#گاندو_صدای_مردم_است 🇮🇷✊🏻
.
.
گاندو رو می دیدی؟؟
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
📸 تصویری دیده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در دوران جنگ تحمیلی و در میان رزمندگان
🆔 @sardarr_soleimani
یہجوریزندگیکنڪہ
کساییکہتورومیشناسن
اماخدارونمیشناسن
بہواسطہآشناییباتو
با #خدا آشنابشن . . .🙂!
🔴 سخنرانی سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در مورد بسیج
✍"فرهنگ بسیجی دفاع مقدس را به یک دانشگاه تبدیل کرد."بسیج هدیه امام راحل است. نماد بارز بسیج، دفاع مقدس است و دفاع مقدس ظهور فرهنگ بسیج بود. ما می بینیم در فضای امروز بالاترین مقام نظام در تمام جلسات رسمی از چفیه استفاده میکند که نماد بسیج است و این چفیه یک تذکر است به تمام افرادی که به بسیج معرفت دارند و کسانی که به بسیج معرفت ندارند و این چفیه دور گردن رهبری یک تذکر است، لذا در دفاع مقدس بسیج یک ظهور عملی کرد و امروز یک سازمان به نام بسیج است، اما مهم تر فرهنگ بسیج است. به همین دلیل بسیج کانونی است که همه ی صنوف و سنین و مشاغل و طوایف را در خود جای داده و این ویژگی بسیج است و این شجره طیبه ای است که امام آنرا کاشت و رهبری آن را رشد داد.
ما پنج اثر عینی در بسیج می بینیم یک اثر بسیج مربوط به جنگ است و آن پیروزی در جنگ است، می توانیم بگوییم که پیروزی در تمام جنگ ها وجود دارد اما این پیروزی بزررگی است که ملتی در تمام دنیا وابستگی نداشته باشد و تنها به خدا ایمان داشته باشد. کسانی که دوران دفاع مقدس را تجربه کردهاند میگویند در آن دوران احساس درد و خستگی وجود نداشت چون فرهنگی که در سطح دفاع مقدس وجود داشت، این خستگی را ایجاد نمی کرد. بن بستی در جنگ وجود نداشت.اخلاق عملی و عرفان عملی دین ناب در دوران دفاع مقدس وجود داشت و این فرهنگ بسیجی دفاع مقدس را به یک دانشگاه تبدیل کرد که در آن جایگاه استاد و شاگردی وجود نداشت و یک دوره استثنایی بود.
گرامی داشت بسیج یک وظیفه ملی و یک ضرورت دینی است و جا دارد در این دوران پر از فتنه و آن هم در زمان رسیدن به نقطه پیروزی، ما دست آورد های خودمان یعنی بسیج را تضعیف نکنیم؛چرا که یک ظلم است. اگر این نگاه بسیجی در ما ضعیف شد دین ما ضعیف شده است.کسانی که بسیجی هستند باید اخلاقی که در دفاع مقدس وجود داشت در خود احیاء کنند،اخلاقی که مهدی باکری سردار ترک زبان دفاع مقدس داشت. خداوند به حق محمد و آل محمد این فرهنگ بسیجی را در جامعه حفظ کند.
〖 🌿 〗
.
•
- یارانِمھدی'؏ـج'
همهجواناندوپیردرمیانِآنھا
بهچشمنمیخورد،مگراندكمانندِ
سرمهدرچشم!(:✌️🏾🌱˘˘
#مولاعلی"؏"
•
🍃🌸🍃
خدایا مرا به خاطر گناهانی ڪه در
طــول روز بــا هزاران قدرت عقل
تــوجیهشان میڪنم ببــخش!!!
#شــهید_مصطفی_چــــمران🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر#بسیجے واقعےهستے…؛
''اللهمارزقناشهادت''رابہقلبت
بچسبان...
نہپشتموبایل…!!
.
#بۍادعاباشیم..
#جنگ_نرم 📲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🎥 با این کار ۹۵٪ گناهان شما کاهش میابد
👤 استاد رائفی پور
❗️اتفاق بسیار عجیب بعد از ظهور امام زمان❗️
اگه میخواید بدونید این اتفاق چیه، فقط یک دقیقه وقت بذارید و اینجا فیلمشو ببینید👇
https://enama.ir/videos/853220
_وآۍ،وآۍ،دآࢪمدیـوونہمیشم...😎💪
+چࢪآ؟؟؟
_بہخاطࢪپسٺهآۍاینکانآل🌱😎↓
https://eitaa.com/joinchat/4246077486Cd82fc13c2f
🖇••اصلاپسٺھآشآدمودیـوونہمیکنہ••
بہجرئٺمیٺونمبگمبهٺریـنکانآلایٺآسـت
★꧁᭄𖣐༅
_ |•°°•🦋🌻🌿 ^_^↓
https://eitaa.com/joinchat/4246077486Cd82fc13c2f
🖇••امآنازپسـتهآیمذهبیِاینکانال؛😎💪اصلاآدمـودیوونہمیکنـہ.↓
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/4246077486Cd82fc13c2f
↓^→^↑🌿😌'
یعنۍواقعاشماتوۍبھترینکانالایتاعضو نیستید؟؟؟↯
https://eitaa.com/joinchat/4246077486Cd82fc13c2f
☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎
فقط3نفردیگہ
سریععضوبشید!!!!
میخوامپاککنم....
یکم دیگه پاک میکنم ❌❌
https://eitaa.com/joinchat/4246077486Cd82fc13c2f
زووووووود عضـــــــوبشیـــــــد.
29.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت شنیدنی از برخورد حاج قاسم با جوانان
🔺حاجقاسم گفت:فقط حزباللهیها را به دیدارم نیاورید؛ آن جوانی که من را قبول ندارد را هم بیاورید
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نــاحلــــه🌺
#قسمت_نود_و_پنج5⃣9⃣
و مشغول چک کردن نمرم.
اعصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم
_۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟
بعد چند دقیقه جواب داد.
+پووفففف
من ۱۴ شدم.
دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم .
بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین.
جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم .
یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم.
کلافه یه پوفی کشیدم.
میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد.
به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله!!
تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم .
شمارش رو گرفتم.
بعد چهارتا بوق جواب داد.
_سلام خوبی؟کجایی؟
+بح بح سلام خانوم دکتر .چه عجب شما یادی از ما کردی.باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی
_برو بابا این چ حرفیه
نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی.
+چرا اره . گناهم داری خودت.
کی بیکار میشی؟
_امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟
+بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم.
ولی تو میخای بیای خونمون؟
کسی نیستا!میتونی راحت باشی.
قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش!
تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم
مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم.
کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق.
لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم.
چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون.
صدامو صاف کردمو در زدم
بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در و باز کرد
باهم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونشون
چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه.
ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود
گفتم:
_عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم.
+نه بابا کار چیه. تفریحه اینا
_خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟
+چ میدونم بابا
کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم.
بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم
محمده دگ.چ میدونم اه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد .
رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم
رو یکی نوشته بود
((رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد
شهید علیرضا تهامی...))
زیرش هم نوشته بود :
"به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!"
یه لبخند نشست رو لبم.
سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود.
رفتم بببنم رو اونا چی نوشته
انگار یه نامه بود
یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم...
(((سلام رفیق.....
از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود
آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم....
هم مسیرت باشم
حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو...
وقتی روی رمل های فکه قدم زدی،
وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی
وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی
وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی
وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد...
وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی،
وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی،
وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی
وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست
و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت،
کنارت بودم،همه جا
همه ی حرفهایت راشنیدم
همه ی قول هایت را
راستی حواست به قول هایت باشد
داری می روی و دلم نگران توست
نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته
تویی که خسته ای از گناه
تویی که....
دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید .دعوتت کردم
که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت
که بگویم من هم ،همین روزها را گذراندم ،در همان جایی که تو هستی بودم و...
که بگویم درس خواندنت،اخلاق خوبت،گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت (چه شخصی و چه اجتماعی)وهمه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری،چون دشمن همان است و راه همان
که بگویم هوای انقلاب را داشته باش
راستی هر وقت که دلت گرفت
صدایم کن
من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن برای توام ...
سال بعد هم منتظرت هستم!)))*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نـاحلــــه🌺
#قسمت_نود_و_شش6⃣9⃣
نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونم رو خیس کرد .
چه متن جذابی بود.
رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد
_راهیان نور چیه ؟
همونکه می
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نــاحلـــــه🌺
#قسمت_نود_و_چهار4⃣9⃣
پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم
با بهت به کار های عجیبم نگاه میکرد
+فاطمه چیشده؟؟؟
_وایییی هیچی مامان هیچی
بوسش کردم و هلش دادم بیرون
در اتاقم رو هم بستم
دوباره رفتم سر گوشیم
بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعرو
(زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم،
با همه هستي خود ، اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را )
از تصور اینکه حتی یخورده ازم خوشش اومده باشه گریم گرفت
وایی خدا یعنی ممکنه ؟
رفتم سراغ کتابام
همه کلمه های کتاب رو محمد میدیدم
هرکاری کردم نتونسم واسه فردا درس بخونم
انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم
از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی میتونستم ببینمش؟
مامان و بابام عجیب نگام میکردن.لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمیرفت براشون سوال برانگیز بود
احساس کردم مامانم دستم رو خونده
مخصوصا با اون جیغی که کشیدم و نگاه های ضایعم به محمد تو بیمارستان.
ترجیح دادم برای فرار از نگاهشون برگردم تو اتاقم
برای صدمین بار شعره رو خوندم و لبخندم غلیظ تر شد
مامانم اومد تو اتاق
کتاب رو گذاشتم پایین و نگاهش کردم :
نشست رو صندلی جلوی تختم
نگاه نافذش رو به چشم هام دوخت و گفت:
+فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟
با ذوق جواب دادم:
_نه .شما عشق منی!
+دارم جدی میگما
_خو منم جدی گفتم قربونت برم.شماهم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه ی وجودم
+خب پس به رفیقت بگو چیزی و که داری ازش پنهون میکنی
سرم رو انداختم پایین
نمیدونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه
ولی اگه بهش میگفتم مطمئنا کمکم میکرد
تو فکر بودم که یکدفعه گفت:
+فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست .خیلی وقته منتظرم بهم بگی
فقط نگاش کردم که ادامه داد:
+میدونی بچه ها برا مادرشون مثه یه دفتر، بازن؟
خیلی راحت میتونم بخونمت
با خجالت نگاهش کردم که گفت:
+اونم دوستت داره ؟
نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفت و با ترس گفتم:
_نمیدونم مامان
اومد نشست کنارم رو تخت
دستم رو گرفت
به شونش تکیه دادم و از تمام نگرانی هام براش گفتم
از تمام چیزهایی که مثل خوره افتاده بود به جونم ...
گریه ام گرفت
اشکامو پاک کرد و گفت :
+آدمی که انتحاب کردی خیلی درسته
ولی فاطمه
مسیر سختی پیش روته آماده ای براش؟عشق امتحان سختیه.
چیزی نگفتم ودوباره بهش تکیه کردم
مامانم درست میگفت.
راه پیش روم خیلی سخت بود....
خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردم.
_
محمد:
دکمه های پیرهن سورمه ایم رو بستم.
یه کت تک همرنگش برداشتم و پوشیدم.
کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم.
سشوار و از تو کشو در اوردم و مشغول حالت دادن به موهای پر پشتم شدم.
کارم که تموم شد رفتم پیش روح الله که آماده تو هال نشسته بود.
منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار
از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم.
کنار روح الله نشستم از تو جیبم پاکت و در اوردم و
_میگم روحی
+بله
_چقد باید کادو بدیم؟
+نمیدونم والله.
دوتا تراول از تو جیب شلوارم در اوردم و گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنه دار تو دستش اومد.
+بریم داداش
روحی پاشو.
از خونه رفتیم بیرون.
تو ماشین من نشستیم و قرار شد روح الله رانندگی کنه.
_
رسیدیم دم تالار ریحانه روشو با چادر گرفت و رفت سمت زنونه.
من و روح الله هم تو حیاط با بقیه بچه ها ایستاده بودیم تا محسن برسه.
تلفنم زنگ خورد.
محسن بود.
با اشتیاق جواب دادم و
_بح بح ماه داماد!!!
کجایی تو پسر؟
+سلام داداش.
هیچی نزدیک تالاریم.
همه چی راست و ریسه؟
_بله خیالت راحت داداش.
خندیدو:
+مخلصم داداش.ایشالله عروسی تو جبران کنم
تو دلم یه پوزخند زدم و گفتم
_ان شالله.
بعدش هم تماس رو قطع کردیم.
نزدیک تموم شدن مراسم بود
شام رو خورده بودیم و بچه هادور هم میخندیدن.
تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم.
محسن خوشحال تر از همیشه بود.
خدا رو شکر که سرو سامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد.
یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روح الله بگه:
_چیه؟حسودی میکنی؟
انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه.
در جوابش فقط یه لبخند زدم.
بدبخت راستم میگفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹#کلیپ_حاجقاسم
🎞 فـیلـمی از شـهـید حـاج قـاسـم سلـیمـانی و شـهیـد ابـومـهدی الـمنهـدس
🆔@sardarr_soleimani
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨اى خدا
مرا از آنان قرار ده كه چون او را ندا كنى تو را اجابت مى كند
و چون به او متوجه شوى از تجلى جلال و عظمتت مدهوش مى گردد
پس تو با او در باطن راز مى گويى و او به عيان به كار تو مشغول است
✨اى خدا
بر حُسن ظنّم به تو يأس و نااميدى مسلط مساز
و دست اميدم از دامن كرم نيكويت جدا مگردان
🤲 آمین یا رب العالمین 🤲
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
🆔@sardarr_soleimani