eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
4هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.9هزار ویدیو
74 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣📣 اطلاعیه مکان مراسم ختم چهلمین روز درگذشت مرحوم حسین جعفری صرمی روز جمعه از مسجد چهارده معصوم به مسجد جامع روستا تغییر یافت. 🆔 @sarm_news
✨🖤🥀🕯🕊یــاد و یــادبـــود امــوات🕊🕯🥀🖤✨ ✨﷽✨ ✨🥀🕯🕊پنج شنبه که می شود 🍂ثانیه هایمان سخت بوی دلتنگی 🕯آن طرف چشم به راه هدیه ای تا آرام بگیرند 💐با فاتحه و صلواتی هوایشان را داشته باشیم✨ ✨⇝✿‍🕯°•°🍃🥀🍃°•°🕯✿⇜✨ ✨💐بسته هدیه به مسافران آسمانی، شهدا، انبیا اموات بی وارث و بد وارث و غریب الوارث و.... 💐✨ ✨💐📿یک مرتبه سوره حمد✨ ✨💐📿 سه مرتبه سوره توحید✨ ✨💐📿 هفت کرتبه سوره قدر✨ ✨💐📿 یک مرتبه آیة الکرسی✨ ✨💐📿یک مرتبه زیارت اهل القبور✨ 🆔 @sarm_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
شادی روح جمیع شهدا صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
مراسم اولین سالگرد مرحوم حاج حسین جعفری 👇👇👇 ▪️پنج شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۶ ▪️ساعت ۱۴ الی ۱۵:۳۰ ▪️مسجد چهارده معصوم روستای صرم شادی روح مرحوم مغفور فاتحه مع الصلوات 🆔 @sarm_news
🏁 برگزاری کلاس های داوری درجه ۳ در شهرستان کهک 📆 مهلت ثبت نام: ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ⬅️ تلفن تماس جهت ثبت نام: 📞 02534224120 📱 09143556373 ⬅️ ثبت نام حضوری: با مراجعه به اداره ورزش و جوانان شهرستان کهک 🆔 @sarm_news
📣📣📣📣 اطلاعیه 💠مراسم سوگواری به مناسبت شهادت امام هادی علیه السلام و یادبود مرحوم کربلایی غلامعلی کارگر ▪️قرائت دعای کمیل به همراه مداحی و سینه زنی ▪️امشب بعد از نماز مغرب و عشاء ▪️مسجد چهارده معصوم علیهم السلام 💫میهمان سفره کریمانه امام هادی علیه السلام هستیم. 🆔 @sarm_news
بسمه تعالی به اطلاع اهالی محترم می رساند با توجه به حجم بالای کارهای عمرانی و امور مختلف در روستا و استرس های ناشی از آن جناب آقای ذاب اعلام فرمودند موقتا بدلیل بیماری قادر به پاسخگویی همولایتی های محترم نمی باشند. مقتضی است تا رفع کسالت ایشان جهت پیگیری امور مختلف روستا از قبیل روند توزیع زمین مسکونی و کارگاهی و هرگونه سوال دیگر به بقیه اعضای محترم شورا مراجعه فرمائید. محسن حقانی رئیس شورا 09123510649 محسن میرزازاده دهیار 09197491434 محسن راسترو نائب رئیس شورا 09191598209 سیدمحمد عقلمند دبیر شورا 09124533720 حسنعلی اسداللهی عضو شورا 09127511375 🆔 @sarm_news
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
✅ سهم امروز خواندن چهار بار سوره واقعه👌
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
❤️اعمال لیله الرغائب(شب ارزوها) از فردا و فردا شب غافل نشید👆👆 🆔 @sarm_news
نماز امشب یادتون نره😉 التماس دعای خییییلی ویژه❤️ دعا برای فرج مولامون فراموش نشه...
