eitaa logo
سردار شهید سلیمانی
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.1هزار ویدیو
105 فایل
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌃 شبی در پیش است که؛ قرار است را باز کنند ... و به حریمِ بارگاهی که: 🌷لا یمسّهُ الّا المطهّرون🌷 ، آنجا حُکمرانی می‌کند ‼️ قرار است درها را باز کنند و ... و همه‌ی ما تَه‌مانده‌ها و جامانده‌ها و پَلاسیده‌های زمین را، یکجا و ... به حریمِ هم‌نشینی‌ِشان راه دهند ‼️ ✨ الهَــــنا ؛ با این سر و وضعِ یک لا قَبا ؛ مایه‌ی آبروریزی‌ات در این ضیافت نیستیم ⁉️ این لحظه‌های آخر، منتی می‌گذاری، دَستی به سر و رویمان بکشی؟ خجالت، می‌کُشد ما را .... 😔 🆔@sardarr_soleimani
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
° جامعه صالح ° ____________ ● سخنان مهم شهید سلیمانی درباره انتخاب مسئول حاج قاسم سلیمانی: 《جامعه ای صالح میشود، که افراد صالح بر آن حاکم شود.》 🕊 یقیناًڪُلُھ‌خَیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی ترکیه سوار تاکسی شدم، راننده گفت یک ویدئو میذارم ببین ما این آدم رو دوست داریم. ویدئو رو گذاشت و گریه کرد «مکتب‌حاج‌قاسم» توی دنیا داره پخش میشه 🌷
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠🌹 جامعه‌ی صالح🌹💠 ❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے: برادران.... خواهران....🌷 جامعه‌ای صالح مےشود✨ ڪه افراد صالح بر آن💚 حاڪم شوند. افراد منزه🌺 جامعه را منظم مےڪنند.🇮🇷 🏷 سخنان شهید سلیمانے درباره‌ی انتخاب مسئول
از آن زمانے ڪه نگاهم🌷 بہ نگاه تو گره خورد💚 تمام آرزویم این شده است🌺 ڪه ڪاش مے‌شد....🥀 دنیا را از قابِ✨🕊 چشم‌هاۍ تو دید....🌸 همان چشم‌هایۍ ڪه💠 غیر از خدا را ندید....🌹
۞﴾۩﷽۩﴿۞ 🌈مُژدِه🌸 🌈مُژدِه🌸 📢📢بِه دَࢪخوٰاستِ بیشتَࢪِ ڪٰاࢪبࢪٰانِ مُحتَࢪم💝 💯💢 ࢪاهِ ࢪَهایــےاَز گنٰاه 💢💯 ࢪُو بَࢪٰاتُونْ اُوُرْدَمْ. 🎁🎁 🌺🌸🌺🌸🌺🌸 اینجٰا سَنْجٰاقْ شُدِه😔👇👇👇 ▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰ 🍃https://eitaa.com/joinchat/2780692562Ca04bbd37fc🍃 ▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰▰
『✊🏾💡』 『☘••|•یہ‌همچین‌کانالۍ،✨ •بࢪاهربچہ‌بسیجۍانقلابۍ🇮🇷 •تجویز میݜہ . . . •مخصوصااونایۍکہ •میخوان‌شھیدݜن😎☘️ ʝσiŋ→°•|https://eitaa.com/joinchat/2780692562Ca04bbd37fc
『☘••|تجمع‌بچہ‌ھاۍ‌انقلابۍ⇩ https://eitaa.com/joinchat/2780692562Ca04bbd37fc 💛•|عضویت‌مذهبیآ‌‌واجبہ⇧
د .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی... دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره‌! ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود . میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود. صداش زدم :ریحانه جان جوابم و نداد _خواهرزشتم ... _ناز نازوی داداش؟ ... _جوابم و ندی میام قلقلکت میدما چپ چپ نگام کرد _چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟ +نه والا از تو بعیدم نیست چشم غره ای که داد باعث شد بخندم _خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه.خدا بدمون و نمیخواد .نگران نباش،باشه؟ یخورده نگام کرد و گفت :باشه ____ فاطمه ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم . محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش. کولم و تو بغلم گرفته بودم! اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم. ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد . دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم . داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم. رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد.بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد. مامانم با دیدنش به سمتش رفت! منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن. محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد . کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد. تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه ؟ نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت. باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت. محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین.یاعلی بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت. حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم .این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم _ دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم. تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم. به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت ‌.به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه. چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم. _ محمد تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم. سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم. حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم. دوهفته یه بار میومدم شمال . ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت.* * _ ✍ # 🧡 💚 ❌* ✦ ✦ ✦ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✠﷽✠ ♥️📌 ཫ💛🍃ཀ * 🌺 ⃣1⃣1⃣ ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه خیال میکردم کسی نیست. رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد. با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم! چرا نگفتی میخوای بیایی؟ _علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟ +سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی! بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟ چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟ _من چی؟ +وقت
ی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی ! _نگران من نباش شما. +گشنت نیست؟ _نه خستم فقط +خب پس بخواب _باشه از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد. صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد . حدس زدم صدای فرشته باشه . از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن چند ثانیه بعد:بیا داداش رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم . انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم. ریحانه رفت تو آشپزخونه .دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم .خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه. وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد ولی با اصرار زن داداش گوشی