🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_محمد_بروجردی
بلافاصله پس از رسیدن خبر شهادت به پادگان، محمد بروجردی هم با هلیکوپتر، خودش را رساند. نمیدانم قصدش بازدید بود یا چیز دیگری. دویدم جلو، سلام کردم. تا چشمش به من افتاد، گفت: علیک سلام. رضا خودرو، تویی؟
جواب دادم: بله! حاج آقا، یه خبری برایتان دارم. گفت: چیه؟ بگو! گفتم: برادر کاظمی شهید شده.
دیدم خم به ابرو نیاورد؛ طوری که خیال کردم خودش از پیش خبر داشته؛ ولی تا آن لحظه اطلاعی از شهادت ناصر بهش نرسیده بود؛ یا اینکه نخواسته بودند بگویند. همینطوری که راه میرفتیم، بچههای پادگان هم از دور و نزدیک پیدا شدند. داشتند از دور میدویدند تا دورهاش کنند. ادامه دادم: ملکیان هم رفت. باز هم تغییری توی چهرهاش ندیدم؛ تا اینکه گفت: ما برای شهادت آمدهایم اینجا. تقدیر، همین است. جایی برای دلشوره زدن نیست. سادهتر و رساتر از این نمیتوانست معنی شهادت را بهم تفهیم کند. هنگامی که دیدم دارد ارتباطی گرم میان ما شکل میگیرد، همانطور کنارش ماندم تا بیشتر قانعام کند که جنگ و سرنوشت زندگی، همان است که دارم با چشمان خودم میبینم. پرسید: دانش آموزی؟ پاسخ دادم: بله، حاج آقا! درس میخواندم. تند گفت: میخوندی؟! نه؛ بخون. جنگ، درس رو تعطیل نمیکنه. جنگ، مرد میسازه؛ ولی درس رو تعطیل نمیکنه. گفتم: چشم، حاج آقا!
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!...
تيغ بارد اگر آنجا كه بود جلوۀ دوست
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است
تشنهلب، جان به لب آب سپردن سهل است
تشنۀ وصل كند ياد ز كوثر عجب است
تنِ بىسر عجبى نيست گر افتد روى خاک
سرِ سرباز ره عشق به پيكر عجب است
پوستر شهید قدس سید رضی موسوی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
اخلاق جواد این طوری بود اهل حاضری زدن و رفتن نبود. هرجا که می رفت، منشأ تحول بود.
جواد حالتی داشت که حواسش به همه جا بود. بی خیال چیزی نمی شد.
انگار هر اتفاقی می افتاد، وظیفه ای روی دوشش احساس میکرد و میخواست آن را حل کند. با تمام وجودش کار میکرد. شاید به خاطر همین بود که یک جا بند نمی شد.
من میگویم جواد دنبال #خوب_کارکردن بود. اگر جایی اعتراض میکرد و میگفت: این کارتان اشتباه است، به خاطر همین بود.
می خواست کارها خوب پیش برود؛
خوب پیش برود که #انقلاب_قوی
بشود؛ آن قدر قوی که مولای درز کارهایش نرود.
جواد دنبال تمام شدن نبود اینکه برود سر کار و برگردد خانه، راضی اش نمی کرد.
من میگویم خدا به این کارهایش نگاه کرد و شهادت را روزی اش کرد.
#شهید_جواد_محمدی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌟🌙اعمال قبل از خواب ⭐️💫🌙
🌷حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
🍃🌸1️⃣. #قرآن_را_ختم_کنید
👈🏻✨( ٣ بار سوره توحید)✨👉🏻
🍃🌸2️⃣ #پیامبران_را_شفیع_خود_گردانید
👈🏻✨ (۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)✨👉🏻
🍃🌸3️⃣ #مومنین_را_ازخود_راضی_کنید
👈🏻✨(۱بار: اللهم اغفرللمومنین والمومنات)✨👉🏻
🍃🌸4️⃣ #یک_حج_و_یک_عمره_به_جا_آورید
👈🏻✨ ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)✨👉🏻
🍃🌸5️⃣ #اقامه_هزار_ركعت_نماز
👈🏻✨(٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ»✨👉🏻
🍃🌸6️⃣ #خواندن_سوره_تکاثر (از بین برنده عذاب قبر )👇🏻
✨💗 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم💗
🌸أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ ﴿١﴾
🌸حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿٢﴾
🌸کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٣﴾
🌸ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٤﴾
🌸کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ﴿٥﴾
🌸لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ﴿٦﴾
🌸ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ ﴿٧﴾
🌸ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ ﴿٨﴾✨
🌸🍃7️⃣ #دعای_هنگامخوابیدن 💫🌙
🦋« باسْمِکَ اللَّهُمَّ أَمُوتُ وَ اَحْیَا »🦋
🤲🏻✨«بار الها!با نام تو میمیرم و زنده خواهم شد»✨
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
-🖤
بیعَلمداریوداریسَردوشَتعَلَمی
آنقدرفاطمههَستیکِهنَداریحَرَمی
_شهادتحضرتامالبنین(س)
#یا_ام_البنین🥀
خرم آنروز که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
لذت وصل ندانست مگر آنکس
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
🩸بالاخره #سید_رضی به #حاج_قاسم پیوست...