42.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین علیه السلام 🍃 نذار دیر شه ... 🍃نذار گناها سمت من سرازیر شه 🎤 🌙 🌷 🌙 https://eitaa.com/sarm_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مستند داستانی امنیتی نوشته محمد رضا حداد پورجهرمی ۱۰۱ قسمت 🆔 @sarm_news
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#کف_خیابون 40 دومین چیزی که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده بود این بود که هر چی نگاه کردم، اون چهارت
41 همینجوریش هم خیلی از برنامه هاشون عقب بودم. چون بالاخره اونا چند روزی که اونجا بودند، بیکار ننشسته و ارتباطاتشون را داشتند و مثل اون بیست نفر، درگیر دک و پزشون نبودند. یه پل رو به روی هتلشون بود که خیلی به چشم نمیومد اما جای خوبی برای استقرار و آمارگیری بود. هر چند موش و حیوانات موزی فراوانی هم داشت اما خب دیگه... چاره ای نداشتم... باید برای رسیدن به اهدافی که داشتم، تحملشون میکردم. به یه وسیله هم نیاز داشتم که الحمدلله جور شد. نمیتونستم توی ماشین بخوابم. چون پلیس امنیت شهری اونجا اطراف اون هتل را به خوبی و ساعت به ساعت چک میکرد و اگه منو توی ماشین میدیدند، دردسرم دوجندان میشد. حالا دیگه بماند وسیله چطور جور شد و ... اما همینو بگم و رد بشم که الحمدلله نفوذ ایران در کشورهای اطراف خیلی زیاده و خط مقاومت خوبی ترتیب داده. من که فقط با یکیشون به نام «جواز عبدالله» ارتباط داشتم، آدم متعهد و جان بر کفی بود. شبها زیر پل رو به روی هتل کشیک میدادم. فقط برام مهم اینجا بود که بتونم اسم و رسم یکی دو جا را که باهاشون ارتباط داشتند و اون چهار نفر هر روز غیبشون میزد و میرفتند اونجا، پیدا کنم. بقیش را میتونستم حالا با هر بدبختی که شده، نفوذ کنم و ببینم کین و چیکار میکنند! تقریبا روز هشتمی بود که اونجا بودم... خیلی از مرحله عقب بودم... میدونستم که اگر تا روز دهم بمونم و نتونم کاری بکنم و چیزی بفهمم، هم تمام زحماتی که تا الان کشیدم و خون دل هایی که خوردم بی اثر بوده... و هم ممکنه اتفاقات بدی برای ایران رقم بخوره و نقشه هایی داشته باشند که شاید بتونم زود اطلاع بدم و توی خاک پاکستان خفشون کنیم... از همه اینا که بگذریم، پای آبروی «زن جماعت» وسط بود... اونم نه هر زنی... آبروی «زن چریک ایرانی»... نه مثل اون بیست تا حیوون پست که حیف اسم ایران و ایرانی که بذاریم روی اونا... نه... باید از شرف کاریم هم دفاع میکردم... نباید با دست خالی برمیگشتم... اینا آبرو و حیثیت زن ایرانی را به گند کشیدند... اما من باید به عطر میکشیدم... همش با خودم میگفتم: «مطهره! اینا زن هستند و دارن زن ایرانی را خراب میکنند... باید یه زن جمع و جورشون کنه... زشته که یه مرد بخواد بیاد اینها را جمع کنه... مگه خودمون چمونه؟! زن نیستم اگر نفهمم اون چهار نفر کین و کجا میرن و با کیا سر و سر دارن! از این بیست تا حیوون کمترم اگه بذارم اینا آب خوش از گلشون پایین بره! مگه هر کی هرکیه یه مست لایعقل پاشه به اسم خودش و با نفوذی که در نظام داره، این همه آدم برداره بیاره شوی عربی-وهابی؟!» کلا غرق همین افکار بودم... تلاش میکردم با همین افکار، خوابو از سرم بپرونم... هر چند این افکار، برای دق کردن و از خجالت مردن کافی بود... کافی بود فقط براتون تعریف کنم اون شب چه کیفی میکردن شاهزاده های وهابی... واسم تا آخر عمر همین بس بود که داشتند سر یه نفر دعوا میکردن... همینم بس بود تا پیر بشم و زود موهام سفید بشه... یه کم چشمامو گذاشتم رو هم... هوا سوز داشت... آب زیر پل کم بود اما بوی تعفن میداد... چشمام داشت گرم خواب میشد... خواب بچه های دوقلوم دیدم... خواب دیدم دارن گریه میکنند... خواب دیدم غذا نمیخورن... خواب دیدم منو میخوان... از توی خواب اشکم جاری شد و گریم گرفت... اما جاش نبود... سر پست تعقیب و گریز جای احساسات لطیف مادرانه نیست... ینی هستا اما نباید باشه... تا چشمامو یهو باز کردم، دیدم یه سگ سیاه داره میاد طرفم... اونجا خیلی سگ داره... اما این خیلی گنده و سیاه بود... من هیچوقت تا حالا از سگ و گربه و این جور حیوونا نترسیدم... اما ... خب خودتون قضاوت کنین... وقتی خوابی اما یهو پامیشی... میبینی یه سگ گنده، به اندازه خودت داره از بالا سرت میاد به طرفت... حتی دیگه برای خوندن آیه «وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبا» دیره و وقت نداری... چه برسه بخوای پاشی و باهاش وارد مذاکره بشی و آخرش هم وقتی یه تیکه از بدنتو کند و برد، بگی بخیر گذشت... بگی ممکن بود کلا منو بخوره... بگی بازم این از الطاف الهی بود که منو نخورد و «برد برد» تموم شد... اومد دور و برم... یه دستی به سر و روش کشیدم... خب خدا را شکر، حداقل ته بندی کرده بود و دم صبح، دنبال صبحونه نمیگشت... بازم یه دست به سر و روش کشیدم... نشست رو به روم... جوری نگام میکرد که انگار ارث باباشو برداشته بودم... خیلی با دقت نگام میکرد... چقدر نشستم جلوی اون مخلوق خدا، از نشستن توی اون مجلس برام راحت تر و شیرین تر بود... پاشدم تیمم کردم... سگه همینجور داشت نگام میکرد... پل کوتاه بود... کج ایستادم... مهرم را گذاشتم بین خاک و خل ها... یه نفس عمیق... چشمام بستم..
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
#کف_خیابون 41 همینجوریش هم خیلی از برنامه هاشون عقب بودم. چون بالاخره اونا چند روزی که اونجا بودند،
. دستمو آوردم بالا... دو رکعت نماز واجب صبح در این بلاد غریب با دلی شکسته از دیدن خود فروشی ها و تنفر از خنده پیروزمندانه وهابی های بولهوس... استغفرالله... این چه نیتیه؟! دو رکعت نماز واجب صبح میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر! ادامه دارد... 🆔 @sarm_news
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
. دستمو آوردم بالا... دو رکعت نماز واجب صبح در این بلاد غریب با دلی شکسته از دیدن خود فروشی ها و تنف
42 حدوای ساعت هشت شد اما خبری ازشون نبود. قانون صبر حکم میکرد که همچنان صبور باشم و حوصلم سر نره. حالا مثلا چه کاری واجب تر از اونا داشتم؟ خب هیچی! پس صبور و بیدار باید باشم ببینم چه پیش میاد؟! رفتم سراغ ماشین... همینطور که میرفتم طرف ماشین، دیدم که یه آژانس بدون پلاک، دم در هتل ایستاد!! بدون پلاک بودنش خیلی ذهنمو درگیر رد. چون اون چند روز اصلا سابقه نداشت چنین ماشینی بیاد دم در هتل! شصتم خبردار شد که خبرایی هست. نشستم تو ماشین... دیدم راننده ماشین آژانس بی پلاک از ماشینش پیاده شد و رفت توی هتل... چیزی نگذشت که اومد بیرون... اما اینبار با چهار نفر اومد بیرون... بعله... خودشون بودند... راننده با عفت و فائزه و ندا و زهره از هتل اومد بیرون! سوارشون کرد... عفت نشست جلو... اون سه نفر هم عقب نشستند... راه افتادند... ماشینو روشن کردم و با فاصله 100 متری تعقیبشون کردم... صلوات از زبونم نمیفتاد... چون میترسیدم هر لحظه پلیس جلوم بگیره و ازم مدارک بخواد... منم مدارک نداشتم و حالا بیا حوز خالی پر کن! رفتند... منم دنبالشون... مثل سایه دنبالشون بودم... شوکرم را به باطری ماشین وصل کردم تا از شارژش مطمئن بشم... اصولا نیروهای امنیتی اگر در کشور دیگری مسلح باشند و تیری شلیک کنند، تماما گردن سفارت خودمون میفته و بانبولی میشه که نمیشه به این راحتی ازش خلاص شد! حدود نیم ساعت رفتیم... وارد محله ای شدیم که همه تابلوها و نشونه هاش و اسامیش به زبون