eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
437 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور 🍃با ذکر صلواٺ📿
مشاهده در ایتا
دانلود
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت فاطمه(س) الگوی ماست🧡:) روزی‌نبود‌که‌لاک‌نزنم... ♥️@dyareeshgh‌♥️
|🌿✨…| لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا نترس خدا با ماست :)♥️ - سوره توبه ۴۰ ♥️@dyareeshgh‌♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانم میرود پنجاه شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود با صدای در به خودش آمد - بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت - شهاب حالت خوبه شهاب دستی به صورتش کشید نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود اما کاری که نرجس انجام داد واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه شهاب نیشخندی زد انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار مریم از جایش بلند شد باشه شبت بخیر مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید - مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد مامان بی زحمت چراغو خاموش کن با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد احمد آقا گونه اش را نوازش کرد اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را در آغوش گرفت شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خاموش کرد هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
جانم میرود پنجاه و یک از صبح تا الان در خونه نشسته بود حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد - آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد - کیه - مريمم - ای بمیری مری بیا بالا مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست چند بار گفتم بهم نگو مری باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد سلام - علیک السلام مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی - کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت وا پات چرا قرمزه - اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده رو آب بخندی چته تو فک نکنم تا آخر این هفته سالم بمونی اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم آورد تو هم پایش را بالا آورد و نشان مریم داد این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد خوبت می کنیم - جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟ سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید پاشو اینو بزن برام تو اتاقم عکس چيو عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد - چشم پاشو به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت چی شده نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید - زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد اینو بکن مریم عکس را کند و عکس شهید همت را زد - مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت - مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد - چی گفتی تو مریم دستش را کشید بشین . فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی - باکی مریم سرش را پایین انداخت حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت محسن مریم اخم ریزی مرد من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی - جم کن برا من غیرتی میشه واااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی - تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد من برم دیگه کلی کار دارم باشه عروس خانم برو نمی خواد بلند شی خودم میرم میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد
جانم میرود پنجاه و دو روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟! دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد. - مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد؛ رفتم.. تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد! | به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده......... مهیا کفش هایش را پایش کرد. نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. خداحافظ! - مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! - آره.... به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت. اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد... آیفون را زد. - کیه؟! شهین جونم درو باز کن! بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد. مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی دستش را در حوض برد. بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. سلام! محمد آقا خوبید؟! سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. خیلی ممنون اشهین جون کجاند؟! اینجام بیا تو... باهم وارد شدند. با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت... - مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان... باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود. سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت. - خوبی؟!تو که مارو کشتی دخترا اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی! ارزش نداری اصلا!:) در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند... مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت. سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! سلام.خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... با همینکارات عاشقم کردی... کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت. سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. - آخ نگها! چطور قشنگ میخنده! جانم میرود شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. قربونت برم! مهیا در را زد و وارد اتاق شد. به به! عروس خانم.. با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست. مریم سر پا ایستاد. به نظرتون لباسام مناسبه؟! | مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت. سارا گفت: عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز - عروس چقدر قشنگه! سارا هم آرام همراهی کرد. ان شاء الله مبارکش باد! ماشاء الله به چشماش!! ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد. با صدای در ساکت شدند. صدای شهاب بود. - مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه! دختره ها، همراه مریم پایین رفتند. محسن با خانواده اش رسیده بودند. مریم کنار مادرش ایستاد. سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه دعای قشنگی🙂🌙 ♥️@dyareeshgh‌♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا