#رمان جانم میرود
#قسمت چهل و هفت
با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد. شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با نا
امیدی زمزمه کرد
- مهیا کجایی آخه...
بعد با صدای بلندی داد زد:
- مهی
مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد
دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت.
سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.
نمی دانست چیکار کند. اشکش در آمده بود.
با ناامیدی با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد.
شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همه راه رفته را، برگشت.
شهاب صدای هق هق دختری را شنید.
مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟!
مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت:
سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون!
شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت...
از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...
شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد.
– حالتون خوبه؟!
مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خيره شد!
- توروخدا منو از اینجا ببر.. شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد.
مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت.
- آخ..... آخ.. -
چیزی شده؟!
- دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت.
آروم آروم از جاتون بلند بشید.
جانم میرود شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد.
اینو بگیرید کمکتون کنم..
با هزار دردسر از آنجا خارج شدند.
شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست.
شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.
مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه
کند؛
گفت: مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم...
شما دست ما امانت بودید...
مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد:
- سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی!
شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. |
مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.
شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند.
معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!
مهيا فقط سرش را تکان داد.
چطوری دستتون آسیب دید؟!
- از بالای تپه افتادم!
شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.
شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت.
سلام مریم. مهیا خانومو پیدا کردم.
به خونه ما؟!
باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!
نه چیزی نشده!
خداحافظ... بعدا مریم... دارم میگم بعدا..
گوشی را قطع کرد.
اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد...
پیاده بشید. رسیدیم...
- آرومتر خانم!
پرستار چشم غره ای به مهیا رفت.
- تموم شد.
مهيا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت.
شهاب در زد و داخل شد.
- کارتون تموم شد؟!
- آره! |
خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند.
شهاب به سمت صندوق رفت. بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند.
#رمان جانم میرود
#قسمت چهل و هشت
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
- سید...
بله؟!
مامان و بابام فهمیدند؟!
شهاب ماشین را روشن کرد.
بله متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند...
وای خدای من!
مریم مادر، زود آب قند رو بیار...
شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت.
مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده..
مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد.
پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.
مریم، لیوان را به دست مادرش داد.
و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد.
دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!
شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط
نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست.
از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
.اومدند؟
اما با دیدن مهیا شل شد...
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهيا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت.
با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند.
مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست .
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت:|
خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد.
یا حسین! دستت چرا شکسته؟!
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
این زخم ها برا چیه؟! |
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد.
مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند. احمد آقا جلوی دخترش ایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت.
شرمنده حاجی!
نه بابا... تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
محمد آقا به سمت احمد آقا آمد.
احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!
محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد...
#رمان جانم میرود
#قسمت چهل و نه
احمد آقا روبه مهیا گفت:
اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این ما را بردارد. اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهيا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.
محمد آقا روبه مریم گفت:
دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
و با صدای لرزانی گفت:
خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت:
من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
نگاه کن صداش رو؟
همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
۱۱...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
- آخ... یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور... من که میدونم از کجا سوخته !!
- از کجا؟!
بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
- نرجس؟!؟نه بابا !!!
- برو بینم. مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو
ببرنا
خواهرم! درو مورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟ نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند.....
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.
مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت فاطمه(س) الگوی ماست🧡:)
#حجاب
روزینبودکهلاکنزنم...
♥️@dyareeshgh♥️
|🌿✨…|
لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا
نترس خدا با ماست :)♥️
- سوره توبه ۴۰
♥️@dyareeshgh♥️
#رمان جانم میرود
#قسمت پنجاه
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
- بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
- شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود
اما کاری که نرجس انجام داد
واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش
شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
- مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم
چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم
اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را در آغوش گرفت
شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خاموش کرد
هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست
مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
#رمان جانم میرود
#قسمت پنجاه و یک
از صبح تا الان در خونه نشسته بود حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
- آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد
- کیه
- مريمم
- ای بمیری مری بیا بالا
مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست
چند بار گفتم بهم نگو مری
باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
سلام
- علیک السلام
مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد
بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی - کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
وا پات چرا قرمزه -
اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
رو آب بخندی چته
تو فک نکنم تا آخر این هفته سالم بمونی
اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم آورد تو هم
پایش را بالا آورد و نشان مریم داد
این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
خوبت می کنیم
- جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟
سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
عکس چيو عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
- چشم پاشو
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت
چی شده
نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
- زهرم ترکید دختر گفتم حالا
چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت
و به یکی اشاره کرد
اینو بکن
مریم عکس را کند و عکس شهید همت را زد
- مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
- مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
- چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
بشین . فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
- باکی
مریم سرش را پایین انداخت
حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
محسن
مریم اخم ریزی مرد
من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
- جم کن برا من غیرتی میشه
واااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
- تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
من برم دیگه کلی کار دارم
باشه عروس خانم برو
نمی خواد بلند شی خودم میرم
میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد
#رمان جانم میرود
#قسمت پنجاه و دو
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
- مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد؛
رفتم..
تصمیم اش را گرفت روسری
سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد! |
به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده......... مهیا کفش هایش را پایش کرد.
نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.
خداحافظ!
- مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! - آره....
به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت.
اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
- کیه؟!
شهین جونم درو باز کن!
بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی
دستش را در حوض برد.
بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
سلام! محمد آقا خوبید؟!
سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
خیلی ممنون اشهین جون کجاند؟!
اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
- مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
- خوبی؟!تو که مارو کشتی دخترا
اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
ارزش نداری اصلا!:)
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت.
سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
سلام.خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... با همینکارات عاشقم کردی... کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
- آخ نگها! چطور قشنگ میخنده!
جانم میرود شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
به به! عروس خانم..
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
به نظرتون لباسام مناسبه؟! |
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز
- عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
ان شاء الله مبارکش باد!
ماشاء الله به چشماش!!
ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.
صدای شهاب بود.
- مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...