eitaa logo
سردار دلها
958 دنبال‌کننده
63.2هزار عکس
7هزار ویدیو
689 فایل
آهای بسیجی می دانی چه موقع وقت استراحت توست؟! یک روز ایجاد امنیت،یک روز غربالگری سلامت،یک روز اردوی جهادی سیل و زلزله،یک روز رزمایش کمک مؤمنانه، همیشه برای تو کار هست.... @hemmat7265
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 حوزه بسیج دانش آموزی شهید فهمیده زواره برپایی نمایشگاه کتاب به مناسبت هفته بسیج در واحد امیدان مدرسه موذنی زواره
🔶 حوزه بسیج دانش آموزی شهید فهمیده زواره حضور پرسنل آتش نشانی بخش زواره در واحد پوینده مدرسه فاطمیه و آشنایی دانش آموزان با خطرات زلزله
🔶 حوزه بسیج دانش آموزی شهید فهمیده زواره برگزاری یادواره شهدای بسیجی بخش زواره در واحد پیشگام مدرسه ایزدی زواره به مناسبت هفته بسیج
🔶 حوزه بسیج دانش آموزی شهید فهمیده زواره برگزاری جلسه جهاد تبیین با موضوع سواد رسانه در واحد پوینده مدرسه خدیجه کبری روستای تلک آباد با سخنرانی استاد جمالی
🔶 حوزه بسیج دانش آموزی شهید فهمیده زواره برگزاری مسابقه گل زنی به تیم دشمن (آمریکا ) در حمایت از تیم ملی در واحد امیدان مدرسه فتوحی زواره
🔶 حوزه بسیج دانش آموزی شهید فهمیده زواره برپایی محفل انس با قرآن به مناسبت بزرگداشت شهدای بسیجی در واحد پیشگام دبیرستان ایزدی زواره
🔲 وبینار سلسله نشست دغدغه (۲) 📌 با موضوع: فاطمیه و نقش آفرینی جوانان در مساجد و مدارس 👤 حجت الاسلام و المسلمین احمد پناهیان؛ استاد حوزه و دانشگاه 📆 سه شنبه ۱۵ آذرماه ⏰ ساعت ۴ بعدازظهر 📲 پخش از گروه افسران فرهنگی اصفهان https://rubika.ir/joing/CEDDJAJF0WDXFZLJNZHMYYXKUDREHMFF
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حوزه شهید فهمیده و کانون فرهنگیان زواره
ماموریت شما:
🌸می روم حلیم بخرم آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