فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃 🌹
صبحتون بخیر☀️
امروزتون
سرشار از زیبایی🌹
الهی حال دلتون آفتابی
خونه هاتون شاد
و پراز برکت
و عشق و مهربانی ❤
و شکوفه لبخند بر
روی لبهاتون باشه 😊
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دل_زدگیهای_کوچک
🔹 دل زدگیهای کوچک،
دلخوریهای بزرگ را به وجود میآورند!
🔹همین که هنگام عصبانی بودن بگویی ''دیگر با من حرف نزن ...'' یا در جواب میخواهم بروم، حرفی از دهانت در نیاید، و یا بگذاری لالایی شبهایم، صدای گریهام باشد... همینها باعث تغییر من میشوند!
🔹همینها باعث میشوند که یک عاشق، راه صد ساله را یک شبه طی کند! و باز همین دلخوریها باعث میشوند که یک شب، تمام خاطرات را در چمدانی گذاشته و دور شوم! طوری بروم که حتی وقت نکنی بگویی ''چرا؟''
🔹مواظب همین دل زدگیهای کوچک باش!
عشق یک شبه و بدون خداحافظی ترکت میکند!
👤 #سودابه_رنجبر
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است🍃🌸
بیخودی نیست که
گنجشک ها شلوغش می کنند
پس صدا بـزن خـدا را
که امروز روز توست
به "شرط لبخندت"
بخند عزیز من
تو در آغوش خدایی...
سلام صبح زیبای پنجشنبه
تابستونی تون دلپذیر 🍃🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃 🌹
صبحتون بخیر☀️
امروزتون
سرشار از زیبایی🌹
الهی حال دلتون آفتابی
خونه هاتون شاد
و پراز برکت
و عشق و مهربانی ❤
و شکوفه لبخند بر
روی لبهاتون باشه 😊
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دل_زدگیهای_کوچک
🔹 دل زدگیهای کوچک،
دلخوریهای بزرگ را به وجود میآورند!
🔹همین که هنگام عصبانی بودن بگویی ''دیگر با من حرف نزن ...'' یا در جواب میخواهم بروم، حرفی از دهانت در نیاید، و یا بگذاری لالایی شبهایم، صدای گریهام باشد... همینها باعث تغییر من میشوند!
🔹همینها باعث میشوند که یک عاشق، راه صد ساله را یک شبه طی کند! و باز همین دلخوریها باعث میشوند که یک شب، تمام خاطرات را در چمدانی گذاشته و دور شوم! طوری بروم که حتی وقت نکنی بگویی ''چرا؟''
🔹مواظب همین دل زدگیهای کوچک باش!
عشق یک شبه و بدون خداحافظی ترکت میکند!
👤 #سودابه_رنجبر
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است🍃🌸
بیخودی نیست که
گنجشک ها شلوغش می کنند
پس صدا بـزن خـدا را
که امروز روز توست
به "شرط لبخندت"
بخند عزیز من
تو در آغوش خدایی...
سلام صبح زیبای پنجشنبه
تابستونی تون دلپذیر 🍃🌸
🌸🍃
❣پانزدهم مردادماه،
سالروز شهادت «#مصطفی_مازح» است. جوانی که با فتوای تاریخی امام خمینی(ره) برای قتل سلمان رشدی، پیشقدم شد. اما در میانه راه به شهادت رسید.
🌹🌹🌹🌹
سعادتمندند کسانى که تو را شناختند، کسانى که از راه تو پیروى کردند، کسانى که به کلام تو گوش فرا دادند و کسانى که به نام جمهورى اسلامى شما پرچم اسلام را برافراشتند. اى امام عزیز! همانا من با تو پیمان مىبندم که همیشه در راه روشن تو خواهم بود و تحت اوامر نایب برحقت امام سید على خامنه اى در این راه باقى خواهم ماند. فرمان تو، اندیشه او اندیشه تو و آراى او همان آراى تو خواهد بود.
به درستى که تو شجاعت را به او آموختى و ما اکنون سرباز او هستیم و همانگونه که امر فرمودى بر این جمهورى اسلامى باقى خواهیم ماند. جمهورى اسلامى والایى که متعلق به حضرت مهدى(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ولیعصر و زمان است.
شهید#مصطفی_مازح🕊🌹🕊
❣سیاهی گناه چهرهام را پوشانده
و تنم را لخت و کسل کرده،
حرکت جوهره ی اصلی انسان است
و گناه زنجیر،
من سکون را دوست ندارم.
عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است،
سکونم مرا بیچاره کرده...
در این حرکت عالم
به سمت معبود حقیقی،
دست و پایم را اسیر خود کرده،
انسان کر میشود،
کور میشود،
نفهم میشود،
گنگ میشود
و باز هم زندگی میکند...
