eitaa logo
سردار شهید سلیمانی
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5هزار ویدیو
105 فایل
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 🍃 اَللهمَّ اجعَل هَوایَ عِندَکَ و رِضایَ فیمٰا یَرِدُ عَلَیَّ مِنک 🍃 [ پروردگارا ، میل و رغبتم را متوجه خودت فرما ، و خشنودی ام را در آنچه از جانب تو به من میرسد قرار ده] 💚🌊
✨﷽✨ ✅ نمازش را می خواند، روزه‌اش را هم می گرفت، آشکارا هم فسق و فجور، نمی کرد، و شاید اهل رشوه و ربا هم نبود... هم همینطور ‼️ 👌یادمان باشد، که می خوانیم وقتی رسیدیم به ؛ لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم: نکند این «لعن الله» شامل حال ما هم بشود⁉️ مایی که گاه خودمان را از شمر و عمر و ابن‌زیاد، می فروشیم.. 🔰جمله ای سنگین از : "کربلا"به نیست... به است‼️.. که اگر به رفتن بود! شمر هم "کربلایی" است! 🆔@sardarr_soleimani
ڪاناݪ داࢪیم چہ ڪانالے😱 معرڪہ ترین ڪاناݪ شهدا و حاج قاسم [🥀] اینجادݪت حاݪ وهوا؎شهداࢪومیگیࢪه🤩 اینجاوقف شهدآسٺ[♡ツ] ٺجمع فࢪزنداݩ حآج قاڛم[🌿] _بیو‌گࢪافےها؎ناب[☄] _عکس‌ها؎مذهبے[🔥] _رمان ها؎مذهبے [📖] _پروفـایل‌هاے‌نـاب[📸] _پسٺ ها؎زیبا؎مذهبے[😎] وڪلے چیزها؎خوب دیگہ↯ خودت بیا وببین😲 https://eitaa.com/joinchat/4280352838C3e5182c0dc
آلبوم‌نگارھ‌هاۍ‌حاج‌قاسمهههـ💯! تصاویرفولHD‌حاج‌قاسم🌱^^ خفن‌ترین‌کانال‌حاج‌قاسم‌اینجاستا•.♥️😌 https://eitaa.com/joinchat/4280352838C3e5182c0dc
اگر یہ بچه مذهبی هستے وعاشق سࢪدارت هستے یہ سࢪبہ کانالمون بزن مطمئنا خوشت میاد😌 منتظࢪ قدوم گࢪمتان هستیم☺️ https://eitaa.com/joinchat/4280352838C3e5182c0dc
عاشقاݩ حاج قاسم عضوشدید؟ بله پسٺ هاتوݩ بے نظیࢪبود🤭 نہ الاڹ عضومیشم🙈🚶‍♂ زودعضو شو میخوام پاڪش ڪنم❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° راز محبوبیت سردار حاج قاسم سلیمانی ° ● مردم در پاسخ به سوال راز محبوبیت سردار شهید سلیمانی نکات جالب و شنیدنی مطرح کردند. 《بعضی از دوستداران سردار حاج قاسم سلیمانی می گویند: "سردار سلیمانی" کم سخن می‌گوید و بیشتر عمل گراست.》 @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به حاج قاسم سلیمانی ❤️🖤 زمانی که خونت ریخت به امید پاک شدن همه ی ما لبخند زدی ،خون بهایت پاک شدن من است،از خونت نمیگذرم با نفس خود و دشمن انقلاب میجنگم✊ بادیدن این صحنه ها دیگه میتونیم گناه کنیم؟شهداخون ریختن تا ما درامنیت گناه کنیم؟ اگه اشک تون جاری شد التماس دعا @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے: خواب دید....🌺 او نشست روی سینه‌اش🥀 اما همین‌جور ڪه🍃 نگاه به او مےڪرد💠 چشمش افتاد به🌷 امام حسین علیه‌السلام🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° سخنان دلنشین سرلشگر سلیمانی در مورد زنده بودن شهید ° حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی
♥️📌 📖❥ * 🌺 ⃣9⃣ فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم ‌نگاه کردو +ولی اینطور بیشتر نگران شد با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد. یه خورره مکث کرد و گف +سلام چشم ازش برنداشتم و گفتم _سلام به ریحانه که نگفتید؟ دقیق شدو گفت: +نگفتم.ولی میخوام بگم _میشه لطف کنید نگیدبهش؟ خواهش میکنم شوهرش هم درس داره هم کار... برادرم هم نمیتونه .... خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم. بعد از ی خورده مکث گف _ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش. اون به شما خیلی وابستس با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم. رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود. دوباره صورتم جمع شد.‌ گفتم: _من شرمندم واقعا باعث زحمت شماهم شدم دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم: _ممنون از لطفی که به خواهرم دارین .... نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد. مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت. با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد. تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن . جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گف: +نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر. جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود. مامانش خندید و گف: +تو جای پسر منی . دیگه نفهمیدم حرفاشو. فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد... مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون. منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم. انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید ‌. از کارای عجله ایش خندم میگرفت. به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خندم گرفته بود. سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه... چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم: _بازم ممنونم ازتون. یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون. حس بهتری داشتم. شاید یه حس بهتر از بهتر. درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید. ابروهام تو هم گره خورد و گفتم _اه. محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم. +چطور خوب شدی باهاش؟ _رفتارم ک تغییری نکرده که. +چرا کرده خودت متوجه نیستی راست میگفت. رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود. ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم : _نه فکر میکنی! اینجوری نیست. فقط یه ذره حالم خوب نیست. محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره. محسن شونشو انداخت بالا و گفت: +ان شالله . این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. نمیدونستم چم شده بود. ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت. _ از بیمارستان مرخص شده بودم. محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم. یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم . دردام خیلی کمتر شده بود. منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم. زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود. ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم. ی دلیل موجه. رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم. خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ... خودم هم دیگه توان بدنیم . نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت. کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم. با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم. شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم. با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم. داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق. +عه داداش کجا به سلامتی؟* * _ ✍ # 🧡 💚
* 🌺 ⃣9⃣ _میخام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو خونه. میخوام برم دریا +عهههه دریا چراا؟ _چقدز سوال میپرسی تو؟ ول کن دیگه +پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم. چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم _تو با کی میخای بری دریا؟ ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟ +ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی. تولد فاطمس خب. فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم‌ خانم دکتره دیگه. وقت نداره. _حالا چی گرفتی براش؟ من و من کرد و +راسش شعر زیاد دوس داره. خیلی دوس داره ها! یه کتاب شعر نو گرفتم. _خب خوبه.افرین. +داداش! _بله؟ +یه کاری بگم میکنی؟ _بستگی داره حالا بگو +میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها _من بنویسم؟خب خودت بنویس +اخه خط تو قشنگ تره. _باشه. فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه. اون روهم بیار یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال. کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم. رو زمین نشستم کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم. یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه. در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد . با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم ("تقدیم به جآنِ جآنان فاطمه ی عزیز تر از جان") از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم. یخورده صبر کردم تا خشک شه. بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد. کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم: _بفرمایید. چادرش رو سر کرد چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد رفتم طرف سنگچین ها جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود رو نیمکت نشستم ریحانه رفت سمت دیگه نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم داشتن با خنده میومدن سمت من نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم فاطمه جوابم رو داد نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم: _تولدتون مبارک با خجالت یه لبخندی زد و گفت: +ممنونم نشستیم ریحانه بینمون نشست اروم در گوشش گفتم : _چیشد؟ ریحانه: +روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم _یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟ ریحانه: +نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم فاطمه گوشیش و در اورد و گفت: _ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم ریحانه: +بااش داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه گوشی ریحانه زنگ خورد فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد من مونده بودم وفاطمه به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم دیگه کم کم باید میرفتم. زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد چرا نرفته بود؟ از جام بلند شدم‌ میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم بیخیال شدم و فقط گفتم : _خداحافظ منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد به غرورم برخورده بود ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم حس خیلی بدی بهم دست داده بود برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم +زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد سبزه ها در بهار مي رقصند (قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد): _من در کنار تو به آرامش مي رسم و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم دوستت دارم با همه هستي خود، اي همه هستي من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را! دلم میخواست به خودم بگیرم ولی واقعا مخاطبش من بودم؟ فاطمه دوستم داشت؟ بعد از مکث چند لحظه ایش گفت : +خداحافظ مطمئن نبودم از حسش ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم _ فاطمه:
سیّد نبود آیت الله نبود دکتر نبود مهندس نبود کلاً هم توی عمرش دو تا پست بیشتر نداشت یعنی توی رزومه‌ی مسئولیتی ش هم عناوین متعدد نبود 👌حاج قاسم فقط یه چیز داشت: ‼️ 🔰فقط با همون اخلاص تسخیر کرد 🆔@sardarr_soleimani
🔮📿مناجات شبانگاهی ✨خدایا! بر محمّد و آل محمّد درود فرست و پرهیز و احتیاط از خطاها و مراقبت از لغزش‌ها را در دنیا و آخرت، در حال خشنودی و خشم روزی‌‌ام کن؛ به طوری که حالت درونم نسبت به آنچه که از خشنودی و خشم بر من وارد می‌شود، یکسان و مساوی باشد، تا آنجا که عمل کنندۀ به طاعتت باشم و خشنودی تو را در حقّ دوستان و دشمنان بر آنچه غیر طاعت و خشنودی توست برتری دهم. 🤲 آمین ‌یا‌رب ‌العالمین 🤲 🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ستایش مردم ارمنستان از شهید حاج قاسم سلیمانی، ژنرال قهرمانی که برای وطن و در مسیر حقانیت مبارزه کرد... @sardarr_soleimani
🇮🇷✊🏻 . . گاندو رو می دیدی؟؟ 🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
📸 تصویری دیده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در دوران جنگ تحمیلی و در میان رزمندگان 🆔 @sardarr_soleimani
یہ‌جوری‌زندگی‌کن‌ڪہ کسایی‌کہ‌تورومیشناسن‌ اما‌خدارونمیشناسن بہ‌واسطہ‌آشنایی‌باتو با آشنابشن . . .🙂!
