eitaa logo
به یاد سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
1.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
49 فایل
یادت سردار عزیز همیشه در قلبمان میماند وخونت هرلحظه میجوشد و همه را انقلابی میکند🌾🌾 در کنار اولیاءاللّه ماراشفاعت کن❤❤ شهادتت مبارک #پدرجان کپی از مطالب کانال به هر شکل آزاد است
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهرِ با حجابم؛ وقتی دلت میگیره از پوزخندهای به ظاهر روشنفکرها!!! قران رو باز کن و سوره ی ”مطففین” آیات ۲۹ تا ۳۴ رو بخوان: ”آنان که امروز به تو میخندند ،فردا گریانند و تو خندان” http://eitaa.com/bachehshei
... 124 فکر نمیکنی این ظلمه؟! -اگر جز این باشه،ظلمه! اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه،ظلمه! نگاهم رو به آسمون دوختم. -ولی من از وجود" اون"،به آرامش و خدا رسیدم! -نمیدونم.شاید اشتباه کردی! شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی. ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید! -یعنی خودش میخواسته؟ -شاید!شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده! -پس ازدواج چی؟ اون که خواست خداست .اونم توش عشق به غیر خداست! -اونم امتحانه! اون عشقیه که به دستور خداست. اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی؛اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!! بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه! بلند شدم و چند قدم راه رفتم.پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟ گذشتن از مرجان،برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد... -ترنم؟ برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم. -تازه داری بنده میشی! خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه! مردش هستی؟! به آسمون چشم دوختم.احساس میکردم آبی تر از همیشه شده. آروم سرم رو تکون دادم. زهرا مهربون تر لبخند زد. -سخته ها!مطمئنی مردشی؟ نگاهش کردم. -یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین! میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم!ولی به هر حال باید محکمم کنه. میخوام خودم رو بسپرم به دستش... میدونی زهرا! من اهل این چیزا نبودم! اون وقتی هم که اومدم،برای به اینجا رسیدن نیومدم! اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم! شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم! میخوام بمونم. میخوام به پای این عشق بمونم. سخته! میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها،بیشتر بدهکارش میشم... من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی،به اندازه ی سال ها بزرگ شدم!میمونم. میخوام بزرگم کنه... زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت. -بندگیت مبارک!☺️ ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم. برای مراسمی قرار بود،دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن. با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت. از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت. اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد. دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم! "محدثه افشاری" http://eitaa.com/bachehshei
....125 زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم. یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم. بعد از این چندماه،حالا دیگه تقریبا رو نود درصدشون پا گذاشته بودم. از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم،کم کم از دروغ،غیبت،تهمت،بد زبانی،رابطه با نامحرم،نگاه حرام و...دور شده بودم. پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در،پیش رفته بودم! جلو رفتم. رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم!تا رسیدم به بنر عهدنامه! دوباره جملاتش رو خوندم! «هل من ناصر ینصرنی؟!» یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟! چه کمکی؟! من هنوزم درست نمیشناختمش...! فکرهایی که از ذهنم گذشت،خودم رو هم متعجب کرد! "من این راه رو اومدم که به هدفم برسم،ولی قبل از هدفم،به این عهدنامه رسیدم!پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه!" حالا دیگه به پازلی که خدا دائما برای من تکمیل ترش میکرد،ایمان آورده بودم. خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم!،امضاء،ترنم سمیعی" نمیدونستم باید چیکار کنم! بچه ها رو نگاه کردم. هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن! منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم! کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم. حس خاصی داشتم!یه حس جدید و ناب!و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها،هدیه ی خدا به من هستن! دم دمای غروب از هم جدا شدیم. زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد. با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد. انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!اصلا حواسم به ساعت نبود! دیگه برای هرکاری دیر شده بود... بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!! گلوم از شدت ترس خشک شده بود! سرش رو با حالت سوالی تکون داد. منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟ به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..." بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد! تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد. جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم،عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته! اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم. یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش -به به!ترنم خانوم!هر دم از این باغ بری میرسد!!! -سـ....سـ...سلام بـ...بابا! " محدثه افشاری " http://eitaa.com/bachehshei
هدایت شده از .
رفتــــــــ ... و آرزوهـایش را پشتــــ درهاے دنیـــــا خـاڪ ڪرد😔 و براے عشـــــق آسمان را در آغــوش ڪشید😭 ❤ @shoghe_vesal74
اربعین پای پیاده نبودیم آقا دلمان قوت زانویمان را گرفته است😔 خدا کند دلگیر مان نباشی و شرمنده حضرت زینب نشویم انگاری امشب دلمان هواییه زمینت شده است دل همه مان در یک کلام را میخواهد http://eitaa.com/bachehshei
.... او_را 126 ابروهاش رو انداخت بالا. -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 -بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم. -گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم! مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد! جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد. -این چیه ترنم!؟ بابا غرید -این؟؟دسته گل توعه!تحویلش بگیر!تحویل بگیر این تف سر بالا رو! و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم. این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم! چادر رو از سرم کشید و داد زد😞 -این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم. اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم .اومد طرفم و بلندتر داد کشید -لالی یا کری؟؟ پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم -بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟ -خفه شو!خفه شو ترنم!خفه شو!دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟ از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد! -بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟ یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ هر روز یه گند جدید میزنی،هر روز یه غلط اضافی میکنی،آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ... با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین. اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد -مگه با تو نیستم؟؟لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم... با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم. مثل ابر بهار باریدم... به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم! -خفه شو... برای چی داری گریه میکنی؟ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! چرا حرف نمیزنی؟برای چی لچک سرت کردی؟ مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ اشک هام رو کنار زدم و گفتم -چه ربطی به آخوندا داره؟؟ -عههه؟پس زبونم داری!!پس به کی مربوطه؟ "محدثه افشاری" http://eitaa.com/bachehshei
.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم. همین. از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم. -چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟ دوباره هلم داد -آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله!کدوم خدا!؟ سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. -همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش! همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده! دوباره خندید -عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟ بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد -احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!! اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره، ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو. چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن! هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛ یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن! تو دوراهی سختی مونده بودم. میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد. چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم! از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود... میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود! مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم! صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم. رفتم حموم و دوش رو باز کردم. قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭 اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! 😞😞 موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم! گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم! دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم، 😭 یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت.... 😓 جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم! سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم! 😞 قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم! و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم.... من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود! "محدثه افشاری " http://eitaa.com/bachehshei
هدایت شده از Fatemeh.@
@NASEMEBEHESHTe91f54fb13d1795566557ac7481f95c4b6c072d0.mp3
زمان: حجم: 5M
ای آقا عمود چندمی؟ حاج #میثم_مطیعی مداحی زیبا ویژه پیاده‌روی #اربعین @romankademazhabi 🏴
⚫️ اعمال روز اربعین 🔺روز اربعین تکمیل انقلاب بزرگ عاشوراست و برای این روز اعمال بسیاری از سوی معصومین(ع) مطرح شده است، چنانکه امام رضا (ع) در این مورد می‌فرمایند:" براستی محرم ماهی است که مردمان عهد جاهلیت جنگ و خونریزی را در آن حرام می‌شمردند لیکن خون‌های ما را در این ماه حلال شمردند، و حرمت ما را شکستند و فرزندان و زنان را به اسارت کشیدند و آتش در خیمه‌های ما افروختند و آنچه در آنها زاد و توشه داشتیم به یغما بردند و حرمت رسول الله(ص) را در امر ما نگاه نداشتند..." 1⃣ «زیارت امام حسین علیه السلام و زیارت اربعین» در این روز زیارت امام حسین (ع) مستحب است و این زیارت‌، همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری (ع) روایت ‌شده که فرمود: " علامت مؤمن پنج چیز است، ۱- پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن ۲- و زیارت اربعین کردن ۳- و انگشتر بر دست راست کردن ۴- و جَبین (پیشانی)را در سجده بر خاک گذاشتن ۵- و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است." 2⃣ «غسل اربعین و توبه» 3⃣ بعد از نماز صبح 100 مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) 4⃣ 70 مرتبه تسبیحات اربعه 5⃣ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس 70 مرتبه استغفار 6⃣ غروب اربعین 40 مرتبه لا اله الا الله 7⃣ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام 📚 وسائل الشیعه‌ ج۱۰ http://eitaa.com/bachehshei
.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت بخیر. -ممنونم .بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم.😰 -بیمارستان؟برای چی؟ -نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن. -من که خواهر ندارم خانوم! -نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود. بدنم یخ زد! -مرجان؟؟؟ -نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو میفهمید. -بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید. از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود. فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم. سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل. مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم. ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید. به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم. 😭😭😭😭 بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم. هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭 جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن. مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم. -متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...! سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم. -چرا؟؟ -دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم -فکرکنم پارتی... سرش رو انداخت پایین.😓😞 -متاسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم. با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم. "محدثه افشاری " http://eitaa.com/bachehshei