Ღ... 😍😍♥️ ...Ღ
مبعثࢪسـوݪاڪرم<ص>مبـاࢪڪ😍
؏ـیدٺوݩمبـاࢪڪ😁♥️
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
خب خب آمدم با خبر خوش رمان داریم
به اسم رهایی از شب هر شب چند پارت گذاشته میشه 😍❗️❗️توجه توجه❗️❗️
25.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای از تو عالم درعجب!"..
#عید_مبعث
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 1
گاهے روزگار به بازیهای عجیبے دعوتت میکند وتو را درمسیرے قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتے بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلے درگیر کودڪیهامم.چندسالے میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینہ کہ بے اختیار هفتہ هاست راهم رو کج میڪنم بہ سمت محلہ ی قدیمے و مسجد قدیمے!
با اینکه سالها از کودکی هام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند.
من اما بہ جاے اینکہ نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره مےنشینم و با حسرت بہ آدمهایے که باصداے اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم.وقتے هنوز ساڪن این محل بودم شنیدم ڪه چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکی هام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری .
پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یڪ تسبیح سبز رنگ بہ دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد.معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!
او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگے ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتے داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود!
شاید بخاطر مرد مهربون کودکی هام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد.
آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبے بهم میداد.ساعتها روے نیمکت میدون که بہ لطف مسئولین شهردارے یک حوض بزرگ با فواره هاے رنگین چشم انداز خوبے بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهاے رنگارنگے ڪه از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبے بهم میداد.
راستش حتے بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من ڪجا و مسجد کجا؟!!!
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
═✧❁🇮🇷❁✧┄
@sarbazvu
═✧❁🇮🇷❁✧┄
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 2
یادش بخیر !!
بچگے هام چقدر مسجد میرفتم.
اون هم تو قسمت مردونه!
عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستمو بگیره ببرتم مسجد ڪنار خودش بنشونه.
آقام برای خودش آقایی بود.یڪ محل بود و یک آقا سید مجتبی!
همیشه صف اول مسجد مینشست.یادمہ یکبار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلے مهربون و لهجه ے زیبای مشهدی بهم گفت:سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی.
اینجا صف آقایونه...
باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونے.
آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش میکرد رو به حاج آقا گفت:
حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه قول میده بره سمت خانمها...
پیش نماز هم بہ صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت:
-ان شالله…
ان شالله پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟!
بعد دست کرد تو جیبش و یڪ مشت نخودچی کشمش دراورد و حلقه ی دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت:
-این هم جایزه ی سیده خانوم.
خدا حفظت کنہ بابا!
ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنے…
از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظہ لرزید.
زیر لب زمزمه کردم:
سیده خانوووم...
هم مسیر مادرت زهرا بشے !!!!!
غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا...
کاش همیشه بچه میموندم.
دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشہ کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم.اینطورے شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم...
🍁نویسنده :ف مقیمی🍁
═✧❁🇮🇷❁✧┄
@sarbazvu
═✧❁🇮🇷❁✧┄
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 3
بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهار بار تو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.
چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!
چون هیبت آقام کنارم نبود.
از طرفی چندبار این حاج خانوم هایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .
یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت:
- دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول، نماز ما هم بهم میریزی؟
پاشو برو عقب !!
بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم؟
کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد:
-خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم.
وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینهه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن....
و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهایی عقب و هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن..
و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود.
میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن!
البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد
پانزده سال پیش واسه فوت آقام ...
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
═✧❁🇮🇷❁✧┄
@sarbazvu
═✧❁🇮🇷❁✧┄