بعد از مدتی مست میشود
و عادت میکند به مستی
و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم.
درد را انسانِ بی هوش نمیکشد،
انسانِ خواب نمیفهمد،
درد را انسان با هوش و بیدار میفهمد...
وصیتنامه عرفانی
#شهید_عباس_دانشگر🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣امروز سالروز اسارت شهید سرافراز محسن حججی
برای شادی روح شهدا صلوات🕊🌹🕊
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
❣بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
تاریخ شهادت ۱۸ مرداد ۱۳۹۶
❣️هر روز صد صلوات هدیه
❣️به روح پاک و مطهر همه شهدا
❣️برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله
سالروز شهادتت مبارک❤️
هدیه به روح پاک و مطهر
شهید#محسن_حججی 🕊🌹🕊
❣عادت داشت قبل از اعزام به جبهه، حمام می رفت و غسل شهادت می کرد. من لباس هایش را جمع می کردم، چشمم افتاد به کمربند نظامی اش که تقریباً تمام تار و پود های آن از هم باز شده بود. رضا که از حمام بیرون آمد، گفتم: «داداش این کمربند که دیگه به درد نمی خوره! این را بندازم بیرون!»
کمربند را از دست من در آورد و گفت:« نه، نه. ما با هم انس داریم، عمریست با هم هستیم، عمر ما هم یکی است!»
ادامه داد: «وقتی تمام تار های این کمربند از هم باز شد، تمام وابستگی من هم از این دنیا کنده می شود!»
مادر همیشه قبل از اعزام قرآن بالای سر رضا می گرفت و پشت سرش آب می ریخت. بار آخر قبل از اینکه از زیر قرآن رد شود. قرآن را از دست مادر گرفت، بوسید و بر چشم گذاشت و بعد هم باز کرد. گل از گلش شکفت. با خنده گفت: «دیدی گفتم وعده خدایی محقق خواهد شد. »
اولین آیه در صفحه سمت راست این بود: «وَعدَ اللهِ لا یُخلِفُ اللهُ وَعدِهُ»
همیشه می گفت من با خدایم وعده ای دارم و مطمئنم که خدا خلف وعده نمی کند. این آیه را که خواند، رو به مادر که با کاسه ای آب که چند برگ نارنج در آن شناور بود گفت: «مادر دیگر این آب را اصراف نکن، من دیگر بر نمی گردم!»
چند هفته بعد وقتی برای خداحافظی با پیکرش رفته بودیم، چشمم سُر خُرد روی کمربندش. هنوز یک تار آن پاره نشده بود. وقتی همه خانواده به او خدا حافظی کردند. دست بردیم زیر کمرش که بلندش کنیم، ناگهان آخرین تار کمربندش هم، از هم گسیخت! انگار همه وابستگی اش از دنیا جدا شد.
راوی خواهر شهید
هدیه به سردار شهید رضا پورخسروانی صلوات- 🕊🌹🕊
❣شهید شعبان رضایی از شهدای عزیز عملیات رمضان در حالی که هردو پای او بر اثر انفجار مین قطع شده بود در وسط میدان مین در مقابل پاسگاه زید عراق با فریاد یا مهدی عج و یا حسین ع و خواندن اشعار حماسی باعث بالا رفتن روحیه رزمندگان شد و نیروهای گردان را از میدان مین عبور داد و خود درهمان نقطه آسمانی شد.
🔸همزاد کویریم تب باران داریم ....در سینه دلی شکسته پنهان داریم.
در دفتر خاطرات خود بنویسید ما هرچه که داریم از شهیدان داریم.
🔸راوی :همرزم شهید
محمد فتحی🕊🌹🕊
❣خاطره
میخواست برود سرڪار
از پلههاے آپارتمان، تندتند پایین مےآمد!
آنقدر عجلہ داشت ڪه پلہ ها را دوتا یڪے رد مےڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید،
بهش سلام ڪردم گفتم: آرامتر
فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـے سرِڪارٺ!
سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت
علیآقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقهها
شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب مے اندازد!
شهید محسن حججی🕊🌹🕊
43.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣وصال یار...
🌷نگاهی به مراسم حضور خانوادههای معظم ۴ شهید والامقام تازه شناسایی شده در قطعه شهدای گمنام گلزار مطهر شهدای دارالرحمه شیراز پس از بیش از سی سال چشم انتظاری.🕊🌹🕊
❣خداوندا تو را سپاسگزارم از این که قرآن را به ما آموختی و ما را به دین و آیینت آشنا ساختی و به ما گوش، چشم و قلبی روشن عطا فرمودی. خداوندا تنها راه سعادت و خوشبختی خود را در این دانشگاه انسان ساز و الگو پرور یافتم. خدایا هدیهای جز خون ناقابل خود را نیافتم که آن را تقدیم کنم. از من بپذیر.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌹شهید والا مقام مهیار برفر
تاریخ تولد:۱۳۴۵/۱۱/۱۷
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷
محل شهادت: فاو
نام عملیات: والفجر هشت🕊🌹🕊
❣آدم عجیبی بود. کم حرف، پرکار، نترس، با اخلاص، ایثارگر. شجاعتش در عرصه نبرد زبانزد همه بود. قبل از عملیات بدر با تدبیر فرماندهان و مسئولین تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) گروهان ذوالفقار تشکیل شد که گلچینی از بهترین و زبده ترین نیروها بود."مهیار برفر " هم جزء همین گروهان بود. یک روز داشتم پشت ساختمان گروهان سیدالشهداء(ع) در سایت خیبر لباسهایم را میشستم. شلواری که پوشیده بودم سر زانویش پاره بود. برادر برفر چشمش افتاد به آن پارگی و خیلی متواضعانه گفت: مگه شلواری غیر از این نداری؟ خندیدم و گفتم: نه؛ همین را که دارم می پوشم.
رفت و بعد از چند دقیقه با یک شلواری کُرهای نو که آن روزها خیلی خواهان داشت و فقط به نیروهای قدیمی و با سابقه و یا افراد خاص تعلق می گرفت برگشت و گفت: این مال شما. هر چه اصرار کردم که نميشود و نمیخواهم فایدهای نداشت و آن را به من هديه داد. "مهیار برفر"حتی به اندازه یک شلوار هم دلبستگی به این دنیا نداشت و مانند خیلی از دوستانش در حماسه فتح فاو در والفجر 8 بار خود را بست و به اعلی علیین رسید.
✍ عبدالرحیم کاووسی🕊🌹🕊
❣ دوازده سیزده ساله بود که پیله کرد من می خواهم به جبهه بروم. هر چی گفتم مادر اینجا خیلی کارهاست که بتوانی انجام بدهی!
زیر بار نرفت و رفت جبهه. شش ماه جبهه بود که ترکش به پایش نشست. بی تاب جبهه بود. تا خوب شد برگشت. این بار ترکش به کلیه اش خورد و کلیه اش را از دست داد. باز هم اصرار به رفتن کرد و تا پایان جنگ در جبهه بود.
بعد از جنگ هم در سپاه ماند. اصرار کردند که باید ازدواج کنی. گفت: مادر من شهید می شوم، اما اگر می خواهی برایم عروسی بگیری، بگیر.
ازدواج کرد، اما باز در سودای شهادت بود و آروزی شهادت داشت. سال 71 بود، ده ماهی از عروسی اش می گذشت و فرزندی در راه داشت. یک روز آمد دورم چرخید. گفت مادر من دارم به مأموریت می روم. کاغذی به من داد و گفت: این هم وصیت نامه ام هست.
گفتم: چی نوشتی؟
گفت: نوشته ام سر سفره حضرت محمد رفیق هایم را می بینم!
گفتم: چطور دلت میاد، همسرت و فرزندت را تنها بگذاری؟
گفت: خدای آنها هم کریم است. اگر من شهید شدم، بلاخره حقوقی به آنها می دهند که زندگیشان بگذرد.
دوستانش می گفتند به خاطر جانبازی بالایی که داشت، به او مأموریت نمی دادند، اما خودش اصرار کرده بود. قبل از رفتن غسل شهادت کرده بود، کمربند عروسی اش را که روی شلوارش بود، باز کرده و به عنوان یادگاری داده بود به فرمانده اش.
روز چهارشنبه بود که رفت. روز جمعه، هراسان از خواب پریدم. به دخترم گفتم: مادر، قرآن بیار استخاره کن، فکر می کنم بیژن شهید شد.
گفت: مادر خواب بد دیدی، بخواب طوری نشده.
طاقت نیاوردم. دلم گواهی می داد اتفاقی افتاده است. تسبیح برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن. تا شب کارم اشک ریختن بود. در هشت عملیات شرکت کرده بود و اینقدر اضطراب و نگرانی نداشتم. صبح روز بعد یکی از اقوام آمد. گفتم از بیژن چه خبر!
گفت: می آید.
گفتم: من خودم را آماده کرده ام اگر اتفاقی افتاده است بگو!
گفت: یک پای بیژن قطع شده!
گفتم: نه، بیژن همیشه می گفت، اگر کسی آمد و حال من را گرفت و پرسید بدان من شهید شده ام!
