eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
438 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور 🍃با ذکر صلواٺ📿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 𝒆𝒓𝒇𝒂𝒏
👉erfan_davoodabadi👈: السلام علیک یا صدیقه کبری سلام ایام فاطمیه رو تسلیت عرض میکنم ما یک روضه داریم که به نیابت از حضرت زهرا(س) است مقداری پول کم داریم اگر شما دوستان کمک کنید و هزینه کمی رو تقبل کنید که نیازی به مبالغ بالا نیست از ۱۰ هزار تومن تا هر چقدر دوست دارید به این شماره کارت👇 5022291503636175 ب نام:مهین کریمی ♥️این پول فقط برای روضه و عزاداران فاطمیه و نیابت از شما خرج خواهد شد
ارسالی اعضا 👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگم‌حاجۍ: شما‌راست‌گفتین‌کہ‌این‌انقلاب‌انقدر تلاطم‌داره‌کہ‌یک‌روز‌شهدا‌ آرزو‌میکنندزنده‌شوند‌وبراۍدفاع‌از‌این‌انقلاب دوباره‌شهید‌شوند'!💔🖐🏼 ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
کجایی گل نرگسم؟ گل نرگس، گل زمستان است دین و دنیایمان یخ زده دنیا تشنه شمیم عطر حضورت شده بیا و نجاتمان بده ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
شهدا شرمنده ایم...😔❤️🌿
💞 💞 . قسمت . . -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم حساب بشه...😒 نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم... . -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم...😑 . -اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم 💓حرف بزنم... اقای تهرانی من حق میدم شما نگران آینده دخترتون باشید ولی... اقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم.. قطعا همسر ایندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه 😊برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم.😔 . وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه😯 استرس عجیبی داشتم😔 پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار... مگه اینهمه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده. چرا این دست و اون دست میکنی... اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟!😯😨 . اب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم..😯 . اقا سید وسط حرفاش بود. . یهو بابام گفت: -تو چرا اومدی دختر😠 . -بابا منم یه حرف هایی دارم😔 . -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم😡 . -نه...میخوام ایشونم بشنون . -گفتم برو توی خونه😡 . که اقا سید گفت: اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن . -نظر ایشون نظر پدرشه😠 . -بابا...نه😔 . -چی گفتی؟!😡 . -بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید😔 کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه😐 نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه... حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام . اما باید بهتون بگم که منم...😶 . تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این اقا بود😶 علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود..😶 اصلا اول من به ایشون ...😶 . سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد😯😳 . -بابا جان... فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست😔 . . ادامه_دارد.... نويسنده✍ . . ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
💞 💞 . قسمت یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه😓 نمیدونم چرا بغضم گرفته بود 😢 تمام بدنم میلرزید😕سرم گیج میرفت.😧 رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم😭 . اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد😯بعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت😕صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم😦 خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت : _خوشم باشه😠تحویل بگیر خانم... دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه... اونم جلوی یه پسر غریبه 😡 . . توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم😣 . مامانم گفت: _حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی...ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا😐...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره😔 . -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟!😡 تو قضیه ارش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد ولی نه..اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه😡 آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه 😐 . -نا شکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟!😯 میبینی که دخترت هم دوستش داره😕 . -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده😑چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این ابرو ریزی تموم بشه...😠 پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا ابرومون رفت میخواد اونجا هم ابرومونو ببره... بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای اخرین بار😡 اونجا شرط هامو میگم😐 . -از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت 😯 ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود😔 . مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری . توی هفته خیلی استرس داشتم 😔 همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه 😢 هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه😢 یاد حرف سید افتادم😔 گفته بود هر وقت دلت گرفته قران رو باز کن و با خدا حرف بزن خدایا خودت میدونی حال دلم رو😢✋ خودت کمکم کن😔 اگه نشه چی ؟!😢 اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!😔 خدایا خودت کمکم کن...😢 یا فاطمه زهرا خودت گفتی که اقاسید نوه ی شماست😢 پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم 😢 قران رو برداشتم و اروم باز کردم😔 . . ادامه_دارد . نويسنده✍ ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