#رمان با طُ تا آخرین لحظه
#پارت_نهم🫐🫴🏻⊹ ࣪𖣠 ִֶָ
توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
-برو علی جان
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم
-به سلامت سجاد جان
-داشتم گیج میشدم
-چرا هرکی یه چی میگه؟!
رفتم جلو:
-جناب فرمانده؟!
-بله خواهرم؟!
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
-بله اختیار دارید.علوی هستم
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم
هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
باشهه.چشم
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار
خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون
-سمانه
-جانم؟!
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
-نه.چی بود؟!
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
-دخترا یه دیقه بیاین
-بله زهرا جان؟
و باسمانه رفتیم به سمتشون
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@sarbazvu
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺سربازان دهه هشتادی
34.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معنی اسم ایران چیست??
رفیق!
شھدایےزندگیڪردنبه
پروفایلشھدایینیست...!
اینڪہهمونشھیدیکه
منعڪسشو
پروفایلمگذاشتم:
-چیمیگہ
-دلشڪجاگیربوده
-راهشچیبودهو...مهمہ!
#تلنگر
#تلنگرانھ❌
میگفتڪہ⇩
حیاوعفتیعنے
موقعصحبتڪردنبانامحرم
سرسنگینباشیم!☝️🏻❌
حتےدرفضاۍمجازی!🚶🏽♂📲❌☝️🏻
خداناظروشاهدبرنیتهاست . . !
#حواستباشہرفیق!'
😔💔
#رمان با طُ تا آخرین لحظه
٭٭ #پارت_یازدهم🫐🫴🏻⊹ ࣪𖣠 ִֶָ
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
-اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده
-وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن
ولی به سمانه چیزی نگفتم
-چیزی شده ریحان؟
-نه...چیزی نیست
-اخه از ظهر تو فکری
-نه..چون اخرین روزه دلم گرفته
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
-سمانه؟!
-جانم ؟!
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که
داشتمم به توی خل و چل نمیدادم کلا میگم
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
-ریحانه تو قلبت خیلی پاکه
اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده
-کاش اینطوری بود که میگفتی
. -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه
حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟!
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه
-واااا...بی مزه من به این آقایی
-خدا نکشه تو رو دختر
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید
دروغ چرا...
من عاشق اقا سید شده بودم
عاشق مردونگی و غرورش
عاشقه..
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد
احساس ارامش و امنیت داشتم
همین بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@sarbazvu
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺سربازان دهه هشتادی
#رمان با طُ تا آخرین لحظه
٭٭ #پارت_دوازدهم🫐🫴🏻⊹ ࣪𖣠 ִֶָ
ׅ
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
-تق تق
-بله..بفرمایید
-سلام اقا سید
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت
انگار جن دیده
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
-کار خاصی که نه...
میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
-چشممم...ممنونم
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
-سلام
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟!
یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست
-چرا؟! چی شده مگه؟!
-هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
-هیچی.
همه چیز اکیه.ولی ریحانه
-چی؟!
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست
-در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم
-ریحانه؟!چی شد؟!
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
-هااا؟!...نه
-ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
-خدا شفات بده دختر
-تو توی اولویت تری
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن
-بروووو
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@sarbazvu
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺سربازان دهه هشتادی