☝️وصیت بیژن که سه روز قبل از شهادت نوشته بود: من حقير مدت 62ماه جبهه دارم و در 8عمليات شركت كردم و باز افتخارى كه دارم 65% جانبازى دارم. من مأموريتى كه مىخواهم بروم در يكى از شمالىترين نقطه كشور است. كه افتخار پيدا كردم و به دوستان قديمم بپيوندم. من خواهشم از همسرم اين است كه از بچهام مواظبت كند و حسين وار پرورشش دهد. من خواهشم از مسئولين اين است كه رهبرى را تنها نگذارند و خانوادههاى شهداء جانبازان مفقودين را فراموش نكنند حافظ ولايت فقيه باشند. من خواهشم از دوستانم اين است كه خدا را فراموش نكنند. ... ديگر عرضى ندارم شما خاطر جمع باشيد كه ما با دوستان شهيدمان سر سفره حضرت محمد (ص) و حضرت على(ع) و سالار شهيدان عالم امام حسين نشستيم. مورخ 7/1/71🕊🌹🕊
می خواستم فصل تابستان را برای تبلیغ به آذر شهر بروم. خدمت شهید مدنی رسیدم برای دریافت نصیحت. در ضمن خاطره ای فرمودند: هر جا امکان خودنمایی دیدی کوتاه بیا. اگر در حال سخنرانی دیدی شخصی بهتر از تو وارد مجلس شد منبر را تحویل او بده.
می گفت: در نجف مجلس مهمی در حال برگزاری بود. سخنران جلسه علامه امینی بود که نیامده بود. تعدادی از من خواستند منبر بروم. مشغول سخنرانی بودم که علامه وارد مجلس شدند. من هم صلواتی از مردم گرفتم و مجلس را تحویل ایشان دادم.
آیت الله قمی که این “ادب نسبت به بزرگان” را از من دید، با اصرار مرا وادار کرد که درس اخلاقی در نجف برگزار کنم و خودشان هم در تمامی آن جلسات شرکت می کرد. همه این ثمرات به خاطر زیر پا گذاشتن خودم در محضر بزرگان بود.
شهید مدنی🌱✨
#شهیدانه
مهر ۱۳۵۷ بود و فکر محمد حسین مشغول. گفتم: پسرم! چرا این قدر آشفته ای؟
گفت: یک هفته قبل از بازگشایی مدارس، امام خمینی (ره) دستور تعطیلی مدارس و دانشگاه ها را صادر کرده اند و در تهران مردم اعلام آمادگی کرده اند؛ اما در کرمان هنوز خبری نیست. نمی شود بی تفاوت باشیم و کاری نکنیم.
گفتم: با یک گل بهار نمی شود. مبادا کاری کنی که باعث درد سر شود. گفت: قول نمی دهم ولی سعی می کنم.
شب که رفت مسجد تا یازده شب خبری ازش نداشتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بعدا فهمیدم رفته بودند شعار نویسی روی در و دیوار مدرسه. روی سنگ سفیدی کنار تابلوی مدرسه نوشته بود: به فرمان خمینی اعتصاب عمومی است و بالای سر آب خوری مدرسه نوشته بود: مرگ بر این سلسله پهلوی.
هم کلاسی اش می گفت: صبح که رفتیم مدرسه خادم و کادر مدرسه دست پاچه شده بودند. قرار بود استاندار برای بازگشایی مدارس به مدرسه ما بیاید. همین شعارها بچه ها را متفرق و مدرسه را به حالت نیمه تعطیل در آورد.
شهید محمد حسین یوسف الهی✨🌱
#شهیدانه
● مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی برای او دوره خودسازی بود.در عملیات آبی خاکی شمال کشور در هوای به شدت گرم ناگزیر می شود چند بار یک عملیات را تکرار کنند.●وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش اکبرشهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید سقا شده،وخود بدون نوشیدن جرعه ای آب به پادگان باز می گردند.● مرتضی درجریان عملیات حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی برای شناسایی موقعیت تروریست های تکفیری خطر می کرد و آخرشب باز می گشت.●یک شب زمستانی وقتی از شناسایی بازگشت به شدت گرسنه بود پرسید غذاهست گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد دولقمه ازآن را خورد وخدا شکر کرد و خوابید.●از مال دنیا هرچه داشت انفاق می کرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو یتیم و یک بدسرپرست را برعهده داشت و از حقوق کمی که دریافت می کرد، کمک خرجی آنان را هم پرداخت میکرد.● او یک بار زندگی اش را در واقع حراج کرد تا بتواند شش خواهر دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر ماشین خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را سرپناه بدهد!از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!»
📚کتاب فرمانده نابغه
#شهید_مرتضی_حسین_پور
#شهیدانه
هر وقت در نمـاز عجله کردی
خواستی زودتـر تمومش کنی
به یاد بیار
همـه ی آنچـه که می خواهی
بعداز نماز بروی به آن برسی؛
و همـه ی آنچه که می ترسی
در این مـدت از دسـت بدهی
به دست همان کسۍاست که
در مقابلش ایستاده ای....!💚
پس برای حرف زدن با خـدا
بیشتر وقت بزار...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#شهیدانه