فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🍂پاییز نیز تمام می شود و
می ریزند برگان درختانی که
بی نصیب ماندند
از دیدن رویت...🍁🍂🍁
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تقدیم به قلب مهربونتون🌹
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌸صبح یعنی عطر و بوی خوب نان
🌾عطر چای تازه دم در استکان
🌸صبح یعنی جوشش خورشید مهر
🌾از دل بام بلند آسمان
🌸صبح یعنی لحظه های عاشقی
🌾لذت دیدار ، عیش جاودان
🌸صبح یعنی رقص زیبای نسیم
🌾با نوای مرغ عشق نغمه خوان
🌸
🌾پنجشنبه تون زیبا و پر برکت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃
چقدر بی کلاسی زیبا بود...
یادش بخیر قدیما که"بی کلاس"بودیم
بیشتر دور هم بودیم
و چقدر خوش میگذشت
و هر چقدر باکلاس تر میشیم
از همدیگه دورتر میشیم...
#خاطرات_شهید
●روز قبل از عملیات بازگشایی جاده سر دشت – بانه، انبار تنباکو توقف کرده بودیم قرار شد فردا ساعت دوازده عملیات داشته باشیم.
●وقتی صبح داخل حیاط شدم، با تعجب دیدم سیدرضا یخ های حوض را شکسته و در حال غسل کردن است. گفتم: «تو این سرما چیکار میکنی؟»لبخندی زد و گفت: «غسل شهادت.»
●وسوسه شدم. من هم غسل کردم. دندونهام از سرما به هم می خورد. عازم عملیات شدیم. او شهید شد و من سالم برگشتم.
✍ به روایت سیدمهدی هراتیان
#شهید_سیدرضا_ترابی🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید
✍️ بدون تکلف
● زندگی مشترک ما، رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه، بدون تکلف و با رعایت مسائل اسلامی برگزار شد و مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز، در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در ۲ اتاق کوچک اجارهای، آغاز کردیم. یکی از اتاقها، به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده، تزیین شد.
● قسمتی از اتاق نیز به عنوان آشپزخانهای با یک چراغ خوراکپزی و مقداری ادویهجات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضیقه شدید مالی، سپری میکردیم و مشکلات زیادی داشتیم تا جایی که گاهی اوقات، برای تأمین هزینههای زندگی، مبلغی را قرض میکردیم.
📚 کتاب خاکیها
#شهید_حسن_آبشناسان🕊🌹🕊
بنویسید ڪه
سردار به مهمانی رفت
مثل عباس بدون یَد و قربانی رفت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🕊🌹🕊
#خاطرات_شهید
●بچه اولمون قزوين به دنيا اومد. ماه های آخر بارداری رفته بودم قزوين، تا پدر، مادرم مواظبم باشن. در مورد اسم بچه قبلاً با هم حرفامونو زده بوديم. عباس دلش میخواست بچه اولش دختر باشه.
●ميگفت: "دختر دولت و رحمت واسه خونه آدم مياره..." قبل به دنیا اومدن بچه، بهم گفته بود: "دنبال يه اسم واسه بچه مون گرد که مذهبي باشه و تک از کتابی که همون وقتا ميخوندم پيدا کردم: سلما
●تو کتاب نوشته بود، سلما اسم قاتل يزيد بوده. دختری زيبا که يزيد (لعنة الله عليه) عاشقش ميشه. اونم زهر ميريزه تو جامش.
●بهش گفتم که چه اسمی روانتخاب کردم. دليلشم براش گفتم. خوشش اومد. گفت: "پس اسم دخترمون ميشه، سلما گفتم: اگه پسر بود...؟
●گفت: نه ، دختره. گفتم: حالا اگه پسر بوووود؟؟؟ گفت: حسين…اگه پسر بود اسمشو میذاریم حسین. بچه که دنيا اومد. دزفول بود.
●بابام تلفنی خبرش کرد. اولش نگفته بود که بچه دختره ، گمون میکرد ناراحت میشه. وقته بهش گفت، همونجا پای تلفن سجده شکر کرده بود. واسه ديدن من و بچه اومد قزوين.
●از خوشحالی اينکه بچه دار شده بود. از همون دم در بيمارستان به پرستارا و خدمتکارا پول داده بود. يه سبد بزرگ گلايل و يه گردنبند قيمتی هم واسم خریده بود. دخترم سلما دختر زيبايی بود. پوست لطيف و چشای خوشگلی داشت. عباس يه کاغذ درآورد و روش نوشت:
"لطفاً مرا نبوسيد..."خودشم اونقده ديوونش بود که دلش نميومد بوسش کنه.
✍به روایت همسربزرگوار شهید
#سرلشکر_خلبان_شهید_عباس_بابایی🕊🌹🕊
پایی که بسته شد !
تا بماند و بایستد و بجنگد ...
"علیحسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی
در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه میشود
نیروهای خودی در کمین و محاصرهی دشمن
قرار گـرفته اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به
پایهی دوشکا میبندد تا بایستد و بجنگد ، تا
یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند.
از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها
۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود،
در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است.
مهر ۱۳۶۳ ؛ ایلام
منطقه عمومی میمک
عکاس: محمد عبدالحسینی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#رزمنده_علیحسن_احمدی
#تیپ_نبی_اکرمﷺ
#قاب_ماندگار🕊🌹🕊