یادواره شهدای خور آباد
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تذکر این کودک به خانمهای بی حجاب در مترو. جالبه👌👌
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
♦️پزشکیان امشب با مردم سخن میگوید
🔹نخستین گفتگوی زنده تلویزیونی رئیسجمهور امشب ساعت ۲۲ همزمان از شبکه اول سیما، رادیو سراسری و شبکه خبر پخش میشود.
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنها روستائى در جهان كه هیچوقت باران بر آن نميبارد!
⭕️ این روستا حطیب نام دارد که در پایتخت یمن واقع شده است و بالاى ابرهاست، بهتر بايد گفت كه سطح ابرها از سطح روستا پائينتر است
بطوريكه از بالاى قله اين كوهها مناظر خارج از وصفی مشاهده میشود كرد. اين روستا روى سطح يک کوه مرتفع ساخته شده بصورتی که ابرها از پای این کوه در جریان است.
روستای حطیب ۴۰۰ نفر جمعيت دارد و به زراعت قهوه اصلى يمنى معروف است!
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
🏴اطلاع رسانی مناسبت های دهه اخر صفر🏴
🏴رحلت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و اله و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️یکشنبه شب 👇
روضه خوانی:مجتبی خرسندی
مدیحه سرایی: مهدی خرسندی و حامد ابراهیمی
▪️سه شنبه شب شهادت امام رضا علیه السلام 👇
با مدیحه سرایی سید علی هاشمی
▪️چهارشنبه روز شهادت امام رضا علیه السلام 👇
با مدیحه سرایی حاج علی حبیب زاده
مکان: مسجد جامع روستای صرم
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر به شدت برانداز سوز...
بوسیدن قرآن،
و حجاب کامل،
و مدال طلا برای ایران اسلامی.
تمام قد بایستید به احترام بانوی ایران...
#ساره_جوانمردی
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅🎥 ساره جوانمردی اولین طلای ایران را ضرب کرد
🔹ساره جوانمردی در فینال تپانچه بادی ۱۰ متر بانوان کلاس SH۱ پارالمپیک ۲۰۲۴ پاریس با ثبت رکورد ۲۳۶.۸ بالاتر از رقیب ترکیهای خود، در جایگاه نخست قرار گرفت و مدال طلا را از آن خود کرد.
🔹ساره جوانمردی در این ماده طلای پارالمپیک ۲۰۲۰ توکیو و ۲۰۱۶ ریو را بهدست آورده بود.
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
❌❌هشدار کلاهبرداری☝️
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
🏴اقامه عزای رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️یکشنبه بعد از نماز مغرب و عشا
مسجد جامع روستای صرم
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هفتاد و پنجم: جولیا با نگاه شیطانیش بهم خیره شده بود و موهای نرم
#رمان_آنلاین
زن،زندگی، آزادی
قسمت هفتاد و ششم:
با پاشیده شدن مایع سردی روی صورتم،چشمانم را باز کردم،نور برق بالای سرم مستقیم به چشمم می تابید و باعث میشد اطراف را درست نبینم، چشمانم را بستم وباز کردم و سرم را به طرف راست چرخاندم، من کجا هستم، این کیه؟
مردی با نگاه خیره اش به من چشم دوخته بود، تا چشمانم را باز کردم جلوتر امد، دستش را به طرف دستم آورد تا دستم را بگیرد تمام توانم را جمع کردم و دستم را با بی حالی عقب کشیدم. کم کم ذهنم به کار افتاد، درسته این اریک باید باشه..
اریک اوفی کرد و گفت: چته؟ چرا با جولیا راه نیومدی؟ مگه چی ازت خواست؟! غیر از اینکه ازت خواست غذات را بخوری؟! جولیا دختر مهربونی هست ، چرا باهاش لج میکنی؟
حوصلهٔ حرف زدن را نداشتم، پتویی را که تا روی سینه ام بود، آرام تا روی سرم بالا کشیدم و صورتم را به سمت چپم چرخاندم، چشمانم را بستم و سعی کردم ذهنم را خالی از هر فکری کنم، با وجود ضعف بدنی شدیدی که داشتم و ضربه های پی درپی، توان هیچ کاری حتی فکر کردن را نداشتم، هراز گاهی دردی درون شکمم می پیچید، نمی دانستم این درد به خاطر گرسنگی هست یا اون قلب کوچک طلایی که اینک میهمان دل و روده ام بود.
نمی دانم چه مدت گذشته بود، اصلا نمی دانستم شب بود یا روز، تاریخ همه چیز از دستم در رفته بود که با تکان های شدید شانه ام از جاپریدم.
مثل انسان های برق گرفته سرجایم نشستم، جولیا با دستپاچگی تکان دیگری بهم داد و گفت: پاشو...پاشو دخترهٔ خیره سر، پاشو از اینجا باید بریم.
ذهنم کار نمی کرد، خواب زده بودم و نمی دانستم چه کنم
جولیا که حالت من را دید ، مثل ببری خشمگین به طرفم آمد و دستم را گرفت و محکم به سمت خودش کشید به طوریکه تلو تلو خوران از روی تخت پایین آمدم و دیدم من را به سمت در می برد، نگاهی به لباس های تنم کردم، خدای من! تاپ سفید و بدون آستین...با این وضع که نمی تونستم بیرون برم، همانطور که از لبه تخت فاصله میگرفتم، دستم را دراز کردم و مانتویم را از انتهای تخت برداشتم، میخواستم به سمت صندلی بروم و شالم را بردارم که جولیا متوجه هدفم شد و گفت: شال را می خوای چکار کنی؟ بدو بیا میگم وضعیت اضطراری ست و مرا با خودش از در خارج کرد.
مستقیم به سمت اتاق خودش رفت.
انتهای اتاق، اریک منتظر ما بود، کنار قفسه ای که به چشم میخورد ایستاد،دکمه ای را که از بیرون مشخص نبود، بغل قفسه ها زد و قفسه ها کنار رفتند و از پشت آن دری نمایان شد.
اریک داخل شد و جولیا مرا داخل اتاقکی که معلوم نیست چی بود هل داد.
پشت در تاریک بود و انگار راهرویی بود که با چندین پله به زیر زمین خانه منتهی می شد.
مثل انسان های مسخ شده دنبال اریک راه افتاده بودم و پشت سرم هم جولیا در حرکت بود، اصلا نمی دانستم دلیل این حرکاتشان چیست؟ چرا اینقدر دستپاچه هستند و انتهای راهی که میریم به کجا ختم میشه؟ کل تنم درد می کرد اما مجبور به راه رفتن بودم، از پله هایی که ما را به پایین میبردند گذشتیم و وارد راهروی تاریک و تونل مانندی شدیم...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن،زندگی، آزادی قسمت هفتاد و ششم: با پاشیده شدن مایع سردی روی صورتم،چشمانم را باز کردم
#رمان_آنلاین
زن، زندگی ،آزادی
قسمت هفتاد و هفتم:
فاصله ای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم ، اریک توقف کرد، نمی دانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دو باره وارد راهرویی که به پله هایی رو به بالا می رسید، شدیم.
اریک از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پله ها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل می تابید نمایان شد.
اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که بازنشده بود.
هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت: می دونی که اینجا کجاست؟!
جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت: فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست.
اریک سری تکان داد و گفت: درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید ، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمی گردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یانه؟!
جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد.
از حرفها و حرکات این دو نفر برمی آمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟!
همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه می کردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم،یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما در حقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید.
بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: چه زود دیر میشود.
جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت: چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟!
در بین اینهمه بغض و دلتنگی ،خنده ام گرفت و گفتم: با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم.
جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد ،انگار میخواست من را خفه کند و گفت: تو کی هستی لامذهب؟!
دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهکاهی ما ایرانیها ازش استفاده میکردیم.
خنده ام را فرو خوردم و گفتم: آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟!
و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم: جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم.
با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد،مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچه هایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود.
منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت: خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت در نیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم.
با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد.
مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوارشدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در..
در بسته شد.
جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود.
نمی دانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با خدا بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که آزادی واقعی چی هست..
با صدای جولیا به خودم آمدم: آقا کجا میرین؟ مسیر ما ،اینطرف نیست.
مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت: حرف نزن وگرنه میمیری....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#رمان_آنلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت هفتاد و هفتم: فاصله ای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم ، اریک
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هفتاد و هشتم:
جولیا با لرزشی در صدایش گفت: تو..تو کی هستی؟ و بعد مچ دستم را محکم تر فشار داد و در حالیکه دندان هایش را بهم می سایید گفت: دخترهٔ عوضی، تو کی هستی؟ اینا کی هستن؟!
آن مرد لولهٔ اسلحه را از زیر بارانی اش کمی بیرون آورد و گفت: نشنیدی که چی گفتم؟!
جولیا ناگهان ساکت شد، احساس کردم فشاردستش دور مچمن کمتر شد،انگار نقشه هایی در سرش داشت
یک لحظه دست من را ول کرد و میخواست از داخل کیفش که بین من و خودش قرار داشت ،بی صدا چیزی بردارد.
احسلس خطر کردم و با زیان انگلیسی رو به مردی که ما را به نوعی دزدیده بود کردم وگفتم: می خواد چیزی از کیفش برداره..
مرد در یک چشم بهم زدن اسلحه را بیرون آورد و بی مهابا روی شقیقهٔ جولیا گذاشت و گفت: هر حرکت اضافی، مساوی هست با تمام شدن زندگیت..فهمیدی؟! و سپس دست برد و دستهٔ کیف جولیا را گرفت و کشید و کیف را در دست گرفت، آن را به مردی که روی صندلی جلو نشسته بود داد تا کیف رت وارسی کند.
جولیا که مشخص بود ترسیده بود، سرش را تکان داد و زیر لب چیزی می خواند.
متوجه شدم که ماشین از محدودهٔ شلوغ شهر دور میشود و در جاده ای خلوت به پیش میرود.
صدایی از جولیا در نمی آمد اما من حرکات لبانش را در تاریکی ماشین میدیدم.
چند متری جلوتر ناگهان ماشین خاموش شد،فضای اطراف تاریک بود، انگار دور و بر ما شهری وجود نداشت.
جولیا که انگار به هدفش رسیده بود و چشماتش در تاریکی شب مثل چشمان گربه می درخشید دوباره شروع به خواندن ورد کرد و اینبار بلندو بلندتر..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ نشست خبری رئیس جمهور در هفته آینده
🔹️پزشکیان: من مشکلی ندارم میتوانم ماهی یکبار با مردم صحبت کنم
🔹من به آنچه که زمان انتخابات گفتم پایبندم. هفته آینده هم نشست خبری میگذارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ پزشکیان: من سعی نمیکنم گذشته را نقد کنم هرچه بوده همین است که الان میبینیم
🔹باید دستبهدست هم دهیم و با نگاه به چشمانداز حرکت کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ پزشکیان: ما برای مهار تورم تمام تلاشمان را خواهیم کرد اما بستگی به این دارد که در دنیا چه اتفاقاتی میافتد و در داخل باهم چگونه گفتوگو کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ پزشکیان: دلیل اینکه اولین سفرم به عراق خواهد بود این است که من میخواستم بروم نجف برای زیارت امام علی(ع).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب ✨
زیبای شهریور ماه 🌙
دعا میکنم ...
زیر این سقف بلند
روی دامان زمین
هر کجا "خسته شدی"
یا که "پر غصه شدی"
دستی از غیب
"به دادت برسد"
و چه زیباست که آن
"دست خدا" باشد و بس..🌷
شب زیباتون خدایی🌙
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاحسیــنبــنعلـیآقــاســلام
عالم، به عشقِ
روی تو بیدار می شود
هر روز،
عاشقـانِ تو بسیـارمی شود
وقتی،سـلام می دَهَمت،درنگاهِ من
تصویرِ کربلای تو،تکرار می شود
🌹الْسَلٰامُعَلَیْکَیٰاابٰاعَبْدالّلهالْحُسَین
#اللهم_ارزقنا_حرم
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
#سلام_امام_زمانم😍✋
سَر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمی شود که از این در برانیَم
یابن الحسن برای تو بیدار می شوم
روزت بخیر ای همه ی زندگانیم
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 #امام_زمان عج.
👤 حجه الاسلام مسعود عالی
🤲 التماس دعای ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
⚫️●⚫️●