فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼برنائب برحق
🤍امامت صلوات
🌼برصاحب انوار
🤍 قیامت صلوات
🌼خواهی که به روز
🤍حشر نگردی مایوس
🌼بفرست به پیشگاه
🤍مهدی (عج)صلوات
🤍اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌼وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🤍وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
ترسم که شعر مزار من این شود
او هم جمال یوسف زهرا ندید و رفت😭
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#سلام_اربابم #صبحم_بنامت
از دور سلامم بہ تو اے #غریب_مادر
اے پیڪر صد پاره شده زخمے خنجر
جانم بہ فــدا ےتو و یاران شهیدٺ
لبیڪ #حسین_بن_علے ڪشتہے بےسر
به رسم ادب هرروز:
السلام علی رسول الله وآل رسول الله
السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)
السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا
جمیعاورحمت الله
نیایش صبحگاهی 🌺🍃🌺
پروردگارا🙏
ای که همیشه عاشقانه مرا هدایت کردی🤍
به تو نیاز دارم !
محتاج مهر و عشقِ بی حد و کرانت هستم.🤍
راه را به من نشان بده
هدایتم کن به سویی که عشق باشد،🤍
هدایتم کن به سویی که پاکی باشد
و خوبی و مهربانی،🤍
هدایتم کن به راهی که انتهایش نور باشد، ✨
نوری که از عشق تو می تابد ✨🤍
هدایتم کن به راهی که
آرامش را قرین لحظه هایم کند🌺
آمین یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏
ای مهربان ترین مهربانان 🙏
مـرا
با قنوتـت
ببـر تـا خـدا ..!
#نماز_اول_وقت
#شهید_حاج_رضا_داروئیان
👈 هر روز صبح مردی سرکار میرفت و همسرش هنگام بدرقه به او میگفت: مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم میگفت: چشم.
👈 روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند.
👈 به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت: «همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار میروی همیشه میگویم مراقب خودت باش، مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی، تو کودک نیستی.
👈 مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خدای نکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر میشوی و تا زندهام مراقب تو میشوم. پرستار روز و شب تو میشوم.
👈 اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.
💚💓💚💓♥️💓💚💓💚
🌸داستان شب
ریشه ضرب المثل/ دست بده ندارد
روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی میکرد که حواسش بود تا ذرهای از داراییهایش کم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و کتاب اموالش بود تا جایی که از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل میماند.
بارها پیش آمده بود وقتی او داخل حجرهاش سرگرم کارش است، دوستان و اهالی بازار که از جلوی حجره او میگذشتند به او سلام میکردند ولی او آنقدر مشغول کارش بود که اصلاً متوجه حضور آنها نمیشد.
حتی گاهی پیش میآمد که مرد خسیس مسیر رفت و برگشت از حجره تا خانه را هم در حال حساب و کتاب طی میکرد.
یکی از همین روزها که تاجر سخت مشغول کارش بود اصلاً متوجه نشد که تاجر کمی از مسیر اصلی خارج شده و همینطور که راه میرفت داخل چاهی افتاد، اما از خوششانسی چاه هنوز کامل نشده بود و هنوز به آب نرسیده بود خیلی عمیق نبود.
مرد خسیس که در داخل چاه گیر افتاده بود و نمیتوانست خودش به تنهایی از چاه خارج شود، فریاد زد و از رهگذران کمک خواست.
رهگذران وقتی به سر چاه میرفتند و میدیدند مرد خسیس در چاه گیر افتاده میگفتند: در چاه چی پیدا کردی؟ حتماً برای یافتن گنج به آنجا رفتی.
هرچه مرد خسیس میگفت: نه به خدا من در این چاه گیر افتادم کمکم کنید تا از اینجا نجات پیدا کنم. مردم راهشان را میگرفتند و میرفتند.
مرد خسیس دوباره داد میزد و کمک میخواست ولی هرکس میدید که او در چاه گیر افتاده بدون اینکه کمکی به او کند یا راهش را میگرفت و میرفت یا اینکه متلکی به او میگفت: به درک تو اگر دست و پایت هم بشکند، حقت هست. تو فقط مواظب اموالت باش.
در نهایت مرد خسیس آنقدر در آن چاه از مردم کمک خواست و مردم آنقدر به او طعنه و کنایه زدند و راهشان را ادامه دادند و رفتند تا اینکه دل یک نفر به رحم آمد و گفت: خوب کار او بد، ولی ما نمیتوانیم آنقدر به او کمک نکنیم تا اینکه در چاه بمیرد فرق ما با او که این کارهای زشت را انجام داده در چیست؟ اگر به او کمک نکنیم، کار ما هم خیلی بد است.
مردم گفتند: خوب طنابی را در داخل چاه میاندازیم، تا او طناب را به کمرش ببندد بعد چند نفری با کشیدن طناب او را از چاه بیرون میآوریم.
دیگری گفت: چند نفر لازم نیست! این مرد خسیس آنقدر غذا نخورده و پولهایش را جمع کرده که ذرهای گوشت در بدنش پیدا نمیشود. سبک است و یک نفری هم میشود طناب را کشید و او را از چاه بیرون آورد.
فرد دیگری گفت: اصلاً این کارها لازم نیست این چاه عمقی ندارد. دستمان را دراز کنیم میتوانیم دستش را بگیریم و از چاه بیرون بکشیمش. بقیه هم فکر این مرد را قبول کردند.
از بینشان فردی را که قویتر از همه بود به لب چاه فرستادند تا دست مرد خسیس را بگیرد و او را از چاه بیرون بکشد. مرد لب چاه خوابید، دستش را دراز کرد و گفت: حالا دستت را بده به من تا تو را بیرون بکشم.
همه بیرون از چاه منتظر بودند تا مرد خسیس دست این مرد قوی هیکل را بگیرد و بیرون بیاید، ولی این اتفاق نیفتاد. مردم گمان کردند مرد خسیس صدای این مرد را نشنیده. از او خواستند این بار با صدای بلندتری او را صدا کند، ولی باز مرد خسیس دستش را بلند نکرد و دست او را نگرفت.
یک نفر که از همسایههای مرد خسیس بود و او را خوب میشناخت جلو رفت و گفت: زحمت نکشید.
این مرد دست بده ندارد او فقط دست بگیر دارد!
مرد قوی هیکل گفت: یعنی چی؟ و فریاد زد اگر میخواهی از چاه بیرون بیاورمت دست مرا بگیر. مرد خسیس که چارهای نداشت هر جوری بود دست مرد قوی هیکل را گرفت و از چاه بیرون آمد.
🍀🕊🍀🕊💐🕊🍀🕊🍀