eitaa logo
سردار دلها
960 دنبال‌کننده
62.9هزار عکس
7هزار ویدیو
687 فایل
آهای بسیجی می دانی چه موقع وقت استراحت توست؟! یک روز ایجاد امنیت،یک روز غربالگری سلامت،یک روز اردوی جهادی سیل و زلزله،یک روز رزمایش کمک مؤمنانه، همیشه برای تو کار هست.... @hemmat7265
مشاهده در ایتا
دانلود
💡 🔰 تنها راه نجات ▪️«اوصیه بما اوصی به الله تعالی و انبیاؤه و اولیاؤه اوصیه بتقوی الله و التوکّل علیه و ان یعلم علماً یقینا ان لا نجاة الّا فی عبادة الله تعالی و اطاعته و ان لا سعادة الّا بالاعتصام به و بالتوسّل باولیائه» ✅ او را وصیت می‌کنم به همان چیزی که خدای تعالی و پیامبران و اولیایش توصیه کرده‌اند. او را به تقوای الهی و توکل به او توصیه می‌کنم، و نیز به اینکه یقیناً بداند که نجاتی جز با عبادت و اطاعت پروردگار میسر نیست، و اینکه سعادت، جز با چنگ زدن به او و توسل به اولیای او ممکن نیست. 🔺️برشی از وصیت نامه حضرت آیت الله مصباح یزدی
🌺 لازم‌ترین لازم... 👌 خوب درس‌خواندن شما، هم توصیه آقاست و هم بیشترین چیزی که کشور به آن نیاز دارد ➕ پاسخ آقا به سوالی که زیاد می‌پرسید! 🤓 آباد (س)
🔆زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✨فاطمه زهرا(س) دختر گرامی حضرت محمد(ص) و حضرت خدیجه(س)، در روز ۲۰ جمادی الثانی سال ۵ بعثت، در شهر مکه🕋 به دنیا اومدن. زهرا، صدیقه، راضیه، طاهره، مرضیه و بتول از لقب های معروف دختر عزیزِ پیامبرِ خداست. وقتی🌟حضرت محمد(ص)به پیامبری انتخاب شدن، فاطمه با آن که سن کمی داشتن، آیه های آسمانی 📖 را می شنیدن و به خوبی تربیت می شدن. بعد از فشار و آزار و اذیت مشرکان👺 حضرت خدیجه که همراه مسلمانان در شِعبِ ابی طالب محاصره بودن، در آن جا از دنیا رفتن😢 وقتی حضرت محمد(ص)مخفیانه از مکه بیرون اومدن و به سمت یثرب(مدینه)هجرت کردن، چند روز بعد فاطمه(س) و چند بانوی دیگر به مدینه رفتن. ایشون در مدینه با حضرت علی(ع) ازدواج کردن. حسن، حسین، زینب و ام کلثوم(علیهم السلام)از فرزندان عزیز ایشون هستن❤️ رحلتِ حضرت محمد(ص)غمِ بزرگی را بر دل حضرت زهرا(س)گذاشت😔دشمنان از فرصت استفاده کردن و شخص دیگری را به جای حضرت علی(ع) که جانشینِ واقعی پیامبر(ص)بود انتخاب کردن؛ اما حضرت فاطمه(س)ساکت ننشستن و از حقِ امام علی(ع)دفاع کردن. دشمنانِ کینه توز👿 هم به خانه ی ایشون حمله کردن و درِ خانه شان را آتش🔥 زدن. حضرت زهرا (س)بین در و دیوار موندن و فرزندشون محسن که در شکمشون بود، شهید شد😭 پیکر حضرت فاطمه(س)در این ماجرای تلخ، زخمِ های بزرگی دید و سرانجام در ۳ جمادی الثانی از دنیا رفتن. شهادت ایشون برای امام علی(ع)و اهل بیتشون مصیبتِ بزرگی بود😞اون ها پیکر دختر هجده ساله پیامبر خدا(ص)را در جایی نامعلوم، در شهر مدینه🕌 به خاک سپرد... آباد
👆...افسار شتر را کنار درِ مسجد بست و پا به مسجد گذاشت. حضرت محمد ص پرسید: آیا سیر شدی و لباست را پوشیدی؟ پیرمرد خندید😊و جواب داد: بله...پول دار هم شدم! اکنون برای فاطمه دعا کن🤲 که با تو چنین کرد. پیرمرد دست های لرزان خود را بلند کرد و گفت: ای خدا! به فاطمه چیزی ببخش که هیچ چشمی آن را ندیده و هیچ گوشی آن را نشنیده باشد! حضرت محمد(ص) و یارانش آمین گفتند. حضرت محمد(ص) با جمله هایی شیرین، از خوبی های حضرت زهرا(س) حرف زد. پیرمرد از آنها خداحافظی کرد، سوار بر شتر 🐫شد و به شهر خود رفت. آن روز من هنوز دلواپس بودم. هنوز نمی دانستم به کجا خواهم رفت؛ به خانه ی عمار یا در خانه خریداری در بازار؟ اما عمار مرا به خانه برد. بعد بدنم را با مُشک خوشبو کرد. سپس پارچه ای یمنی دورم پیچید و به خدمت کارش که اسمش «سَهم» بود، گفت: ای سَهم! این گردنبند را به خانه ی دختر پیامبر خدا(ص) ببر و به او تقدیم کن. من تو را هم به او بخشیدم! سَهم با خوشحالی🤩به خانه ی حضرت فاطمه(س) رفت و در زد. من از او بیشتر خوشحال بودم؛ چرا که دوباره در گردن بانوی مهربان مدینه قرار می گرفتم. سَهم به فاطمه(س) سلام کرد و ماجرا را گفت. فاطمه با مهربانی مرا گرفت. بعد سَهم را در راه خدا آزاد کرد. سَهم از خوشحالی😇زیاد برخاست و به فاطمه(س)✨ گفت: ای دختر پیامبر خدا! برکت این گردنبند، مرا به خوشحالی زیاد🤩 واداشت؛ چراکه گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشاند، فقیری را پول دارکرد، پیاده ای را سواره ساخت، بنده ای را آزاد کرد و سرانجام به دست صاحب خود بازگشت. از این به بعد قصه ی این گردن بند در میان مردم، زبان به زبان تعریف می شود. پایان
🌸 حضرت محمد (ص) پیامبر مهربان، باغی پر از میوه داشت گوشه کنار باغش، نهال میوه می کاشت وقتی که میوه هایش، درشت و پر آب می شد باغبان مهربان، خوشحال و شاداب می شد به باغ خود راه می داد، مردم دور و بر را باز می گذاشت همیشه، برای آن ها در را همسایه های نزدیک، با بچه های پر شور از شاخه ها می چیدند، میوه های جورواجور شادی می کرد باغبان، آن ها را وقتی می دید روی سر کودکان، با خنده دست می کشید. 🍃 آباد (س)
🌸 ذکر روز پنج شنبه هست ذکر پنج شنبه ها شکوه و لطف خدا لا اله الا الله خدایی نیست جز الله ملک الحق المبین لطف خدا رو ببین آباد (س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزمایش دریایی اقتدار با الحاق ناو موشک انداز زره و ناوبندر مکران به نیروی دریایی ارتش در دریای عمان کلید خورد🇮🇷✌️ 🔹ناو موشک انداز زره با قابلیت توپخانه الکترونیک میتواند درحال حرکت با سرعت بالا انواع اهداف را با موشک های بومی و پیشرفته نابود کند. 🔸ناوبندر مکران جزیره متحرک 121 هزار تنی با قابلیت حمل بالگرد و مجهز به انواع تسلیحات بومی است. آباد (س)
✨قصه من چیست؟✨ قصه ی من، قصه ی یک ستاره🌟 نیست. قصه ی یک درخت🌳 یا پرنده🕊 یا ابر ☁️و آسمان🌌 و باران⛈ نیست. قصه ی من، قصه ی یک گردن بند ساده، اما خوش بخت💞 است؛ گردنبندی که هم نشین و هم راز ✨حضرت فاطمه(س) بود. بوی خوش فاطمه(س)✨هیچ گاه از او جدا نمی شد و صدای مهربانش همیشه با او بود. اما یک روز، یک اتفاق، دل نازک مرا لرزاند. من با دست های🤲 گرم و نوازشگر فاطمه(س)✨ در دست های پر از پینه ی یک پیرمرد قرار گرفتم تا در بازار شهر مدینه فروخته💰 شوم. آه😢...! یکی از همان روزهای غصه دار بود؛ اما غصه دار کوتاه... خیلی کوتاه ... پیرمرد👴 سلانه سلانه راه می رفت؛ چرا که توان راه رفتن نداشت. پیر بود و عمر زیادی از او گذشته بود. تازه گرسنه هم بود. خیلی گرسنه آدم گرسنه نه حوصله ی راه رفتن و انجام دادن کاری را دارد، نه می تواند حرفی بزند و یا فکری بکند. آدم گرسنه فقط نان🍞 و غذا🍲 می خواهد. مردم به پیرمرد بیچاره گفتند: «به مسجد🕌 برو و از پیامبر خدا کمک بخواه او خیلی مهربان و باگذشت است و هیچ سائلی را از خود، دست خالی و ناامید😔 دور نمی کند. در مسجد حضرت محمد(ص)✨ کنار محراب نشسته بود و یارانش دور او حلقه زده بودند. پیرمرد جلو رفت و آه کشید و سلام کرد. مردها با تعجب😳 به او نگاه کردند. او چه کسی بود؟ کسی او را نمی شناخت. صدای ناله ی پیرمرد بلند شد: «کمکم کنید! فقیرم، گرسنه ام، دست خالی ام. از راه دوری آمده ام. در شهر شما گرفتار شده ام. نه می توانم در این جا بمانم، نه می توانم از اینجا بروم!». آباد حضرت زهرا ( س)