🌱 میگُفت: همیشـه تویِ عبـادت متوجـْہ باش . . . ! خدا↓ مےخواد💞 نـہ مشترےِ بهـشت :)
🔴 سخنرانی سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در مورد بسیج ✍"فرهنگ بسیجی دفاع مقدس را به یک دانشگاه تبدیل کرد."بسیج هدیه امام راحل است. نماد بارز بسیج، دفاع مقدس است و دفاع مقدس ظهور فرهنگ بسیج بود. ما می بینیم در فضای امروز بالاترین مقام نظام در تمام جلسات رسمی از چفیه استفاده می‌کند که نماد بسیج است و این چفیه یک تذکر است به تمام افرادی که به بسیج معرفت دارند و کسانی که به بسیج معرفت ندارند و این چفیه دور گردن رهبری یک تذکر است، لذا در دفاع مقدس بسیج یک ظهور عملی کرد و امروز یک سازمان به نام بسیج است، اما مهم تر فرهنگ بسیج است. به همین دلیل بسیج کانونی است که همه ی صنوف و سنین و مشاغل و طوایف را در خود جای داده و این ویژگی بسیج است و این شجره طیبه ای است که امام آن‌را کاشت و رهبری آن را رشد داد. ما پنج اثر عینی در بسیج می بینیم یک اثر بسیج مربوط به جنگ است و آن پیروزی در جنگ است، می توانیم بگوییم که پیروزی در تمام جنگ ها وجود دارد اما این پیروزی بزررگی است که ملتی  در تمام دنیا  وابستگی نداشته باشد و  تنها به خدا  ایمان داشته باشد. کسانی که دوران دفاع مقدس را تجربه کرده‌اند می‌گویند در آن دوران احساس درد و خستگی وجود نداشت چون فرهنگی که در سطح دفاع مقدس وجود داشت، این خستگی را ایجاد نمی کرد. بن بستی در جنگ وجود نداشت.اخلاق عملی و عرفان عملی دین ناب در دوران  دفاع مقدس وجود داشت و این فرهنگ بسیجی دفاع مقدس را به یک دانشگاه تبدیل کرد که در آن جایگاه استاد و شاگردی وجود نداشت و یک دوره استثنایی بود. گرامی داشت بسیج یک وظیفه ملی و یک ضرورت دینی است و جا دارد در این دوران پر از فتنه و آن هم در زمان رسیدن به نقطه پیروزی، ما دست آورد های خودمان یعنی بسیج را تضعیف نکنیم؛چرا که یک ظلم است. اگر این نگاه بسیجی در ما ضعیف شد دین ما ضعیف شده است.کسانی که بسیجی هستند باید اخلاقی که در دفاع مقدس وجود داشت در خود احیاء کنند،اخلاقی که مهدی باکری سردار ترک زبان دفاع مقدس داشت. خداوند به حق محمد و آل محمد این فرهنگ بسیجی را در جامعه حفظ کند.
〖 🌿 〗 ‌‌‌‌. • - یارانِ‌مھدی'؏ـج' همه‌جوان‌اندوپیردرمیانِ‌آنھا به‌چشم‌نمی‌خورد،مگراندك‌مانندِ سرمه‌درچشم!(:✌️🏾🌱˘˘‌ "؏" •
🍃🌸🍃 خدایا‌ مرا‌ به خاطر‌ گناهانی‌ ڪه در طــول‌ روز‌ بــا‌ هزاران‌ قدرت عقل تــوجیهشان‌ میڪنم‌ ببــخش!!! 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر واقعےهستے…؛ ''اللهم‌ارزقناشهادت''رابہ‌قلبت‌ بچسبان... نہ‌پشت‌موبایل…!! . .. 📲