🔹 ده روز مانده به سالروز شهادت حاج قاسم سلیمانی فراق چهار ساله سید رضی هم تمام شد و به دیدار یار دیرین خود شتافت...
#رفاقت_بهشتی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
من کوچکترین فرد تیم والیبال مدرسه بودم، و ابراهیم بسیار هوایم را داشت. یک روز بعد از مدرسه که برای تمرین می رفتیم ابراهیم با من خیلی صحبت کرد و مرا نصیحت کرد و گفت:
آقا مهدی، محیط ورزش، محیط معنوی هست. سعی کن کارهایت و ورزش کردنت برای خدا باشد. اگر نمازت رو نخواندی، یا اگر غسل واجب به گردن داری،اول برو پاک شو و بعد.. )
گفتم نه آقا ابراهیم من صبح نماز خواندم، خودم به این مسائل دقت دارم. بعد از تمرین هم نمازم را می خوانم.
بعد ابراهیم گفت: نماز ظهرت رو سعی کن اول وقت بخوانی. اصلا بیا از فردا وقتی خواستیم برویم برای تمرین، نمازمان را با جماعت در مسجد بخوانیم.
خیلی خوشحال بودم که محبوب ترین فرد مدرسه و قوی ترین آن ها با من دوست است و مرا راهنمایی می کند.. من کلاس اول دبیرستان بودم و او کلاس چهارم دبیرستان.
#شهید_ابراهیم_هادی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🔰معرفی شهدای اطلاعات
🌹شهید «ساسان (یاسر) آهوَر» عضو تیم اطلاعات و شناسایی نیروی زمینی سپاه
📌یک بچه پولدار بالا شهری که در ناز و نعمت و رفاه کامل زندگی می کرد ولی اینقدر باغیرت و باشرف بود که وقتی جنگ شروع شد، آرام و قرارش رفت و پشت پا به تمام خوشی های زندگیاش زد و راهی جبهه شد
💠 سرانجام شهید آهور در مهر ۱۳۶۰ در سن نوزده سالگی به مقام شهادت رسید
✍ بخشی از وصیتنامه شهید: «بابا و مامان، این را حتمی می دانم که خدا صبر به شما عطا خواهد کرد هر چه به شما زحمت دادم و شما را اذیت کردم مرا ببخشید این را مطمئن باشید که شما از من مُقرب تر خواهید بود چون شماها مرا بزرگ کردهاید و این طور بار آوردهاید»
🔹مزار شهید یاسر آهور در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) تهران، قطعه ۲۴، ردیف ۱۰۱، شماره ۶ قرار دارد
#شهدای_اطلاعات
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
📌 سردار شهید حاج احمد کریمی: دلم میخواهد با شهادت، پیش بسیجیها روسفید باشم
🔷️ شهادت گمشده زندگی حاجی بود. او عاشق شهادت بود. اگر جایی مینشست و با کسی صحبت میکرد، با خاطری آزرده میگفت: نمیدانم چرا هنوز افتخار شهادت نصیبم نشده! اگر به جبهه آمدم، امید داشتم.
◇ دلم میخواهد با شهادت، پیش بسیجیها روسفید باشم و در برابر امام شرمنده نباشم.
◇ چنان از صمیم دل سخن میگفت که گاه بغض آزارش میداد و نمیتوانست ادامه دهد.
◇ یکبار حاج احمد به رفیق گفت: دعا کن من بروم.
◇ رفیقش گفت: خسته شدی؟
◇ گفت: وقتی خانه شهدا میرویم شرمندهام. چه بگوییم. مگر خانه رضی نبودی.