انگلیسی بود! خیلی با احتیاط اصلم را ازشون زیاد کردم... چون وقتی در خیابون های شلوغ، فاصله کم میشه، احتمال لو رفتن تعقیب و یا گم شدن سوژه هم بالاتر میره! محله ای زیبا با ساختمان های بزرگ و شکیل ... با کلی تابلوی انگلیسی... پیاده شدند... سر کوچه 31 پیاده شدند... راننده پیاده نشد... منم به با بدختی جای پارک پیدا کردم... حدود 150 متر باهاشون فاصله داشتم... اما میترسیدم برم به طرف کوچه 31... چون راننده داشت از آینه عقبش، اطرافش را چک میکرد... فکر کنم ماموریت داشت که اونا را برسونه و تا اونا وارد محل مورد نظر نشوند، ازشون چشم برنداره و مواظبشون باشه! مجبور شدم صبر کنم... صبر کردم تا راننده گورش را کم کرد و رفت... اما راننده گورش را گم نکرد... پیاده شد و ماشینو به یکی دیگه داد و پشت سر اون چهار نفر رفت... من زود یه عکس از راننده و ماشینش گرفتم... میتونستم سرمو بندازم پایین و سرخوش برم اما ترجیح دادم صبر کنم... به دو تا مسئله فکر میکردم: یکی اینکه تا شعاع دید راننده جدید گم نشه، نباید به طرف کوچه 31 برم... دوم اینکه قطعا خیابون و کوچه ها دوربین داره و نباید مثل بچه هایی که مامانشون را گم کردند، برم اونجا و گیج بازی بازی دربیارم! راه خاصی به نظرم نرسید... باید ریسک میکردم و به طرف کوچه میرفتم... وقتی راننده دوم خوب دور شد و شعاع دیدش گم شد، به طرف کوچه رفتم... قدم قدم به طرف کوچه میرفتم و خیلی معمولی به اطرافم نگاه میکردم... مثل کسانی که دارن از پیاده روی صبحگاهی لذت میبرند... مثل اونایی که دیشب لای پر قو خوابیدن نه جلوی سگ گنده سیاه زیر پل رو به روی هتل! تصمیم گرفتم برم اونطرف خیابون... مغازه لوازم آرایشی توجهمو جلب کرد... رفتم و چند لحظه ای جلوی ویترینش ایستادم... دقیقا اون مغازه رو به روی کوچه 31 بود... تصمیم گرفتم همون مسیر را ادامه بدم و به نگاهی بسنده کنم... ینی فقط یه نگاه بندازم ببینم کوچه چه شکلیه و چند متر طول و عرض داره و چند تا در هست و این چیزا... همین کارو کردم... سرمو به طرف سمت راستم چرخوندم و همین طور که آروم قدم برمیداشتم به کوچه هم نگاه کردم... با چشمم، یه عکس کامل از کوچه در ذهنم ثبت کردم... کوچه حدود 15 متر طول و 2 متر عرض داشت... سه تا در داخلش بود... یکی مال یه مشروب فروشی... یکی هم یه کتابخونه... یکی هم ... بذارین اینو بعدا بگم... همین طور که تا آخر اون خیابون 300 متری رفتم، تصمیم گرفتم برگردمو خیلی طبیعی یه نگاهی دیگه به خیابون بکنم و بپیچم یه طرف... اما ... تا برگشتم... وای قلبم... وقتی یادم میاد، تپش قلبمو توی دهنم حس میکنم... تا برگشتم با صحنه ای رو به رو شدم که از شدت ترس و هیجانش تا مدت ها فراموش نمیکردم... دیدم در فاصله یک متریم، راننده اول ایستاده و زل زده به من... دست راستش توی پالتوش بود... دست چپش آورد جلو... با زب ون سلیس فارسی بهم گفت: «تکون نخور... لطفا دوربینتو خیلی مسالمت آمیز بهم بده!» ادامه دارد... 🆔 @sarm_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وضوی قبل خواب یادت نره رفیق😘😘 التماس دعای فرج🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✋ 🍂تا كجا فاصله افتاد ميان من و تو چند فرسنگ جدايست مكان من و تو... 🍂كاشكی خير نبيند دلش آتش گيرد بانی اين همه دوریِ ميان من و تو... 🍂چند سال است قنوت من‌و‌تو يكسان است آيه های فرج روی زبان من و تو... 🍂نقطه مشترك ماست همين هم خوبست اشك سرخی كه مسيحای نشان من و توست... 🍂باز هم جمعه شد و نبض زمان بالا رفت مثل اين ثانيه ها و ضربان من و تو... 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " 🆔 @sarm_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا