#رمان جانم میرود
#قسمت چهل و سه
خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود
خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناک نكنید مهیا سرجایش برگشت
نگاهش را به بیرون دوخت
شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشرت در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از
شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
سید رسیدیم
بیدارید شما ??
بله
بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
حتما
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن
بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت
شده اند رزمایش بسیار عالی بود و توانست اشک همه را در بیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان
تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
چته ؟
هیچی خسته ام
- راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
خب بهت گفتم برا
قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محست انگشتش را به عالمت تهدید جلویش تکان داد
انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
- آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
خبریه شهاب؟؟ چفیه با ارزشتو میدی بهش. به خاطرش میری وسط میدون مین
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
ادرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
﷽ 🕊♥️ 🕊﷽
💌بسمـ رب الشـهدا.....
|💔| #شهیــدمحمـدحسیـنمحـمدخانی🍃🌼
تاریخ تولد: ۱۳۶۴/۰۴/۰۹
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۱۶
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل
محل مزارشهید: بهشتزهرا(س)
#فـرازےازوصیتنـامهشهیـد👇🍃
✍..بارالها! از این که به بنده حقیرت توفیق دادی که در راهت گام بر دارد، تو را سپاس میگویم؛
و از این که توفیقم دادی که در جبهه در کنار خالصان و مخلصان راهت قدم بر دارم، تو را شکر و سپاس میگویم.
در این راه، دیدار خودت را هم نصیبم گردان!
#حـاجعمــار
#فـرماندهتیپسیـدالشهـدا
•••🍁سـردارحاج قاسم سلیمانی:« رشادتها و شجاعتهای شهید عمار مانند همت بود، عمار مثل پسرم بود، همیشه برایش صدقه میگذاشتم و میگفتم مراقب خودتان باشید.»
#التماس_دعای_فرج_و_شهادت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
♥️@dyareeshgh♥️
ما در جبههها وقتی هیچ پناهی نداشتیم،
به دامن حضرتزهرا پناه میبردیم و هیچ ملجایی جز صدیقهکبری نداشتیم.
#شهیدقاسمسلیمانی💔
♥️@dyareeshgh♥️
#عاشقانہهاےالهے... |♥️
پس از شروع زندگےِ مشترکمآن
یک میهمانے گرفتیم☺️
و عدهاے از اقوام را بہ خانہمان
دعوت کردیم
این اولین میهمانے بود
کہ بعد از ازدواجمان مےگرفتیم
و بہ قولے هنرآشپزےِ عروس خانم
مشخص مےشد👩🏻🍳
اولین قاشق غذا را کہ چشیدم،
شورے آن حلقم را سوزاند! 🥵
از این کہ اولین غذاےِ میهمانےام
شور شده بود ، خیلے خجالت
مےکشیدم😢
سفره را کہ پهن کردیم
محمد رو بہ میهمان گفت:
قبل از این کہ غذا بخورید،
باید بگویم این غذا دست پخت
داماد است البتہ باید ببخشید
کہ کمے شور شُده 😅
آن وقت مقدارے نان پنیر
سر سفره آورد
و با خنده ادامہ داد:
البتہ اگه دست پختم را نمےتوانید
بخورید ، نانوپنیروهمپیدا مےشود 😂
#همسرشهیدسیدمحمدعلےعقیلے
♥️@dyareeshgh♥️
#شهیدانہ
#حیران و آشفته یعنی حال کسی کـه
مرگ را نخواهد
امـا #لایق شهادت هم نباشد !
#چهکنیمحالا :)
♥️@dyareeshgh♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
دلواپسم برای دیدن محرمت❤️
#روزشمارمحرم
#حاجحسینسیبسرخی
🏴 27 روز تا مـــحــرم
♥️@dyareeshgh♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری؛ ۱۵ روز تا عید غدیر
چگونه بدون علی
به بهشت خواهند رسید؟!...
♥️@dyareeshgh♥️