🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۶_۴۵
#پارت_بیست_و_یکم 🦋
《مسجد امام》
شب بود که همه، یکی یکی به خانه برگشتند؛ ولی محمّدحسین همراهشان نبود.
من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمّع شرکت داشته،
هنوز می خواستم آن ها را سین جیم کنم که درِ خانه با شدّت به صدا در آمد.
شب پاییزی🍂 سردی بود و چون از عصر باران می بارید، خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده بود!
در را که باز کردم،
انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت!
وقتی مارا بی خبر دید،شروع کرد به
بی تابی:
«مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده، تا به حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد.»😰
بی تابی انیس همه را کلافه کرده بود؛
هرکسی ماتم زده، در گوشه ای نشسته بود.
غلام حسین، محمّدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد.
او گفت:«مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند،
کلانتری کنار مسجد از صبح پشت
بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمّع و
#تظاهرات ✊ به شدّت سرکوب
خواهد شد!
آن ها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و
متفرّق شوند.
پیش نماز مسجد، آقای حجّتی کرمانی
به مردم گفت:
"علی رغم همه تهدید ها، به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت می کنیم".
اول چند تا اتوبوس آمدند،خانم هارا سوار کردند و به طرف #گلزار_شهدا
حرکت کردند.
وقتی اتوبوس ها از مسجد فاصله گرفتند، آقایان با پلاکارد های مختلف از مسجد بیرون آمدند؛
چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری👮♂
از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند.💣
ماشین های آتش نشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشیدند تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند،
شناسایی کنند.
تیر اندازی که شروع شد،
هرکس به گوشه ای فرار کرد...صحنه وحشتناکی بود!
مردم کوچه و خیابان،یکی یکی در خون خود می غلتیدند.😔
هیچ کس از حال دیگری خبر نداشت،
من تا قبل از تیر اندازی، همراه و کنار محمّدحسین بودم؛
امّا وقتی درگیری شروع شد،دیگر او را ندیدم.
مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن
جمعیّت متفرّق شد».
حرف هایش تمام شد......
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
#قسمت _هشتاد_و_نهم 🦋
((بهبودی نسبی))
روز ها و ماه ها می گذشت و محمّدحسین از زخم حنجره،جراحت پا و مصدومیت شیمیایی، کم کم رهایی پیدا کرده بود و هر زمان به مرخصی می آمد، امکان نداشت که به
#گلزار_شهدا سر نزند.
یک روز به همراه برادرش، محمّدهادی، توی حیاط خلوتِ خانۂ پدری
زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند.
برادرش گفت:«محمّدحسین دیگر بس است، چقدر به #جبهه می روی؟!
الان نزدیک چهار سال است که داری
می جنگی.
فکر نمی کنی که وظیفه ات را انجام دادی و حالا باید به زندگی ات برسی؟»
گفت:«داداش!...این را بدان تا زمانی که #جنگ هست، من در جبهه ها می مانم و این جنگ تمام نمی شود؛
مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه ها جنگیده اند به شهادت برسند.
هیچ پاداشی جز #شهادت نمی تواند پاسخگوی از خود گذشتگی و فداکاری این بچّه ها باشد.
داداش خواهش می کنم در این باره دیگر صحبت نکن.»
مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد.
زمستان بود و هوا خیلی سرد، امّا دلگرمی خانه و خانواده در کنار من نبود.
گاهی اوقات دلم را با خیال پردازی های قشنگ آرام می کردم:
"خدایا! می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد؟
برایش آستینی بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم، اما غافل از اینکه محمّدحسین زمینی نبود.
او اصلا به این چیز ها فکر نمی کرد.
از دیدگاه او، شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود.✨
چیزی نگذشت که رؤیای قشنگم با خبری ناگوار به کابوس تبدیل شد!
محمّدحسین دوباره از ناحیه پا مجروح شد و به کرمان برگشت.
هرچه این اتفاق ها برای او می افتاد ، مهر و محبت او در دل من عمیق تر می شد.
وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود.
گفت:«من به زودی به خانه بر می گردم.»
نگاهی به پایش انداختم، خبری از بهبودی نبود اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه می آید.
گفتم:«مادرجان!...فکر نمی کنی دیگر بس است؟»
آهی کشید و گفت:« بله دیگه بس است.»
این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد.
چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت؛
در حالی که هنوز سلامتی اش را به دست نیاورده بود.
ماجرای جراحت ها و
عروج بی صبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند.