👆...افسار شتر را کنار درِ مسجد بست و پا به مسجد گذاشت. حضرت محمد ص پرسید: آیا سیر شدی و لباست را پوشیدی؟ پیرمرد خندید😊و جواب داد: بله...پول دار هم شدم! اکنون برای فاطمه دعا کن🤲 که با تو چنین کرد. پیرمرد دست های لرزان خود را بلند کرد و گفت: ای خدا! به فاطمه چیزی ببخش که هیچ چشمی آن را ندیده و هیچ گوشی آن را نشنیده باشد! حضرت محمد(ص) و یارانش آمین گفتند. حضرت محمد(ص) با جمله هایی شیرین، از خوبی های حضرت زهرا(س) حرف زد. پیرمرد از آنها خداحافظی کرد، سوار بر شتر 🐫شد و به شهر خود رفت. آن روز من هنوز دلواپس بودم. هنوز نمی دانستم به کجا خواهم رفت؛ به خانه ی عمار یا در خانه خریداری در بازار؟ اما عمار مرا به خانه برد. بعد بدنم را با مُشک خوشبو کرد. سپس پارچه ای یمنی دورم پیچید و به خدمت کارش که اسمش «سَهم» بود، گفت: ای سَهم! این گردنبند را به خانه ی دختر پیامبر خدا(ص) ببر و به او تقدیم کن. من تو را هم به او بخشیدم!
سَهم با خوشحالی🤩به خانه ی حضرت فاطمه(س) رفت و در زد. من از او بیشتر خوشحال بودم؛ چرا که دوباره در گردن بانوی مهربان مدینه قرار می گرفتم. سَهم به فاطمه(س) سلام کرد و ماجرا را گفت. فاطمه با مهربانی مرا گرفت. بعد سَهم را در راه خدا آزاد کرد.
سَهم از خوشحالی😇زیاد برخاست و به فاطمه(س)✨ گفت: ای دختر پیامبر خدا! برکت این گردنبند، مرا به خوشحالی زیاد🤩 واداشت؛ چراکه گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشاند، فقیری را پول دارکرد، پیاده ای را سواره ساخت، بنده ای را آزاد کرد و سرانجام به دست صاحب خود بازگشت. از این به بعد قصه ی این گردن بند در میان مردم، زبان به زبان تعریف می شود. پایان
#شعر_کودکانه
🌸 حضرت محمد (ص)
پیامبر مهربان،
باغی پر از میوه داشت
گوشه کنار باغش،
نهال میوه می کاشت
وقتی که میوه هایش،
درشت و پر آب می شد
باغبان مهربان،
خوشحال و شاداب می شد
به باغ خود راه می داد،
مردم دور و بر را
باز می گذاشت همیشه،
برای آن ها در را
همسایه های نزدیک،
با بچه های پر شور
از شاخه ها می چیدند،
میوه های جورواجور
شادی می کرد باغبان،
آن ها را وقتی می دید
روی سر کودکان،
با خنده دست می کشید.
🍃 #من_محمد_را_دوست_دارم
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حوزه_حضرت_زهرا(س)
#ناحیه_مقاومت_اردستان
#شعر
🌸 ذکر روز پنج شنبه
هست ذکر پنج شنبه ها
شکوه و لطف خدا
لا اله الا الله
خدایی نیست جز الله
ملک الحق المبین
لطف خدا رو ببین
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حوزه_حضرت_زهرا(س)
#ناحیه_مقاومت_اردستان
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅رزمایش دریایی اقتدار با الحاق ناو موشک انداز زره و ناوبندر مکران به نیروی دریایی ارتش در دریای عمان کلید خورد🇮🇷✌️
🔹ناو موشک انداز زره با قابلیت توپخانه الکترونیک میتواند درحال حرکت با سرعت بالا انواع اهداف را با موشک های بومی و پیشرفته نابود کند.
🔸ناوبندر مکران جزیره متحرک 121 هزار تنی با قابلیت حمل بالگرد و مجهز به انواع تسلیحات بومی است.
#ناوبندر_مکران
#ناوموشک_انداز_زره
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حوزه_حضرت_زهرا(س)
#ناحیه_مقاومت_اردستان
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_اول
قصه ی من، قصه ی یک ستاره🌟 نیست. قصه ی یک درخت🌳 یا پرنده🕊 یا ابر ☁️و آسمان🌌 و باران⛈ نیست. قصه ی من، قصه ی یک گردن بند ساده، اما خوش بخت💞 است؛ گردنبندی که هم نشین و هم راز ✨حضرت فاطمه(س) بود. بوی خوش فاطمه(س)✨هیچ گاه از او جدا نمی شد و صدای مهربانش همیشه با او بود. اما یک روز، یک اتفاق، دل نازک مرا لرزاند. من با دست های🤲 گرم و نوازشگر فاطمه(س)✨ در دست های پر از پینه ی یک پیرمرد قرار گرفتم تا در بازار شهر مدینه فروخته💰 شوم. آه😢...! یکی از همان روزهای غصه دار بود؛ اما غصه دار کوتاه... خیلی کوتاه ... پیرمرد👴 سلانه سلانه راه می رفت؛ چرا که توان راه رفتن نداشت. پیر بود و عمر زیادی از او گذشته بود. تازه گرسنه هم بود. خیلی گرسنه آدم گرسنه نه حوصله ی راه رفتن و انجام دادن کاری را دارد، نه می تواند حرفی بزند و یا فکری بکند. آدم گرسنه فقط نان🍞 و غذا🍲 می خواهد. مردم به پیرمرد بیچاره گفتند: «به مسجد🕌 برو و از پیامبر خدا کمک بخواه او خیلی مهربان و باگذشت است و هیچ سائلی را از خود، دست خالی و ناامید😔 دور نمی کند. در مسجد حضرت محمد(ص)✨ کنار محراب نشسته بود و یارانش دور او حلقه زده بودند. پیرمرد جلو رفت و آه کشید و سلام کرد. مردها با تعجب😳 به او نگاه کردند. او چه کسی بود؟ کسی او را نمی شناخت. صدای ناله ی پیرمرد بلند شد: «کمکم کنید! فقیرم، گرسنه ام، دست خالی ام. از راه دوری آمده ام. در شهر شما گرفتار شده ام. نه می توانم در این جا بمانم، نه می توانم از اینجا بروم!».
#ادامه_دارد
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حوزه حضرت زهرا ( س)
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_دوم
دل مهربان پیامبر خدا ص✨ پر از رنج و درد😢 شد، به پیرمرد خیره شد. او لباس هایی پاره و پروصله داشت. کمرش خمیده و موهایش ژولیده بود، به سختی راه می رفت و به زحمت خودش را با عصای کهنه اش نگه می داشت. حضرت محمد ص✨ به او سلام کرد و از حالش پرسید. پیرمرد گفت:
آدمی گرفتار و رنجورم😢هیچ پولی ندارم. الآن هم چند روزی هست که گرسنه ام و در شهر شما غریبم. کمکم کنید تا زودتر به سرزمین خودم بروم!» حضرت محمد ص✨ در فکر🤔 فرو رفت. سپس گفت: «من الآن چیزی ندارم که برای تو چاره ساز باشد؛ اما اکنون به خانه ی🏠 کسی برو که خدا و رسولش، او را دوست دارند. او هم خدا و پیامبرش را دوست دارد. پیرمرد تعجب کرد. یاران حضرت محمد ص✨ به هم نگاه 👀کردند و در فکر فرو🤔 رفتند. یعنی او چه کسی بود؟ حضرت محمد ص✨ به بلال که در کنارش نشسته بود، گفت: «این پیرمرد را به خانه ی دخترم فاطمه س✨ببر تا کمکش کند. بلال راه افتاد و پیرمرد آرام آرام دنبالش رفت. آنها به در خانه ی🏠 فاطمه س✨رسیدند. بلال در بیرون خانه صدا زد:
سلام ✋بر اهل بیت پیامبر خدا! بعد پیرمرد را جلوی در فرستاد. صدای مهربان فاطمه س✨بلند شد. او به سلام بلال پاسخ داد و از پیرمرد پرسید: «کیستی؟» پیرمرد گفت: «پیرمردی غریب هستم که به خدمت پدرت رفتم و از گرسنگی، برهنگی و بیچارگی شکایت کردم. حضرت محمد ص ✨مرا به خانه ی🏠 شما فرستادند تا کمکم کنید. به من رحم کنید!
