eitaa logo
سردار شهید سلیمانی
1.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.3هزار ویدیو
105 فایل
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹همه منتظر بودند اما نماز جمعه اقامه نشد... ♦️۲۰ آذر سالروز شهادت شهید محراب آیت الله دستغیب
💔 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی درگذشت آیت‌الله یزدی؛ شخصیتی جامع و اثرگذار در همه دورانهای انقلاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: سوابق انقلابی و مبارزات دوران طاغوت در کنار حضور پیوسته و همیشگی در همه‌ی دورانهای انقلاب و اشتغال به مسئولیتهای بزرگ در اداره‌ی کشور همچون ریاست قوه‌ی قضاییه و عضویت در شورای نگهبان و مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی، و در کنار فعالیت علمی و فقهی، شخصیتی جامع و اثرگذار از این عالم جلیل پدید آورده بود. ۹۹/۹/۱۹
2.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬ببینید | حضور حاج قاسم در بین رزمندگان مدافع حرم و نجواهای عاشقانه سرداردلها با مرثیه خوانی شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🌺 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ @sardarr_soleimani
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰ماجرای درگیری شهید سلیمانی با داعش ، در زمان سقوط موصل و تیر خوردن ماشین حاج قاسم 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ @sardarr_soleimani
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بخش کوتاهی از گفت و گوی شهیدان حاج قاسم سلیمانی و محمدحسین محمدخانی (حاج عمار) با بیسیم @sardarr_soleimani
💠 شهیدی که خیلی‌ها دوست داشتند جای او بودند... مادر شهید طارمی: می‌دانستم هادی به سوریه و عراق می‌رود و همراه حاج قاسم است، اما اینکه دقیقا کارش چیست نمی‌دانستم. وقتی از ماموریت می‌آمد، زیر کفش‌هایش را می‌بوسیدم. می‌گفتم: این کفش‌ها مکان‌های مقدسی رفته. آن شب، پسرم با خبر شده بود حاج قاسم و هادی شهید شده‌اند، اما به من نگفته بود. پدرش که شهرستان بود ساعت ۹ زنگ زد گفت: سردار سلیمانی را شهید کردند. سراغ‌ هادی را گرفتم، گفت: انا لله و انا الیه راجعون. جزییات بیشتر از گفت‌وگوی مادر شهید طارمی با خبرگزاری فارس👇 fna.ir/f18rfp @sardarr_soleimani
📽 سلسله نشست‌های اولین کنگره بین‌المللی مکتب شهید سلیمانی 💬 با حضور: 👤 دکتر حسن عباسی ⏰ پنجشنبه ۲۰ آذر، ساعت ۱۹ تا ۲۱ 👤 دکتر محمدصادق کوشکی ⏰ پنجشنبه ۲۷ آذر، ساعت ۱۹ تا ۲۱ 👤 دکتر حجت الله عبدالملکی ⏰ پنجشنبه ۴ دی، ساعت ۱۹ تا ۲۱ 👤 حجت الاسلام پناهیان پنجشنبه ۱۱ دی، ساعت ۱۹ تا ۲۱ 👤 دکتر فواد ایزدی ⏰ پنجشنبه ۱۸ دی، ساعت ۱۹ تا ۲۱ پخش از: 🌐 yun.ir/maktabehabib 📲 rubika.ir/maktabehabib 💻 aparat.com/maktabehabib/live 🆔 @sardarr_soleimani
من از تڪرار خوشم نمےآید🥀 دلم نمےخواهد چیزۍ را مدام برای ڪسۍ تعریف ڪنم اما مےدانے چیست؟🌷 دلم مےخواهد از تو ببینم🌹 از تو بشنوم... از تو بگویم💠 بارها و بارها....🕊 من زیاده‌روۍ و اسراف در دوست داشتنت را 🌸 دوسـ💚ـت دارم!
رمان عاشقانه مذهبی ? ? …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام! مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم: علیکم السلام! و راه افتادم که بروم. قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : خانم صبوری! یه لحظه…صبر کنید! اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو. و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد… دوباره برگشتم : خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره! به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام. بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشکم درآمد. گفت : الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی… نشست و ادامه داد: شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟ بلند شدم و گریه کنان گفتم : اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون! و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است… … ?ادامه_دارد? 🍃🌹
رمان عاشقانه مذهبی ? ? پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین! با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید. بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین… وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟ هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد. بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟ – بله فقط اتوبوس خواهرا مونده. گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم. اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک. سید هم از خدا خواسته گفت : چشم! برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم! با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟ ?ادامه_دارد?
18.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲۳ روز تا سالگرد آسمانی شدنت گذشت ما هنوز منتظر هستیم 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 📌 @sardarr_soleimani