✨قصه من چیست؟✨ دل مهربان پیامبر خدا ص✨ پر از رنج و درد😢 شد، به پیرمرد خیره شد. او لباس هایی پاره و پروصله داشت. کمرش خمیده و موهایش ژولیده بود، به سختی راه می رفت و به زحمت خودش را با عصای کهنه اش نگه می داشت. حضرت محمد ص✨ به او سلام کرد و از حالش پرسید. پیرمرد گفت: آدمی گرفتار و رنجورم😢هیچ پولی ندارم. الآن هم چند روزی هست که گرسنه ام و در شهر شما غریبم. کمکم کنید تا زودتر به سرزمین خودم بروم!» حضرت محمد ص✨ در فکر🤔 فرو رفت. سپس گفت: «من الآن چیزی ندارم که برای تو چاره ساز باشد؛ اما اکنون به خانه ی🏠 کسی برو که خدا و رسولش، او را دوست دارند. او هم خدا و پیامبرش را دوست دارد. پیرمرد تعجب کرد. یاران حضرت محمد ص✨ به هم نگاه 👀کردند و در فکر فرو🤔 رفتند. یعنی او چه کسی بود؟ حضرت محمد ص✨ به بلال که در کنارش نشسته بود، گفت: «این پیرمرد را به خانه ی دخترم فاطمه س✨ببر تا کمکش کند. بلال راه افتاد و پیرمرد آرام آرام دنبالش رفت. آنها به در خانه ی🏠 فاطمه س✨رسیدند. بلال در بیرون خانه صدا زد: سلام ✋بر اهل بیت پیامبر خدا! بعد پیرمرد را جلوی در فرستاد. صدای مهربان فاطمه س✨بلند شد. او به سلام بلال پاسخ داد و از پیرمرد پرسید: «کیستی؟» پیرمرد گفت: «پیرمردی غریب هستم که به خدمت پدرت رفتم و از گرسنگی، برهنگی و بیچارگی شکایت کردم. حضرت محمد ص ✨مرا به خانه ی🏠 شما فرستادند تا کمکم کنید. به من رحم کنید! آباد (س)
✨قصه من چیست؟✨ فاطمه(س)✨ غمگین شد. خانواده ی او به خاطر قحطی و خکشسالی آن سال، سه روز بود که غذایی 🍲برای خوردن نداشتند و پولی هم در خانه شان نبود. در فکر شد که به او چگونه کمک کند. فکری به خاطرش رسید. فوری پوست گوسفندی🐑 که در اتاق پهن بود، برداشت. گاهی حسن و حسین، شب ها روی آن پوست می خوابیدند. فاطمه(س)✨آن را به پیرمرد 👴داد و گفت: «امیدوارم که خدا در زندگی ات آسایشی به وجود بیاورد! الآن غیر از این پوست، چیزی ندارم. پیرمرد گفت: «ای دختر پیامبر خدا! این پوست به درد من نمی خورد. من چگونه با آن خود را از گرسنگی نجات بدهم؟ » با حرف های او، فاطمه(س)✨ غمگین تر 😔شد. فوری فکری 🤔به خاطرش رسید. دست مهربانش✋ را بر دانه های من گذاشت. من جا خوردم🙄او انگار می خواست مرا از خود جدا کند؛ اما زبانی نداشتم تا به حرف بیایم و از او بخواهم، مرا به پیرمرد ندهد! فاطمه(س)✨ مرا از گردن خود باز کرد و به پیرمرد👴تقدیم کرد: «این را بفروش تا خداوند بهتر از آن، به تو عنایت کند.» پیرمرد مرا با خوشحالی🤩 گرفت و خوب نگاهم👁کرد. به چشم های 👀خسته و بی رمقش برق⚡️ افتاد. انگشت هایش پر از خطهای درشت پینه بود و به تنم خط می انداخت. پیرمرد👴با خوشحالی، همراه بِلال به مسجد🕌 برگشت. من غصه دار بودم؛ چرا که از خانه ی🏠 فاطمه (س)✨ دور شده بودم و دیگر آن بوی♨️ خوش به تنم نمی ریخت. او به حضرت محمد(ص)✨ گفت: «ای پیامبر خدا! دخترت این گردنبند را به من بخشید و گفت آن را بفروشم. به امید اینکه مشکلم حل شود... آباد ( س)