#ادامه_دارد
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حوزه_حضرت_زهرا(س)
#ناحیه_مقاومت_اردستان
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_سوم
فاطمه(س)✨ غمگین شد. خانواده ی او به خاطر قحطی و خکشسالی آن سال، سه روز بود که غذایی 🍲برای خوردن نداشتند و پولی هم در خانه شان نبود. در فکر شد که به او چگونه کمک کند. فکری به خاطرش رسید. فوری پوست گوسفندی🐑 که در اتاق پهن بود، برداشت. گاهی حسن و حسین، شب ها روی آن پوست می خوابیدند. فاطمه(س)✨آن را به پیرمرد 👴داد و گفت: «امیدوارم که خدا در زندگی ات آسایشی به وجود بیاورد! الآن غیر از این پوست، چیزی ندارم. پیرمرد گفت: «ای دختر پیامبر خدا! این پوست به درد من نمی خورد. من چگونه با آن خود را از گرسنگی نجات بدهم؟ »
با حرف های او، فاطمه(س)✨ غمگین تر 😔شد. فوری فکری 🤔به خاطرش رسید. دست مهربانش✋ را بر دانه های من گذاشت.
من جا خوردم🙄او انگار می خواست مرا از خود جدا کند؛ اما زبانی نداشتم تا به حرف بیایم و از او بخواهم، مرا به پیرمرد ندهد! فاطمه(س)✨ مرا از گردن خود باز کرد و به پیرمرد👴تقدیم کرد: «این را بفروش تا خداوند بهتر از آن، به تو عنایت کند.» پیرمرد مرا با خوشحالی🤩 گرفت و خوب نگاهم👁کرد. به چشم های 👀خسته و بی رمقش برق⚡️ افتاد. انگشت هایش پر از خطهای درشت پینه بود و به تنم خط می انداخت. پیرمرد👴با خوشحالی، همراه بِلال به مسجد🕌 برگشت.
من غصه دار بودم؛ چرا که از خانه ی🏠 فاطمه (س)✨ دور شده بودم و دیگر آن بوی♨️ خوش به تنم نمی ریخت. او به حضرت محمد(ص)✨ گفت: «ای پیامبر خدا! دخترت این گردنبند را به من بخشید و گفت آن را بفروشم. به امید اینکه مشکلم حل شود...
#ادامه_دارد
#پایگاه_حضرت_رقیه_تلک آباد
#حوزه_حضرت_زهرا ( س)
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
#قسمت_چهارم
چشم های حضرت محمد(ص)غرق در اشک
😭شد. من خدا خدا می کردم تا دوباره به خانه ی فاطمه بازگردم. من از دست به دست شدن و رفتن به خانه های ناآشنا می ترسیدم. گریه ی پیامبر خدا(ص)به خاطر گذشت و بخشش دخترش بود، او رو به پیرمرد گفت: چگونه خداوند برای تو آسایش ایجاد نکند، در حالی که دختر محمد(ص)، بانوی زنان عالم این گردنبند را به تو داده است❓ناگهان مردی از میان یارانِ حضرت محمد(ص)برخاست. اسم او عمار بود، عمار به حضرت محمد(ص) گفت: ای پیامبر خدا! اجازه میدهی من این گردنبند را از پیرمرد بخرم❓حضرت محمد(ص)جواب داد: هر کس این گردنبند را بخرد، خداوند او را عذاب نمی کند😃دلم از آرامش تازه ای پر شد.
