🌿 °•♡
🌿پاتوقۍبراۍبچھهیئتۍھا😇↯
-----------------------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/41484349C2dd5d89834
-----------------------------------------------
🍀 وقتۍحالدلتبدهبیااینجاخوبشکن 😎⇧
پیشنهاد ویژه امشبمون🌸⇧
🌿°•♡
فقط3نفردیگہ،سریععضوبشید!!!!↯
https://eitaa.com/joinchat/41484349C2dd5d89834
☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎
↯بھترینکانالشهیدسلیمانۍایتا↯
https://eitaa.com/joinchat/41484349C2dd5d89834
🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎
ه ای اویزون گفتم :*
* #نـاحلــــه🌺
#قسمت_هشتاد_و_سه3⃣8⃣
دستش رو گذاشت روبازوم و گفت :
+بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت :
+حرف نباشه زنگ بزن .
_آخه...
+آخه بی آخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت
چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت :
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت :
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت :
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید :
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت :
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+ شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه می اومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم :
+چیشد ؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم :
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون .
تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم
تنم از ترس مور مورشدم
نگاهم خیره موندبه نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد
قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم.
تازه تمام غم هام فراموش شده بود
با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم
چند دقیقه بعد
محمد هم اومد بیرون.
کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد
پشت سرش رفتیم
نشستیم تو ماشین
ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست
خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود
خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره
یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه
محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد
عجیب شده بود
ریحانه برگشت سمتم وگفت:
+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟
بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم:
+نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه
ریحانه شیرین خندید
برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم
ادامه دادم :
+مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم.
هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد
دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد
سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد
محمد مداحی پلی کرده بود
چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن
سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم
دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه
یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست
برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟
ریحانه با خنده جواب داد:
+چی همون نیستگ
_این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟
ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.
لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده
نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من
تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد
و دستش رو ازجلو دهنش برداشت
جد
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نــاحلــــه🌺
#قسمت_هشتاد_و_چهار4⃣8⃣
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون دردنکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم
_
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که.واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو ازکجاگرفت؟
شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی !
نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته .حالا خودش کجاست
باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدم هایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم روداد
داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم
با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش.
ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت
بعد چند لحظه دوباره ادامه داد.
انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه
با تعریف هاش خوشحال شدم و
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨ای خدا ای آقایم
پناهنده به فضل توأم، گریزان از تو، بهسوی توأم،
خواستار تحقق چیزی هستم که وعده کردی و آن #گذشت تو از کسی که گمانش را به تو نیکو کرده،
چه هستم من ای پروردگارم و اهمیت من چیست؟
به فضلت مرا ببخش
و به گذشتت بر من صدقه بخش،
✨پروردگارا مرا به پرده پوشیات بپوشان
و از توبیخم به کرم ذاتت درگذر،
اگر امروز جز تو بر گناهم آگاه میشد، آن را انجام نمیدادم
و اگر از زود رسیدن عقوبت میترسیدم، از آن دوری میکردم،
😔 گناهم نه به این خاطر بود که تو سبکترین بینندگانی و بیمقدارترین آگاهان،
✨بلکه پروردگارا از این جهت بود که تو بهترین پردهپوش و حاکمترین حاکمان و کریمترین کریمانی
🆔@sardarr_soleimani
✅ از #حاج_قاسم به همه #آزادگان جهان ؛
" امروز قرارگاه حسین بن علی، #ایران است
👌بدانید جمهوری اسلامی #حرم است
و این حرم اگر ماند دیگر حرم ها
می مانند "
چشمم عزیزِ دل
حاج قاسمِ عزیز
#جمهوری_اسلامی ؛ تار و پود و همه وجودمان است
#فقط_جمهوری_اسلامی 🇮🇷
🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌷
🆔@sardarr_solimani
🌷 السلام علیک یا بقیة الله 🌷
به روز سیزده امسال
باید گره زد سبزه ی🌿🍃
چشم انتظاری را
فقط و فقط،
بر جامه سبز تو آقا
تا بیایی و سبز شود
روزگار زردمان، و
🌸شکوفه باران شود بهارمان
تا نیایی گره از
کار بشر وا نشود...
درد ما جز به
#ظهور تو مداوا نشود
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌷
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فیلم بازسازی شده از واقعه ای مهم
🔴حضور حاج قاسم در وسط داعش
🎥 فیلم کوتاهی
از شبی که اربیل در آستانه سقوط بهدست داعش بود
و هیچ کشوری به کُردها
کمک نمیکرد تا اینکه حاج قاسم تنها با ۵۰ نفر وارد غائله شد
هدایت شده از مطالب گوشی
_وآۍ،وآۍ،دآࢪمدیـوونہمیشم...😎💪
+چࢪآ؟؟؟
_بہخاطࢪپسٺهآۍاینکانآل🌱😎↓
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
🖇••اصلاپسٺھآشآدمودیـوونہمیکنہ••
بہجرئٺمیٺونمبگمبهٺریـنکانآلایٺآسـت
★꧁᭄𖣐༅
_ |•°°•🦋🌻🌿 ^_^↓
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
هدایت شده از مطالب گوشی
🌿 °•♡
🌿پاتوقۍبراۍبچھهیئتۍھا😇↯
-----------------------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
-----------------------------------------------
🍀 وقتۍحالدلتبدهبیااینجاخوبشکن 😎⇧
پیشنهاد ویژه امشبمون🌸⇧
🌿°•♡
↯یہکانالویژهمذهبیون↯
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎
『☘••|وآیببینیدچۍآوردم↯↯↯
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷حاج قاسم سلیمانی: کاری ندارم کسی حرف من را قبول دارد یا ندارد. حزب و جناح فرع است؛ اصل، ولی فقیه است. اصل، جمهوری اسلامی است.
▪️اینجا جایی است که اگر به خطر افتاد، ما با جانمان مواجه میشویم.
▪️آدمها میآیند و میروند، قاسم سلیمانی میرود و قاسم سلیمانی دیگری میآید.
@sardarr_soleimani
#منتظرانه
رفیق!😍🍃
واے فڪرشو بکن ڪھ امام زمان(؏ج)ظهوࢪ ڪنھ!🤔😍
همہی عڪاسها📸همہی خبرنگارا🎥تو خیابوݩ جمع میشن ڪھ از جمال یوسف زهرا عڪاسے کنن😍🍃
تیتࢪ روزنامھ ها و مجلھ ها هم میشہ!:مھدے(؏ج)آمـــــ🌸ـــــد 😍🌱
اون وقٺ میبینے امام زمان با یھ لشڪࢪ اومدن سرباز انتخاب ڪنن...🌸🍃
اون گوشھ هاچشمٺ میخورھ بہ یھ آقایے ڪھ براٺ آشناسـ...
یڪم ڪھ دقٺ میڪنے...میبینے عھ!این ڪھ حاج قاسمہ!😍🕊
حاج قاسم میگھ!:دیدید گفتمـ میرم یھ نفسے تازھ کنم ڪھ با امام زمان برگردمـ!😉🌱
ڪمڪم کھ چشماتو میچرخونے میبینے...!عہ شهید همٺ!😍
شہید ابراهیم هادے!😍شہید دهقان!😍وآآی خداا😍🍃
چشماتو هرجا بچرخونے همہ شهیدا رو میبینے!☺️
اونجاس ڪھ دارے از خوشحالے ذوق میڪنے...😌
حالا شدے یھ سرباز...😌😌سرباز امامٺ!✨🦋
یڪم فکࢪ کن رفیق!🙃سربازے یا سربارے؟! :)♡
ببین سرباز بودن خیییلے بهتࢪه!حالا انتخاب با خودتھ!🤷🏻♂
ظهوࢪ نزدیڪھها!☺️🌱
برای ظهور چھ ڪردیمـ؟!یا بهترھ بگم برای طولانے شدن غیبت چھ کردیم؟!☹️
دیروز روے یھ دیوار یہ ڪاغذ دیدم روش علائم ظهوࢪ رو نوشتھ بود!
یڪم ڪھ فکر کردم دیدم عھ....🙁😭ما چقدࢪ بھ زمان ظهوࢪ نزدیڪ شدیمـ!😨
رفیق!رفیق!رفیق! باور کن ظهور نزدیکھ!پاشو یھ ڪارے برای امامٺ بکن!🤭
کھ هم سرباز بشے!هم امامت رو خوشحال ڪنے!😌
هنوز هم دیر نشدھ برای توبہ!
خیلیا خیلے گناه کردن!ولے با یہ توبھ...!
خدا توبہ پذیرھ!🙂
نگو الان نمیتونم بزار یه گناه دیگھ بکنم...حالا چند روز دیر تر توبھ بکنم چے میشھ!!!شاید الان بخوابے و دیگھ زمانے برای توبہ نداشتھ باشے!😔
همین الان بگو خدایاآ☺️برای اینکھ بشم یہ سرباز واقعے!توبھ میکنم کہ فلان کارو انجام ندم!😉
هم خدا ازٺ راضے میشھ!هم خودٺ احساس سبکے میکنے کھ...آخیش😪
حالا یه بار گناه از روی دوشم برداشتھ شد🤯...
هنوزهم دیر نشدھ!امام زمان سرباز!!!!میخواد نه سربار!!!!🤐
پس با یھ یاعلے از همین الان...نه فردا!نه شب!همین الاااان!توبھ کن!☺️
دعا برای بندھ حقیر فراموش نشھ!♥️
فکر اون روزای ظهوࢪ باش!🍃
ظهور_نزدیکھ! رفیق✨
سرباز_امام_زمانم🙂
یہصلواتبفرسٺ!😉
الهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرج
#قلوبنا_محزونه
@sardarr_soleimani
🥀☘
🔮#سیزده_بدر واقعی ما
این است که:
☘ از خودمان بیرون بیاییم،
☘از خانههای تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم.
📝 یادداشتهای استاد مطهری، ج 6، ص 131
#سیزده_به_در🌱
@sardarr_soleimani
آقای من ...
جمعه هایی که نبودی به تفریح زدیم...(:🙂
#سیزده_بدر🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💙
@sardarr_soleimani
👌🔻بدیها از شماست🔻
🌎 ﺯﻣﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ 🌞 ﻣﻰﮔﺮﺩه،
همیشه اون ﻗﺴﻤﺘﻰ از زمین ﻛﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ باشه، ﺭﻭشنه...🌖
و طرف دیگهی زمین که پشت به خورشید باشه، تاریکه...🌒
ﺍﮔﺮ ﻃﺮﻑِ ﺩیگهی زمین ﺗﺎﺭیکه🌚، تقصیر خودشه، چون پشت به خورشید کرده، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ که همیشه ﻧﻮﺭافشانی✨✨ می کنه...🌗🌞
پس:
✅ هر کجای ﺯﻣﻴﻦ که ﺭﻭشنه👈 ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪه.
❌ ﻫﺮ ﻛﺠﺎﻯ زمین که ﺗﺎﺭیکه👈 ﺍﺯ ﺧﻮﺩشه.
👌خداوند در قرآن کریم 📖میفرماید: خوبیها و بدیهایی که از شما انسان ها👥👤 سر می زنه، همین طوره:
✅ هرچی خوبی هست از خداست.
❌ هرچی بدی هست از خودِ شماست.
👈 بدیها بخاطر اینه که شما به خدا پشت کردید.
🕋 مَّا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ مَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِك. (نساء/۷۹)
💢 ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ نیکیها ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻰﺭﺳﺪ، ﺍﺯ ﻧﺎﺣﻴﻪی ﺧﺪﺍﺳﺖ،
💢 ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺑﺪﻯها ﺑﻪ ﺗﻮ میرﺳﺪ، ﺍﺯ ﻧﺎﺣﻴﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺳﺖ.
☝️ از این به بعد، هر وقت اتّفاق بدی برامون افتاد...
به جای اینکه دنبال مقصّرِ بیرونی بگردیم.❌
📌 اول یه نگاهی👀 به خودمون بندازیم...
ببینیم چه گناهی مرتکب شدیم، و چه خلافی اَزَمون سر زده.😔
🆔@sardarr_soleimani
آمدم یادِ تو از دل🌹
به برونے فِڪَنم🥀💚
دل برون گشت ولے💠
یادِ تو با ماست هنوز🌷
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سکانس جالب #گاندو درباره عمق نفوذ مشاوران در دستگاههای دولتی
#دولت_جاسوسها
•『🌱』•
.
مندِلَمتَنگُسَرَمجَنگُهَوایَماَبریست...
چارھدلتنگےمنوصالتوست💔
#شَهادَت...🖐🏽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور شهید سلیمانی به همراه خانواده و اهالی روستای پدری در آغوش طبیعت
🔹انتشار به مناسبت ۱۳ فروردین روز طبیعت
#حاج_قاسم
#ماه_شعبان
#سیزده_بدر
@sardarr_soleimani