - خانم رضایی صدا کنید بهتره به طرف کوچه راه افتاد پسره ی بی شعور جلوی در خانه ی مریم ایستاد آف آف را زد - بیا تو در با صدای تیکی باز شد در را باز کرد و وارد حیاط شد نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود....
﷽ 🕊♥️ ‍🕊﷽ 💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 |💔| 🍃🌼 تاریخ تولد: ۱۳۰۷/۰۸/۰۲ محل تولد: اصفهان تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۴/۰۷ محل شهادت: تهران وضعیت تأهل: متأهل_داراے‌چهارفرزند محل مزارشهید: بهشت‌زهرا(س) 👇🌹🍃 ✍...مامثل وضوساده و پاکیم،عین اقطار بی آلایش و معصومیم،ما را می‌شود درهرگوشه مسجدپیدا کرد.درهرجنسی جستجو نمود،باهر دردی دریافت،ما مثل تلاوت غمگینیم،مثل تکبیر حالت خنجر داریم،ودوستان ما شیران روز وپارسایان شبند. ••🍁 سیاست‌مداروفقیه ایرانی ودومین رئیس دیوان عالی کشورپس از انقلاب،نخستین دبیرکل حزب جمهوری اسلامی،نایب رئیس مجلس خبرگان قانون اساسی،دومین رئیس قوه قضائیه،از افرادنزدیک ب امام...... ...🌸🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-امام‌رضاعلیه‌السلام: فرزندم‌جواد!هنگام‌خروج‌ازخانه، درهم‌ودینارهمراهت‌باشدتااگرکسی‌ازتو درخواستی‌کرد، به‌اوببخشی‌ومردم‌ازخیرتوبهره‌مند شوند..🌱 ♥️@dyareeshgh‌♥️
ازفڪہ‌تاطلائیہ،ازشلمچہ‌تاهویزھ‌همہ‌یادگارشجآعت‌ مردآن‌بۍادعایست‌ڪه‌تادنیا‌پابرجآست‌زندھ‌اند . . مردانۍڪه‌‌نہ‌درجنگ‌بلڪه‌دردفا؏ازآرمـٰان‌واعتقادات‌ وطنشون‌جون‌دادن‌،امـٰاوجبۍازخاڪ‌ندادنـد..(:'! چقدربہ‌این‌خـٰآڪ‌مدیونیـم‌رفیـقシ♥️!' ♥️@dyareeshgh‌♥️