حس کردم با آن صحبت ها، به جای بدی نمی روم و مثل همیشه خوش بخت خواهم بود. عمار از پیرمرد پرسید: این گردنبند را چند می فروشی؟ پیرمرد نگاهی به او انداخت و گفت: به اندازه ی سیر شدن از نان🍞و گوشت🥩و یک پیراهن یمنی که خودم را با آن بپوشانم. یک دینار طلا هم می خواهم تا به شهرم برگردم. عمار گفت: من به تو دویست درهم و بیست دینار💰می دهم، همراه با یک پیراهن یمنی که تو را بپوشاند. شترم🐪را هم به تو می دهم تا به مقصد برسی و با نان و گوشت هم تو را سیر خواهم کرد. پیرمرد که احساس می کرد جوان شده است، دردهایش را فراموش کرد و داد زد: تو چه قدر سخاوتمند هستی ای مرد؟😍حضرت محمد(ص)و یارانش خوشحال شدند عمار به وعده ی خود عمل کرد. پیرمرد را به خانه برد و همه ی آن چیزهایی را که قول داده بود به او داد. پیرمرد وقتی غذای خوبی خورد و سیر شد، پول هاو شتررا برداشت و به سمت مسجد رفت👇
👆...افسار شتر را کنار درِ مسجد بست و پا به مسجد گذاشت. حضرت محمد ص پرسید: آیا سیر شدی و لباست را پوشیدی؟ پیرمرد خندید😊و جواب داد: بله...پول دار هم شدم! اکنون برای فاطمه دعا کن🤲 که با تو چنین کرد. پیرمرد دست های لرزان خود را بلند کرد و گفت: ای خدا! به فاطمه چیزی ببخش که هیچ چشمی آن را ندیده و هیچ گوشی آن را نشنیده باشد! حضرت محمد(ص) و یارانش آمین گفتند. حضرت محمد(ص) با جمله هایی شیرین، از خوبی های حضرت زهرا(س) حرف زد. پیرمرد از آنها خداحافظی کرد، سوار بر شتر 🐫شد و به شهر خود رفت. آن روز من هنوز دلواپس بودم. هنوز نمی دانستم به کجا خواهم رفت؛ به خانه ی عمار یا در خانه خریداری در بازار؟ اما عمار مرا به خانه برد. بعد بدنم را با مُشک خوشبو کرد. سپس پارچه ای یمنی دورم پیچید و به خدمت کارش که اسمش «سَهم» بود، گفت: ای سَهم! این گردنبند را به خانه ی دختر پیامبر خدا(ص) ببر و به او تقدیم کن. من تو را هم به او بخشیدم!
سَهم با خوشحالی🤩به خانه ی حضرت فاطمه(س) رفت و در زد. من از او بیشتر خوشحال بودم؛ چرا که دوباره در گردن بانوی مهربان مدینه قرار می گرفتم. سَهم به فاطمه(س) سلام کرد و ماجرا را گفت. فاطمه با مهربانی مرا گرفت. بعد سَهم را در راه خدا آزاد کرد.
سَهم از خوشحالی😇زیاد برخاست و به فاطمه(س)✨ گفت: ای دختر پیامبر خدا! برکت این گردنبند، مرا به خوشحالی زیاد🤩 واداشت؛ چراکه گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشاند، فقیری را پول دارکرد، پیاده ای را سواره ساخت، بنده ای را آزاد کرد و سرانجام به دست صاحب خود بازگشت. از این به بعد قصه ی این گردن بند در میان مردم، زبان به زبان تعریف می شود. پایان