◇ رفیقش میگوید:یادم افتاد وقتی به خانه شهیدان رضی رفتیم. از در خانه رفتیم داخل، پدرشان گفت: چرا یکیشان را نگذاشتی برای ما کپسول گاز بگیرد؟
◇ هم حاج اکبر نوری بود و احمد. فردایش - یا دو روز بعد - خبر شهادت احمد را دادند...
🔻 برگرفته ازکتاب: «آخر رفاقت» - روایت زندگی سردار شهید حاج احمد کریمی - به قلم مرتضی احمر
#سردار_شهید_حاجاحمد_کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ #دکتر_عباسی
" خیـــــــــــانـــــــــت فرهنگی "
هشدار ها و فریاد هایی که شنیده نشد!!!
#خائنین_به_غیرت
@khatevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا حافظ ای داغِ بر دل نشسته.
#سید_رضی_موسوی
شاید خیلی هامون اولین باره که
عکس و کلیپ هایی که راجع به
ایشون هست رومیبینیم یا برای
اولین باره اسمشون رو میشنویم😔
یاد تعبیر قشنگِ حضرت امام علی
علیه السلام افتادم که در مورد
افراد مُجاهد میفرمایند:
معروفون فی السماء، مجهولون
فی الارض...... 👈در آسمانها
شناخته شده، ولی در زمین گمنام هستند
عزیزان امشب نماز لیله الدفن
برای شهید بزرگوار سردار شهید
سید رضی فرزند سید حسین
فراموش نشود
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#امتحان_مردانگی
✍ قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و شش نفر از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه حضور داشتیم. اواسط جلسه بود که ناگهان از پنجره، یک نارنجک به داخل پرتاب شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همانطور که نشسته بودم، سرم را در بین دستانم گرفتم و به سمت دیوار چمباتمه زدم. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
لحظات بهسختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابهلای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: «آقا ابرام …!» بقیه هم یکییکی سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند. در حالی که همهٔ ما در گوشهوکنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
🔺 در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرتخواهی گفت: خیلی شرمندهام. این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق شما! گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما و ابراهیم را بسنجد.
اخلاق جواد این طوری بود اهل حاضری زدن و رفتن نبود. هرجا که می رفت، منشأ تحول بود.
جواد حالتی داشت که حواسش به همه جا بود. بی خیال چیزی نمی شد.
انگار هر اتفاقی می افتاد، وظیفه ای روی دوشش احساس میکرد و میخواست آن را حل کند. با تمام وجودش کار میکرد. شاید به خاطر همین بود که یک جا بند نمی شد.
من میگویم جواد دنبال #خوب_کارکردن بود. اگر جایی اعتراض میکرد و میگفت: این کارتان اشتباه است، به خاطر همین بود.
می خواست کارها خوب پیش برود؛
خوب پیش برود که #انقلاب_قوی
بشود؛ آن قدر قوی که مولای درز کارهایش نرود.
جواد دنبال تمام شدن نبود اینکه برود سر کار و برگردد خانه، راضی اش نمی کرد.
من میگویم خدا به این کارهایش نگاه کرد و شهادت را روزی اش کرد.
#شهید_جواد_محمدی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
باسلام وادب
هم اکنون در جوار مرقد مطهر سردار دلها حاج قاسم سلیمانی نائب الزیاره شما بزرگواران هستم
فراموش نمیکنم یکبار زمستون خیلی سردی بود و در حال برگشت به سمت خونه بودیم.
پیرمردی مشغول گدایی بود و از سرما میلرزید. تا دیدش فورا کاپشن گرون قیمتشو درآورد و به اون پیرمرد داد !
بعدم یه دسته اسکناس بهش داد!
پیرمرد که از خوشحالی نمیدونست چی بگه ، مرتب میگفت:
جوون خدا عاقبتت رو بخیر کنه.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#امتحان_مردانگی
✍ قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و شش نفر از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه حضور داشتیم. اواسط جلسه بود که ناگهان از پنجره، یک نارنجک به داخل پرتاب شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همانطور که نشسته بودم، سرم را در بین دستانم گرفتم و به سمت دیوار چمباتمه زدم. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
لحظات بهسختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابهلای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: «آقا ابرام …!» بقیه هم یکییکی سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند. در حالی که همهٔ ما در گوشهوکنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
🔺 در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرتخواهی گفت: خیلی شرمندهام. این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق شما! گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما و ابراهیم را بسنجد.
📚 برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_علی_تجلایی
تجلایی مسئول آموزش نیروها قبل از اعزام بود. او در آموزش به شدت سختگیری میکرد و طوری به نیروها فشار میآورد که بعد از تمام شدن آموزش، دیگر کسی نای راه رفتن نداشت. با کسانی هم که سستی و اظهار خستگی میکردند، به شدت برخورد میکرد. او عقیده داشت که هر چه آموزش سختتر باشد و عرق بیشتری در آن ریخته شود، خون کمتری در عملیات ریخته خواهد شد. کم کم در بین نیروها زمزمههایی به گوش میرسید که "این مسئول آموزش، جزء نفوذیهای منافقینه که اینطور با بچهها رفتار میکنه. او رُس بچهها رو میکشه تا اونها نتونن توی خط درست بجنگن."؛ یا "طرف، خودش کنار ما راه میره و تیر در میکنه؛ چه میفهمه که ما چی میکشیم؟"، و از این قبیل حرفها. این بحثها به حدی زیاد شد که تجلایی هم متوجه شد. او برای از بین بردن این شائبهها و اینکه به همهی نیروها بفهماند که جز خدمت و تحویل افراد آموزشدیده هدف و نیتی ندارد، یک روز وسط آموزش، یکی از ماشینها را که از آنجا رد میشد، صدا کرد و بیمقدمه گفت: یه طناب بیارین. بعد خواست که دستهایش را ببندند. سر دیگر طناب را هم به سپر عقب ماشین بست و به راننده گفت: باید دو بار با سرعت دور میدون آموزش بچرخی. همه، هاج و واج مانده بودند. کم کم تعدادی از بچهها جلو رفتند و خواستند مانع این کار شوند؛ اما او بر این کار اصرار داشت. یکی از رفقایش، یک شلوار خاکی به او داد و گفت: حداقل این رو بپوش، علی. دیوونگی هم حدی داره.
او شلوار را با زحمت پوشید و رو به راننده فریاد زد: راه بیفت. ماشین شروع به حرکت کرد و علی هم با همهی قدرتش پشت سر ماشین میدوید. تا اینکه سرعت ماشین از سرعت او بیشتر شد، و سرانجام بر زمین افتاد. علی تجلایی همینطور روی زمین کشیده میشد، و طنابی را که به سپر ماشین بسته بود، با دست گرفته بود. بعضی وقتها هم که راننده سرعت ماشین را کم میکرد، او نهیب میزد که با سرعت برو.
نیروها از طرفی توی سر و کلهی خود میزدند و از طرف دیگر هم خودشان را جمعوجور کرده بودند. سرانجام پس از دو دور چرخیدن، ماشین ایستاد. همه دویدند به سمت علی. او قبل از اینکه دست کسی به او بخورد، بلند شد و ایستاد و مشغول باز کردن دستانش شد. سر و صورت و دستهایش پر از زخم شده بود؛ لباسهایش هم تکه تکه. با این حال میخندید و آماده شد تا آموزش را ادامه دهد.
در همین حال، یکی از بچهها صدایش کرد که از او عکس بگیرد. تجلایی محکم ایستاد و مشت گرهکردهی خود را بالا برد و شروع به گفتن تکبیر کرد: الله اکبر؛ الله اکبر، خمینی رهبر...
به نقل از کتاب #حکایت_فرزندان_فاطمه
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌟🌙اعمال قبل از خواب ⭐️💫🌙
🌷حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
🍃🌸1️⃣. #قرآن_را_ختم_کنید
👈🏻✨( ٣ بار سوره توحید)✨👉🏻
🍃🌸2️⃣ #پیامبران_را_شفیع_خود_گردانید
👈🏻✨ (۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)✨👉🏻
🍃🌸3️⃣ #مومنین_را_ازخود_راضی_کنید
👈🏻✨(۱بار: اللهم اغفرللمومنین والمومنات)✨👉🏻
🍃🌸4️⃣ #یک_حج_و_یک_عمره_به_جا_آورید
👈🏻✨ ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)✨👉🏻
🍃🌸5️⃣ #اقامه_هزار_ركعت_نماز
👈🏻✨(٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ»✨👉🏻
🍃🌸6️⃣ #خواندن_سوره_تکاثر (از بین برنده عذاب قبر )👇🏻
✨💗 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم💗
🌸أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ ﴿١﴾
🌸حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿٢﴾
🌸کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٣﴾
🌸ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٤﴾
🌸کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ﴿٥﴾
🌸لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ﴿٦﴾
🌸ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ ﴿٧﴾
🌸ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ ﴿٨﴾✨
🌸🍃7️⃣ #دعای_هنگامخوابیدن 💫🌙
🦋« باسْمِکَ اللَّهُمَّ أَمُوتُ وَ اَحْیَا »🦋
🤲🏻✨«بار الها!با نام تو میمیرم و زنده خواهم شد.
دستِ داوود بصائری (شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد.از نقطه ی رهایی باید عازم خط میشدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم.
صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس میکردیم پوست بدنمان دارد میسوزد و ریه هایمان داغ شده است.
زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست،دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به شهادت رسیده اند. قلبم داشت از حرکت می ایستاد با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند.
پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده.
#شهید_داوود_بصائری
#شهید_اکبر_قهرمانی
#شادی_روح_پاکشان_صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_علی_تجلایی
تجلایی مسئول آموزش نیروها قبل از اعزام بود. او در آموزش به شدت سختگیری میکرد و طوری به نیروها فشار میآورد که بعد از تمام شدن آموزش، دیگر کسی نای راه رفتن نداشت. با کسانی هم که سستی و اظهار خستگی میکردند، به شدت برخورد میکرد. او عقیده داشت که هر چه آموزش سختتر باشد و عرق بیشتری در آن ریخته شود، خون کمتری در عملیات ریخته خواهد شد. کم کم در بین نیروها زمزمههایی به گوش میرسید که "این مسئول آموزش، جزء نفوذیهای منافقینه که اینطور با بچهها رفتار میکنه. او رُس بچهها رو میکشه تا اونها نتونن توی خط درست بجنگن."؛ یا "طرف، خودش کنار ما راه میره و تیر در میکنه؛ چه میفهمه که ما چی میکشیم؟"، و از این قبیل حرفها. این بحثها به حدی زیاد شد که تجلایی هم متوجه شد. او برای از بین بردن این شائبهها و اینکه به همهی نیروها بفهماند که جز خدمت و تحویل افراد آموزشدیده هدف و نیتی ندارد، یک روز وسط آموزش، یکی از ماشینها را که از آنجا رد میشد، صدا کرد و بیمقدمه گفت: یه طناب بیارین. بعد خواست که دستهایش را ببندند. سر دیگر طناب را هم به سپر عقب ماشین بست و به راننده گفت: باید دو بار با سرعت دور میدون آموزش بچرخی. همه، هاج و واج مانده بودند. کم کم تعدادی از بچهها جلو رفتند و خواستند مانع این کار شوند؛ اما او بر این کار اصرار داشت. یکی از رفقایش، یک شلوار خاکی به او داد و گفت: حداقل این رو بپوش، علی. دیوونگی هم حدی داره.
او شلوار را با زحمت پوشید و رو به راننده فریاد زد: راه بیفت. ماشین شروع به حرکت کرد و علی هم با همهی قدرتش پشت سر ماشین میدوید. تا اینکه سرعت ماشین از سرعت او بیشتر شد، و سرانجام بر زمین افتاد. علی تجلایی همینطور روی زمین کشیده میشد، و طنابی را که به سپر ماشین بسته بود، با دست گرفته بود. بعضی وقتها هم که راننده سرعت ماشین را کم میکرد، او نهیب میزد که با سرعت برو.
نیروها از طرفی توی سر و کلهی خود میزدند و از طرف دیگر هم خودشان را جمعوجور کرده بودند. سرانجام پس از دو دور چرخیدن، ماشین ایستاد. همه دویدند به سمت علی. او قبل از اینکه دست کسی به او بخورد، بلند شد و ایستاد و مشغول باز کردن دستانش شد. سر و صورت و دستهایش پر از زخم شده بود؛ لباسهایش هم تکه تکه. با این حال میخندید و آماده شد تا آموزش را ادامه دهد.
در همین حال، یکی از بچهها صدایش کرد که از او عکس بگیرد. تجلایی محکم ایستاد و مشت گرهکردهی خود را بالا برد و شروع به گفتن تکبیر کرد: الله اکبر؛ الله اکبر، خمینی رهبر...
به نقل از کتاب #حکایت_فرزندان_فاطمه
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_مهدی_زین_الدین
عملیات خیبر، با آن اوضاع سخت، در منطقهای که عراق فکرش را نمیکرد که ما به آن فکر کنیم، شروع شد. طرح عملیات، این بود که جادهی اصلی طلائیه باز بشود و بتوانیم به خط مهمات برسانیم. در واقع جزایر مجنون بشود نقطهی شروعی برای عملیات؛ که نشد؛ یعنی همهی حسابی که برای رساندن تدارکات به جلو و حتی انتقال مجروحین از روی جادهی خشکی کرده بودیم، اشتباه از آب درآمد. بچهها، روی آب و در ساحل مجنون درگیر بودند و پشت سر هم خبر شهادت فرماندهگردانها و مسئولدستهها را پشت بیسیم میگفتند. مهدی هم نشسته بود پای بیسیم، و یکی یکی خبرها را میشنید. معاونها را به جایشان میگذاشت، و آنها هم شهید میشدند. توی چنین وضعی، روحیهی بقیهی بچهها هم دست کمی از مهدی نداشت. دوباره مهدی جمعشان کرد در سولهی بتنی که عراقیها روی پَد اصلی جزیره ساخته بودند و حالا دست بچههای ما بود. جو یأس و نومیدی را که در شروع آن جلسه حاکم بود، یادم هست. زینالدین، آیات ۲۱۳ و ۲۱۴ سورهی بقره را خواند. آیهها، دربارهی سختیهایی بود که پیامبر و اصحاب، در یکی از جنگها کشیده بودند و شکی که در دل بعضی از اصحاب افتاده بود. آخر آیهها، وعدهی نصرت الهی بود برای مومنین، و بعد از تحمل فشارها.
جلسه که تمام شد، آن فضای دلگیر تبدیل شده بود به احساس شور و شوقی که توی صورت تکتکمان معلوم بود. بعضیها، سرشان پایین بود و گریه میکردند. بعد از جلسه، هیچکس نیامد سراغ مهدی تا از مشکلاتش حرفی بزند.
📚به نقل از کتاب تو که آن بالا نشستی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
محمد حسین یوسف الهی
شهیدی که حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود....
کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد.
از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود🌹
نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید
دائما ذکر خدا می گفت
قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود
هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود
چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت
خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت
روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود✅
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
عشق مجازی💔
اولش از یه #پیام معمولی شروع میشه
بعد کم کم...
+اسمت چیه؟
+محل زندگیت کجاست؟
+چند سالته؟
وبعدها...
+#دوستت_دارم ♥
+میخوام اون #چهره ی ماهتو ببینم
تهش قراره به کجا برسه؟!
حواست هست #خدا داره میبینه؟
مطمعن باش این عشقا به جایی نمیرسه
حتی اگه به #ازدواج هم برسه، بعدا طرف همش
گوشیتو #چک میکنه، خـودت هم همش میترسی
ازینکه تو این مجازیِ بی در و پیکر #دل داده باشه به
یه نفر دیگه...
اون اگه واقعا دوستت داشته باشه
باهات #دوست نمیشه!
خیلی #محترمانه میاد #خاستگاری
#آقای_محترم وقتی با یه #دختر وارد #رابطه میشی
به خواهرت/مادرت/آینده دخترت فکر کن...
تو هیچوقت راضی نمیشی کسی با اونا #رابطه_نامشروع
داشته باشه، پس چرا خودت اینکار رو با دختر مردم میکنی؟!
چرا یه دختر رو #وابسته خودت میکنی در حالی که
میدونی، نمیتونی بهش برسی؟از خدا بترس!!
چقدر دختر هستن که در #غم و #ناراحتی و #دلتنگی رها شدن
چون اول بهشون #وعده دادن و بعد #عمل نکردن...
#دختر_جان!
هر وقت کسی بهت #ابراز_علاقه کرد ازش بخواه که از
راه درست وارد شه،
اگه راست بگه، میاد خاستگاریت
اگه نه، هم از شرش راحت میشی!!
و اگه #سن_ازدواج ندارین...
وارد این روابط نشو
پاک بمون
تا به وقتش یه همسر خوب نصیبت بشه...
اصلا اگه تا آخر عمرت هم مجرد بمونی بازم حق نداری وارد رابطه حرام بشی،
مراقب قلب هامون باشیم...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج