صبــــح ڪہ نہ
تمام عمرمان بہ خیــر مے شود
اگر سایہ اے
از خلوصتان بر اعمالمان افتد...
#صبح_زیبایتاڹ_شهدایے🌹
#رزمندگاڹ_لشڪرویژه_۲۵ڪربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رفتی....
و گفتی که شرف مرز ندارد....🍃🥀
۲۱ روز تا سالگرد شهادت🌹
#حاج_قاسم_سلیمانی
#اردوغان_غلط_کرد
@sardarr_soleimani
#فوری| روحالله زم اعدام شد
مدیر کانال تلگرامی آمدنیوز که خود را لیدر اغتشاشات در ایران میدانست، ساعتی پیش به سزای اعمالش رسیده و به دار مجازات آویخته شد.
@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 روایتی ناب از لحظه انفجار و شهادت حاج قاسم به نقل از حجت الاسلام امینی خواه
♦️ بعد از یک عمر زندگی خالصانه لحظه وصال با امیرالمومنین فوق العاده ست،
گوارای وجود بنده صالح خدا
@sardarr_soleimani
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ آخرین حاکمی که آرزوی الحاق بخشی از ایران به خاک خود را در سر داشت را از لانه موش بیرون کشیدند. بهتر است که به جای شعر، تاریخ بخوانند تا بدانند ایران بیشه شیرانی چون باکری ها و سلیمانی هاست.
🎥 رزمندگان لشکر قهرمان ۳۱ عاشورا در دفاع مقدس
🌷🌷🌷🌷🌷
@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسل جدید سلیمانی
ان شاءالله ب زودی از راه میرسد
#چریکي
@sardarr_soleimani
🔸طرحجدید
شهیدمصطفیصدرزاده❤️
💰هزینهاستفاده:
🔉قرائتدعایفرج
😍بهنیابتازشهید
''بسماللهالرحمنالرحیم''
👤الہےعظمالبلاء...
@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نقشههای شوم شبکههای وهابی و حامیان روحالله زم برای ترور حاج قاسم سلیمانی
💠 @sardarr_soleimani
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_پنجم?
دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید!
راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم!
با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟
همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه!
بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه.
– یعنی الان پیاده شون کنم؟
– بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن
?ادامه_دارد?
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_ششم ?
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
?ادامه_دارد?