#رمان جانم میرود
#قسمت سی و ششم
- یعنی نمیاد ؟؟
مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد
نه زهرا اینهو برده است برا نازی .
هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر
مریم به مغازه ی اشاره کرد
بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم
برا همشون ??خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم
عقل كل مگه یکی دوتان صد تا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد
مهیا لبخند مرموزی زد
- آها بله
بعد سفارش ۱۰۰ تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد
بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند
سلامی کردن
پ محسن سرش را پایین انداخت
مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت
مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد
سلام حاج آقا ، خوب هستید
محسن سربه زیر جواب مهیا را داد
شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد
میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟
مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید
نه نه من سرخ نشدم
بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن
شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد و به سمت دخترا آمد
شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد و به سمت دخترا آمد
مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون
مهیا دست مریم را کشید
- نه سید ما کار داریم
نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد
- بریم دیگه مریم جان .ما دیگه رفتیم
مریم دستش را کشید
وای آرومتر مهیا .چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه
- مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چند تا روسری بگیرمو
روی روسری مهیا محکم زد
- از اینا |
مریم اخمی به مهیا کرد
- دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری
همون
وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چند تا روسری و طلق و گیره روسری خرید
خب بریم دیگه
نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه
. خوابه باشه همینجا میخوابیم
مهیا گونه ی مریم را کشید
نمک، بامزه، الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی
- کارد بخوره اون شکمت بریم
#رمان جانم میرود
#قسمت سی و هفتم
آخ چقدر خوردیم
چی چی و خوردیم هنوز یه بسنی باید به من بدی
مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد
- برو بچه پرو به شهاب پیام دادم بیاد دنبالمون الان میرسه بریم
- چرا گفتی خو خودمون میرفتیم
نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم
به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند
مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد
- شهاب بایست
شهاب ماشین را نگه داشت
شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم
شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد
بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد
دخترا بستنی هایشان را برداشتند
شهاب پشت فرمون نشست
داداش چرا برا خودت نگرفتی
- پشت فرموت که نمیشه مریم جان
مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد
خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم ??
خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه
مهیا سرش را تکان داد
میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگوی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها
شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش را جمع کند ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت
هر جور راحتید خانم رضایی
تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند دم در مهیا از هردو تشکر کرد
مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون
کوفت و مری جون فردا ساعت ۱۷ درسی که برات فرستادم اصبح مگه می خوایم بریم کله پزی
بله می خوایم بریم کله ی تورو بپزیم
نمک
مهیا وارد خانه شد مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت
اومدی مادر
نه هنو تو راهم
- دختر گنده منو مسخره میکنی
مسخره چیه شما تاج سری
حالا این چیه دستت
مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد
بیا ببین شال گردنتو آماده کردم
مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت
گونه ی مادرش را بوسید وای مامان خیلی قشنگه مرسی
بابایی کجاست
رفته مسجد
- پس من برم بخوابم شب بخیر
شب بخیر مهلا خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد - خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی
#رمان جانم میرود
#قسمت سی و هشتم
شهاب نمی دانست که را اینقدر روی این قضیه حساس شده بود نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دید که اصلا نمی تواند تحمل کند
میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی
خانم رضایی؟ مهیارو میگی؟
- مهیا اصلا نامزد نداره
- پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی
مریم خندید و گفت
- آها، مهیا به مامانم میگه شهین جونم با عشقم مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم به من
میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه
- برو پایین می خوام برم کار دارم
مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت
- به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه
- چشم
چشمت بی بلا مری
شهاب خیلی ...
شهاب خندید و ماشین را حرکت داد
ماشین را کنار پایگاه پارک کرد
به سمت مسجد رفت
با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد
-ا چتونه محسن اخمی بهش کرد
مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی
شهاب کنارشان نشست
شرمنده بخدا دیگه دیر شد
همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم ? ?محسن با حاجی هماهنگ کردی
محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت
خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن
شهاب پسرم
شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد
سلام حاج آقا خوب هستید
سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما
- این چه حرفیه رحمته
- پسرم مهیا بهاتونو حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو
– چشم حتما نگران نباشید
خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ
بسلامت حاج آقا
به محض اینکه شهاب نشست على شروع کرد به خندیدن
- چته ؟؟
خجالت نمیکشی میگی رحمته
شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم
پوشه را به سمت علی پرت کرد
خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه
محسن به هردویشان اخمی کرد
- على خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم
#رمان جانم میرود
#قسمت سی و نهم
- مهیا بدو آژانس دم دره
اومدم
زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت
از زیر قرآن رد شد
خداحافظ
مهیا سوار ماشین شد
مهیا مادر مواظب خودت باش
- چشم ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت
- احمد آقا دیدی با چادر چقدر ناز شده
- آره خیلی
– کاشکی بهاش میرفتیم تا اونجا
- خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما
مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز
که از سر و کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب تکون داد
مریم به سمتش اومد
- چته برا چی سرتو تکون میدی
واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن
مریم نگاهی به دختر ها انداخت
- آره واقعا
این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه
مریم مشتی به بازویش زد
- تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس
و آروم در گوشش گفت
- چادرت خیلی بهت میاد
مهیا چشمکی برایش زد
میدونم
دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن
شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد
که صدای یکی از دخترا دراومد
- بابا این برادر بسیجی جذابه ها
دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود
گفت
- کدومش اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا
مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد
- مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن مهیا با خنده سرش را تکون داد
دختره روبه مهیا برگشت
مگه نه، این اخوی خوشکله
مهیابا خنده سرش را تکون داد
آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه
- واقعا
مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دخترا شروع به پچ پچ کردن
دیوونه چی میگی بهشون
مهیا شروع کرد به خندیدن
- دروغ که نگفتم
مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد
همه سوار اتوبوس ها شدند
مهیا و مریم تو اتوبوس شماره ۵ بودند
نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳
همه اتوبوسا حرکت کرده بودند
کی حرکت می کنیم
هنوز اتوبوس کامل نشده
شهاب و محسن سوار شدند
همه ساکت شدند
- سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چند تا نکته هست که باید خدمتتون بگم
لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید
مواظب وسایلتون باشید لطفا
خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید
مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا
بگیر مهیا من سفید نمی خوام همشون سفیدن
مشکی می خوام
- لوس نشو
مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر
- عمرا بهت بده
برو بینم . سید، سید
شهاب به سمت مهیا اومد
- خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید
شهاب صدات کنم
شهاب دستی به صورتش کشید
اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید
- این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام
شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی زد و به سمت مهیا گرفت
بفرمایید
مهیا تشکری کرد
و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند
مریم اروم در گوش مهیا گفت
حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده
مهیا نگاهی به چفیه انداخت
- واه چفیه است ها
اینو دوستش که شهید شده بهش داده -
شهید؟؟
آره مدافع حرم بوده
مهیا چفیه را لمس کرد
و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد
مدافع حرم
#رمان جانم میرود
#قسمت چهلم
- مهیا بیدارشو
مهیا چشمانش را باز کرد اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند
مهیا از جایش بلند شد
- مریم کولمو بیارم
نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار
– اوکی
شهاب کنار رفت تا دختر ها پیاده شوند او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست
کنار هم قدم بر می داشتند
مهیا به اطرافش نگاهی کرد
وای اینجا چقدر بحاله
مریم لبخندی زد
آره خیلی
مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید
محکم بر پیشانیش کوبید
- آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه
مریم خندید
- آروم میشنوه
د بشنوه به درک
شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد
- مهیا به نرجس میگه عفریته
نرجس به طرفشان آمد
سلام خسته نباشید
مریم خنده اش را جمع کرد
سلام گلم همچنین
شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدن تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد و شروع به عکاسی کرد - مریم اینجا شلمچه است دیگه - آره گلم
مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت
مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند
مریم به سمت کتاب ها رفت اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود
مهيا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود
شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد
خانم رضایی خانم رضایی
مهیا به خودش آمد
- بله
اذان گفت برید تو مسجد برای نماز و نهار
سید این عکس کیه
شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد
شهید محمد ابراهیم همت
مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت واسم شهید را زیر لب زمزمه کرد
به سمت فروشنده رفت
- آقا من این پوسترو می خوام چقدر میشه؟؟ پول پوستر را حساب کرد
شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود
سید من باید برم وضو
شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود
اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام
شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها و آقایون رفتن مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت
سلام خدمت دوستان
به علت مشکلاتی که در هفته قبل داشتیم رمان رو نتونستم ارسال کنم ولی انشالله تعداد پارت هامون زیاد میشه و انشالله هرشب ارسال خواهد شد شاید هم ۳ پارت عصر و ۳پارت شب ارسال کنم
#رمان جانم میرود
#قسمت چهل و یک
- کجایی تو
مهیا کنار سارا نشست
رفتم وضو بگیرم
مریم مهری به طرفش گرفت
نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته
- تنها نرفتم با داداشت رفتم
نرجس به طرفشان برگشت
با شهاب رفتی؟
بله مشکلی هست با صدای مکبر سر پا ایستادن مهيا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می مرد که با نماز فردا فرقی می کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد
زیر چشمی به مريم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد
بعد از نماز سر سفره نشستد و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند
بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن
به طرف راوی رفتند که داشت صحبت میکرد
همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت
آی شهدا دست ما رو بگیر ...
بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره .
شرمنده ایم بخدا ...
همت همت مجنون
حاجی صدای منو میشنوید
همت همت مجنون
مجنون جان به گوشم
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر
محاصره تنگ تر شده ...
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی .... خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند .... اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند.... خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره ...
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده
ت جان
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ....
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادر تون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه
ولی کو اخوی گوش شنوا...
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه .......
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت .... کو اونایی که گوش میدن. حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه
کمک می خوایم حاجی ....... به بچه های اونجا بگو کمک
- برسونند
داری صدا رو .......
همت همت مجنون ......
حکایت ما الان اینه،
ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا
ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه.
یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید
شهدا شرمنده .دستمون رو بگیرید
مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد با خود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن
شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید
راوی صحبت هایش را تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و، او بالای یک بلندی رفت
- خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه
الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن . التماس دعا
همه از هم متفرق شدن
مهیا مشغول عکس گرفتن شد
با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش
ایستاد
- خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم نمیشه اصلا
مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید
خانم رضایی لطفا،
اونجا خطرناکه
ولی من این عکسارو لازم دارم
شهاب استغفرا... زیر لب گفت
باشه دوربینو بدید براتون میگیرم
مین برامن خطر داره براشما نداره
خانم رضایی لطفا دوربینو بدید
مهیا دوربین را به شهاب داد
شهاب آرام آرام جلو رفت
مهیا داد زد
قشنگ عکس بگیرید سید
#رمان جانم میرود
#قسمت چهل و دو
مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران
به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند
مریم کنار مهیا ایستاد
چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید
به طرف مهیا برگشت
- مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا
نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست
کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد
محسن به طرف دخترها آمد
چیزی شده خانم مهدوی
آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست
محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد مریم نالید
- تالش نکنید صداتونو نمیشنوه
مریم روی زمین نشست
الان چیکار کنیم
مهیا از کارش پشیامن شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده
باشه که وسط مین ها برود
به شهاب که در حال عکاسی بود نگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتد چی ؟؟؟
مهیا از استرس و نگرانی ناخون هایش را می جوید
شهاب که کارش متام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد
این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه
حالا که چیزی نشده
شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشد چشمانش را باریک کرد مهیا به مریم بعد خودش اشاره کرد و دستش را به علامت سر بریدن
بر روی گردنش کشید
شهاب خنده اش را جمع کرد
محسن به طرفش رفت
- مرد مومن تو دیگه چرا ??
اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی
- چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم بعد بیایم پاکسازی کنیم دوربین را به طرف مهیا گرفت
خیلی ممنون خانم رضایی
مریم به طرف مهیا برگشت
- تو میدونستی می خواد بره اونور تا مهیا می خواست جواب بدهد
شهاب گفت
نه نمی دونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم هم لطف کردن به من دادن
شهاب در دلش گفت - بفرما دروغگو هم که شدی
کم کم همه سوار اتوبوس شدند
شهاب مکان بعدی را پادگان محالتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد
که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا
بودند مریم هم خواب بود
مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد
- سید سید
شهاب چشمانش را باز کرد
و سرجایش نشست
بله بفرمایید
#رمان جانم میرود
#قسمت چهل و سه
خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود
خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناک نكنید مهیا سرجایش برگشت
نگاهش را به بیرون دوخت
شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشرت در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از
شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
سید رسیدیم
بیدارید شما ??
بله
بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
حتما
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن
بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت
شده اند رزمایش بسیار عالی بود و توانست اشک همه را در بیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان
تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
چته ؟
هیچی خسته ام
- راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
خب بهت گفتم برا
قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محست انگشتش را به عالمت تهدید جلویش تکان داد
انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
- آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
خبریه شهاب؟؟ چفیه با ارزشتو میدی بهش. به خاطرش میری وسط میدون مین
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
ادرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر