فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
کاشمیشُد ؛ برگردی!
دلتنگتیم🥀
#حاج_قاسم
#سردار_دلهـا
🌷
✅ ایستگاه نیایش
#شهید_آوینی🕊🥀
📿#نمــازِ_عشــق دو رکعت است:
🔹رکعتِ اول در دنیــا
🔸رکعتِ دوم در جنتِ لقاءالله
👈وضوی آن صحیح نیست
✅ مگــر با #خـــون ...
⏰نماز اول وقت 👌
🆔@sardarr_soleimani
❁﷽❁
#حاجقاسم♥️
میگفت:
اگر تمام علمـاێ جهان یک طرف باشند
و #مقاممعظمرهبری یکطرف ،مطمئنا
من طرف #آیتاللهخامنهای میروم"
#فاتحقلوب_قاسمسلیمانی
بهروحاووتمامیپاکانصلوات:) 🌙🙏🏻
30.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹کلیپ بسیار زیبا و شنیدنی 👌
✅#این_خدا، خدایی است که میشه باهاش رفیق شد ‼️
🎙استاد #شجاعی
🆔@sardarr_solimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روایت سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی
از رویای صادقه فردی از امام حسین ع در بحبوحه جنگ با داعش ♨️
🤲🏻 اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک
@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ حاج قاسم//علی زندوکیلی
🎥 ببینید | رفتی و جای خالیت را در کنارم حس نکردم ...
@sardarr_soleimani
『🧡͜͡🌿』
💛•| یہڪانالویژهۍعاشقانشَهادٺ😎
َِپسرانِعلوۍودُخترانزهرایۍ💓•••
•『☘••| مَگہمیشہبچہمَذهـبۍوهِیئتۍ باشۍ، ولۍتواینکانآلعضونباشۍ؟🤔
••📿🍃••
😍°• یہعالمہمطلبِ:😍
-🌿°
#مهـدوۍ[💕🍃]
#شهـدایۍ[🌸🌹]
#مـداحۍ[🌱🌻]
#منبـر_بزرگـان[🌷🏵]
•
○میخواۍگوشیـٺامـامحُسینۍبِشہ؟
°• پَسبسـماللهـ....😌💚
+باصَلـواٺواردشـوید. 👇😇🌿
https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
『🧡͜͡🌿』
🖇••امآنازپسـتهآیمذهبیِاینکانال؛😎💪اصلاآدمـودیوونہمیکنـہ.↓
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
↓^→^↑🌿😌'
💛「 دوسٺدارے،بہقـول شهیدمحسنحججے،
یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه؟♡ 」
پسبسمالله....💛
بـزنروخونہخدآ،ببینخدآڪجآمیبـرت😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
اینیهکانالسادهنیست،شهدادعوتتکردن
•🌸|💝|🌸•
|🌸|واای دخترا ببینید چی آوردم 😍🤩
https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
📸 تصویری از دیدار شهید حاج قاسم سلیمانی با خانواده شهید مدافع حرم جمال رضی
#حاج_قاسم
🛑 واکنش حاجقاسم به جلسهای که در آن به رهبری توهین شد.
در جلسهای بودیم یکی از آقایان آمد گفت که در جلسهای بودم که یک نفر از اعضای آن جلسه به مقام معظم رهبری اهانت کرد حاج قاسم سوال کرد تو کجا بودی؛ گفت من در جلسه بودم، پرسید چه کار کردی گفت هیچ کاری نکردم؛ حاج قاسم گفت اشتباه کردی اگر من بودم لیوان را از روی میز برمی داشتم و پرت میکردم به صورتش؛ حاج قاسم پای ارزشها ایستاده بود.
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نــاحلــــه🌺
#قسمت_نود0⃣9⃣
هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه.
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری.
+خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم
محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت:
+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم
با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:
_چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن
شنیدن صداش بهم انرژی داد.
لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن
وقتی جمعیت کمتر شد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت
رنگ به چهره نداشت
خودشو بالاتر کشید
تو لباس گشاد بیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود.
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گفت:+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش.میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان.
رفتم جلو تر وگفتم:
_ولی اینطوری بیشتر نگران شد
با تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم:
_سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام
مکث کرد و گفت:
+ به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن.
برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا.
من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم.
حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:
_ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است.
مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو اورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت:
+من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم
نگاهش رو چرخوندسمت من
نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند تر میزد
گفت:
+ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین.ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شماخطاب کرده بود
شیرین ترین حسی بود که تجربه کرده بودم
فقط تونستم لبخند بزنم
که ازچشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت:
+میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم
که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:
+فاطمه جون آقا محمد با شماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید
این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه.
گفت:
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونید راضیش کنید
آروم گفتم:
_چشم
که دوباره لبخندزد
قندتودلم آب شد
مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم:
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم.
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام.
همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه.
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت. اصلا وجود من رو حس نمیکرد.
اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت:
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید.
از یخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد:+نباید اینجوری بشینی
بالشش رو پشت سرش درست کرد و گفت:
+اها درست شدحالا تکیه بده.محمد مظلوم سکوت کرده
بود و به حرفاش گوش میکرد🌹*✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نــاحلـــــه🌺
#قسمت_نود_و_یک 1⃣9⃣
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون
دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم
و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم
همین
نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر
قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.
برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلممیخواست گریه کنم
حواسم و جمع میکردماینطوری بود
جمع نمیکردم چی میشد
برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده .
بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم:
+بازم ممنونم ازتون
برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم:
_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم
___
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم
درد خیلی شدیدی داشتم.
همه ی بند بند وجودم دردآلود بود.
حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن ....
لیاقت ک نداشتم واسه شهادت
ولی خب ....
خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت:
+عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو
جملش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن.
حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه.....
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و :
+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟
چیشدی تو پسر؟؟؟
یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم.
دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها.
طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.
بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.
تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم و اروم گفتم:
+چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:
+محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
_کدوم؟
+همون دیگه
با تعجب گفتم
_چرا؟
+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن
بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای
داد زد گف ریحانه منو فرستاده
چیکارش کنم؟
بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم.
خودمو جمع و جور کردم
تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم
_ایرادی نداره نترس حالا.
تنهاس؟
+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!
+ولی حاجی....
_ولی نداره ک دوست ابجیمه.
حالا هم چیزی نشده که.
ما میتونیم راهشون ندیم؟
فقط محسن جان
+جانم داداش
_این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
+چشم.
بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن
حرف میزدن و میخندیدن.
به سختی خودمو کشیدم بالاتر .
درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.
برا همین خیلی اذیت میشدم.
تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.
پشت سرشم خودش.
خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.
حالا فاطمه رو میدیدم.
چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟
چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون....
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم....
سرفم گرفت.
نمیتونستم سرفه کنم .
حالم بدتر از قبل شد.
چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره.*
✠﷽✠
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل
🛑دعوتنامه جهت حمایت از کمپین مطالبه مردمی برای ادامه پخش سریال #گاندو۲
دیشب پخش سریال #گاندو به خاطر فشار دولت اصلاحات متوقف و ادامه پخش آن به بعد از انتخابات موکول شد.
ما ملت ایران درخواست پخش ادامه این مجموعه تلویزیونی را داریم.
لینک ثبت مطالبه عمومی👇👇
https://www.farsnews.ir/my/c/57457
🔄لطفا نشر دهید🌷🌷
#سرطان_اصلاحات
#گاندو
#مطالبه_مردمی
🔰 «آقا مرتضی» از امروز روی آنتن شبکه سه/ روایتی بدون سانسور از شهید آوینی
🎬 مستند ۷ قسمتی «آقا مرتضی» به کارگردانی سیدعباس سیدابراهیمی و تهیهکنندگی مهدی مطهر از یکشنبه ۱۵ فروردین هر شب ساعت ۲۰ از شبکه سه سیما به نمایش در خواهد آمد.
🎞 این مستند که محصول سازمان هنری رسانهای اوج و تولید شده در خانه مستند انقلاب اسلامی است روایتی متفاوت و بدون سانسور از زندگی شهید اهل قلم سید مرتضی آوینی است.
🖼 همزمان با نمایش مستند «آقا مرتضی» از شبکه سه، از پوستر این اثر نیز رونمایی شد.
🆔 @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غریبم با روحِ جانِ خسته؛
غروبِ وقت پرواز،با بال شکسته؛
کبوتر ها رفته اند،من در دام صیاد؛
خدایا کی شود از دام خود گردم آزاد.. 💔🖤
#حاج_قاسم
#فاتحقلوب_قاسمسلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_حاجقاسم
حاج قاسم سلیمانی: جانِ من و جانِ همه شهیدانِ ما، ارزش فدا شدن در راه این ملت را دارد
#قاسم_سلیمانی
#امام_زمان
@sardarr_soleimani
#زمزمهء_عاشقی🌙
🍃 اَللهمَّ اجعَل هَوایَ عِندَکَ
و رِضایَ فیمٰا یَرِدُ عَلَیَّ مِنک 🍃
[ پروردگارا ، میل و رغبتم را
متوجه خودت فرما ،
و خشنودی ام را در آنچه از جانب تو
به من میرسد قرار ده] 💚🌊