eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
3.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7.2هزار ویدیو
74 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندونزی🇮🇩 🔹درختانی که می توانند برقصند! این دقیقاً همان چیزی است که می توان در مورد جنگل های حرا جزیره Sumba اندونزی گفت. این درختان به خودی خود منحصر به فرد هستند، اما در این گوشه از اندونزی زیبا هستند، زیرا به نظر می رسد در یک رقص یخ می زنند. 🔹مانگروها یکی از شگفت انگیزترین اکوسیستم های سیاره ما هستند. آنها در سواحل اقیانوس رشد می کنند و به طور دوره ای در طول جزر و مد در آب غرق می شوند. 🔹حرا فقط درخت نیستند، بلکه یک بیوسنوز کامل هستند، فضایی برای زندگی گیاهان، حشرات، موجودات دریایی و کسانی که روی سطح زمین راه می‌روند. 💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news
اللهم تختم عاقبه امورنا بالخیر 😔😔 💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هجدهم مسجد و برنامه‌های داود و بچه‌هاش به مسیر خودش ادامه داد. مرحله مسابقات حذفی به رقابت‌های شیرین و حساس‌ترش نزدیک می‌شد. تقریبا سی نفر از بچه‌ها در مقطع دبستان و سی نفر در متوسطه اول به مراحل پایانی نزدیک‌تر می‌شدند. مسابقه فوتبالِ متوسطه دوم هم علاوه بر این که تماشاچیان زیادی جذب کرده بود، هر روز حرارت و هیجانش بالاتر می‌رفت. جالب بود که وقتی داود به آنها سر می‌زد و کنار زمین فوتبال می‌ایستاد، تماشاچی‌ها یکباره برای داود سوت و کف می‌زدند. 🔶سالن آمفی‌تئاتر مدرسه🔶 از طرف دیگر، الهام و زینب، حسابی مشغول تمرینات بچه‌های گروه تئاتر بودند. زینب که بیشتر وقتش را معطوف به گروه سرود کرده بود، یک روز عصر کنار الهام نشست و گفت: «من هنوز از موضوعی که حاج‌آقاداود بهت داد و شما هم دیالوگش نوشتی و دارین کار می‌کنین، اطلاع ندارم. موضوعش چیه؟» الهام با تعجب گفت: «راس میگی زینب خانم؟ واست تعریف نکردم؟» زینب گفت: «نه عزیزم. مگه فرصت داشتیم بشینیم و با هم حرف بزنیم؟ از بس این مدت بلا رو سرمون نازل می‌شد!» الهام شروع کرد و خلاصه داستانی را که داود نوشته بود، برای زینب تعریف کرد. -داستانِ یه مادری که جوونه و به خاطر شوهرش و مشکلی که براش پیش میاد، 18 سال سکوت می‌کنه. همه حرف‌ها را به تن و وجودش می‌خره اما لب وا نمی‌کنه. تااین که کم‌کم از خانواده خودش و خانواده همسرش رونده می‌شه. تنها می‌شه و حتی به دلش میفته که به همه چیز پشت کنه. تا مرز پشت کردن به همه چیز هم میرسه. از شهرش رونده میشه و وضعیتش بدتر میشه. آواره میشه ولی لب باز نمی‌کنه. تا این که شوهرش میفته و می‌میره اما مشکلی که گردنش بوده و بخاطر اون یک عمر سکوت کرده بوده، دامن‌گیر خودش میشه و ازش سواستفاده می‌کنن. تا این که وقتی تصمیم می‌گیره که دیگه فرار نکنه و می‌خواد مبارزه کنه و از شر همش خلاص بشه، متوجه یه چیزایی میشه که داغونش میکنه اما اگر این 18 سال سکوت رو انتخاب نمی‌کرد و پایِ شوهرش نمی‌موند، اتفاقات بدتری برای همه می‌افتاد. خیلی خفنه. نمایشش دو ساعت طول می‌کشه. پدرم دراومد تا تونستم دیالوگشو بنویسم. زینب با تعجب گفت: «الهام تو رو خدا یه کمی دیگه برام بگو! تهش چی میشه؟ رازش چی بوده؟ چرا سکوت کرده بوده؟» الهام گفت: «حیفه زینب جون. نمیگم تا خودت بیایی ببینی. ولی خودم بارها با طرح و قصه‌اش گریه کردم. اصلا یه جورایی ذهنیتم درباره زن بودنم و این چیزا عوض شده! زن بودن که به این بَزک دوزکا نیست. زن بودن می‌تونه خیلی شیرین‌تر از اینی باشه که ما فکرش می‌کنیم. مخصوصا وقتی یه راز بزرگ تو دلت داشته باشی که چون زنی، باید نگهش داری. اگه مرد بودی، هر تصمیمی می‌تونستی بگیری اما چون زنی، باید به دوش بکشی و هیچی نگی. اصلا دنیا هم رو سرت خراب بشه، اگه ارزشش داشته باشه و دلت با غمی که انتخاب کردی خوش باشه، اون راز و اون غم میشه هویتت. میشه زندگیت. ولی زنی. یه زنِ کامل و همه چی تموم. میگیری چی میگم؟» زینب گفت: «وای الهام اینو کی بیام ببینم؟ کی تمرینتون تموم میشه؟ میخوام اولین کسی باشم که اینو می‌بینه!» الهام گفت: «خب قرار شده یک شب قبل از عید فطر، حاج‌آقا بیاد ببینه و اگه مشکلی نداشت، اوکی نهایی رو بده و بریم واسه اجرا. بنظرم اون شب، شما هم بیا.» زینب گفت: «باشه. عالیه. تو رو خدا یادت نره‌ها!» الهام: «حتما. چشم.» زینب: «راستی اسم تئاتر چیه؟» الهام گفت: «ناهید!» زینب پرسید: «عجب! این اسم رو هم خودِ حاج‌آقا رو این تئاتر گذاشتن؟» الهام: «آره. دست‌خطشون را دارم که بالاش نوشته[ناهید]» انرژی و خونِ تازه‌‌ای در رگ‌های بچه‌های گروه تئاتر جاری شده بود. پرانرژی حس می‌گرفتند و تمرین می‌کردند و برو و بیایِ خاصی در محل و مدرسه راه افتاده بود. حتی مامان و خاله غزل و عسل هم کاندیدای گرفتن نقش بودند و مرتب به زینب خانم و الهام التماس می‌کردند که نقش بگیرند. اما زینب خانم آنها را متقاعد کرد که صلاح نیست و اجازه بدید با حاشیه‌ای که برای حاجی و مسجد درست کردید، در این کار فعلا حضور نداشته باشید تا ببینیم بعدا چی میشه و این حرف‌ها! آنها هم قبول کردند و دیگر اصرار نکردند. اما مثل خیلی از مامان‌های دیگه، موقع تمرین، اگر الهام اجازه می‌داد، در سالن حاضر می‌شدند و یک گوشه می‌نشستند و نگاه می‌کردند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶خیابان سرِ کوچه مسجد🔶 دو ساعت مانده بود به مغرب. داود با دو نفر از بچه‌های متوسطه دوم رفته بودند به یک سوپرمارکتی. قرار شده بود که آن شب، همه بچه‌های متوسطه دوم، نوشابه میهمانِ داود باشند. فرهان که آن سال کنکوری بود و جزءِ دسته جوانان جویای نام و نان محسوب میشد، می‌خواست به زمین فوتبال برود که چشمش به داود و بچه‌ها خورد. جلوتر رفت و سلام کرد. -آقا داود! بالاخره دست به جیب شدین؟ عجیبه! -هیچم عجیب نیست. ما آخوندا از همه دست و دل بازتریم. -بعله. دیدم اون شب چطوری ظرفِ ته‌دیگِ سحری رو برداشته بودین و قاشق زدین وسطش که دیگه کسی نتونه بخوره! -ته‌دیگ قضیه‌اش فرق میکنه. سرِ ته‌دیگ با بابامم شوخی ندارم. مخصوصا اگه قیمه نذری هم روش پاشیده باشن و دو تا پرِ ترشیِ لیته هم کنارش باشه. -حاجی چرا وقتی از خوراکی حرف میزنی، آدم دلش میخواد گناه کنه؟ آدم دوس داره همون لحظه روزه‌اش رو افطار کنه و دل بزنه به دریا و یه دلِ سیر بخوره! -این که خوبه. یه رفیق دارم، آخوند‌ه. آخوند نه ها! آخوووووند! قبلا داستانایی که می‌نوشت، بعضیاش روضه مکشوف بود. یه کم باز می‌نوشت. مصیبتی داشتیم سرِ اون بنده خدا. پاسخگو هم نبود. بزرگوار هیچ کَسو به هیچ‌وَرِش حساب نمی‌کرد. هر چی اُمّت دلواپس بهش حرف می‌زدن، انگار نه انگار! لامصب جوری می‌نوشت که انگار همون لحظه، روم به دیوار، واسه خودت اتفاق افتاده! حالا برو خدا رو شکر کن که من از خوراکی میگم و جوری تعریف می‌کنم که دلت بخواد. اگه بعضی قصه‌های هفت هشت سال پیشِ اونو می‌خوندی، لا اله الا الله... -عجب! چرا لا اله الا الله؟! کاش به جای شما، اون اومده بود مسجد ما! -ببند لطفا! دلتونم بخواد. چهارپنج‌تا بسته نوشابه شیشه‌ای خریدند و به طرف مسجد حرکت کردند. چند قدم که از سوپرمارکتی دور شدند، داود یادش آمد که برای فرداشب باید سفارش پنیر بدهد. به بچه ها گفت: «شما اینا رو برسونین به مسجد. من الان برمی‌گردم.» اما بچه‌ها نرفتند و همانجا منتظر داود ایستادند. وقتی داود کارش تمام و از سوپرمارکت خارج شد، به طرف بچه‎ها می‌رفت که یک لحظه احساس کرد یک موتوری از پشت سر به او نزدیک می‌شود. اصلا در این حال و هواها نبود. بخاطر همین، تا صدای نزدیک شدن موتوری به طرف خودش به گوشش خورد، شوکه شد و به طرف عقب برگشت. هنوز کامل صورتش به طرف پشت سرش برنگشته بود که ناگهان یک موتور سوار، محکم به زیر عمامه داود زد. عمامه داود، چرخی در هوا خورد و جلوی چشم بچه‌ها و مردمی که آنجا بودند، به روی زمین افتاد. صحنه خیلی بدی بود. داود سر جایش خشکش زد. اصلا انتظار چنین چیزی نداشت. هنوز گیج بود که یهو صدای بلندِ فرهان به آسمان رفت و با فحشی رکیک، شروع به دویدن به پشت سر آن موتور سوار کرد. روی آن موتور، دو نفر بودند که ماسک داشتند. آنها به محض شنیدن صدای فرهان و دیدنِ این که دارد پشت سر آنها میدود، هول شدند و گاز دادند. اما چون همان لحظه، ترافیک در خیابان بود، سرِ موتور را کج کردند و وارد اولین کوچه شدند. از بخت بد و گَند آنان، کوچه‌ای که واردش شده بودند، کوچه مسجد بود. و از آن بدتر، این بود که بچه‌های متوسطه دوم که بعضی از آنها هیکل‌های درشتی داشتند، در کوچه ایستاده بودند. جمعیتی بالغ بر بیست نفر! و از همه بدتر و فاجعه‌آمیزتر این که بابای خودِ فرهان هم آنجا بود. معرف حضورتان که هستند! همان هیکلی و ورزشکاری که یک محله را حریف بود. فی الواقع، آن دو موتور سوار داشتند به طرف آتش جهنمشان حرکت می‌کردند اما خبر نداشتند. مخصوصا وقتی فرهان به سر کوچه رسید و با صدای بلند فریاد زد: «این مادر............شده رو بگیرین. این خواهر............شده، کلاهِ حاجیو انداخته و داره در میره! بگیرینشون! بابا بگیرش!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
بچه‌ها و بابای فرهان تا این را شنیدند، جوری جلوی آن دو موتورسوار را گرفتند که هر دو با صورت به زمین خوردند. همه ریختند روی سرشان. هرکسی با هر چه در دست داشت و نداشت، در جای‌جای تن و بدن آن دو مادرمُرده فرو می‌کرد. بابای فرهان که انگار قاتلان بابای خودش به زیر دستش رسیده بودند، فقط با دهان و چَک و پوزِ آن دو بی‌نوا کار داشت. انگشت اشاره هر دو دستش را انداخته بود در شرق و غربِ لبِ آن بیچاره‌ها و تا منتهی الیه شرق و غرب جِر میداد. پسرش وقتی از راه رسید، چنان با عصانیت و فشار، خودش را با تَه، روی شکم یکی از آنها انداخت که نزدیک بود آن بینوا کلِ آن کوچه را با اهلش رنگین کند. وسط این زد و خُرد، داود با صدای بلند و داد و بیداد از راه رسید. -نزنین! نزنین آقا! راضی نیستم. با شمام. مگه کَرین؟ گفتم نزنین! کُشتینشون! بابا نزن! با تو ام! اما مگر کسی به حرف داود گوش میداد. داود به زور، راهی از وسط آنها باز کرد و خودش را به آن دو نفر رساند و دیگر اجازه نداد کسی به آن دو سبزیِ قیمه شده دست بزند! از بس کتک خورده بودند نای حرکت نداشتند و ولو شده بودند روی زمین. خون از سر و صورتشان می‌ریخت. وقتی داود با دستمالش خون را از روی صورت آنها پاک کرد، آن دو جوان آشنا به نظر می‌رسیدند. دقیق‌تر که نگاه کرد دید همان مجتبی و مجیدی هستند که روز اول، تا داود را دیدند، آروغ بلند سر دادند و مثلا خواستند به او بی‌احترامی کنند. داود فورا آن دو نفر را به مسجد برد. همه بچه‌های متوسطه دوم را که در آن جنایت دست داشتند جریمه کرد. و به کمک حاجی مهدوی و حاج خانم، به وضعیت مجتبی و مجید رسیدگی کردند. 🔶مسجدالرسول🔶 حوالی مغرب بود و صدای قرائت زیبای قرآن توسط یکی از نوجوان‌های گروه صالح از ماذنه مسجد پخش می‌شد. ذاکر و نرجس در کتابخانه با هم گفتگو می‌کردند. -من نگرانم جناب ذاکر! متاسفانه اینا دارن ذهن مردمو از مسجد به مدرسه می‌کشونن. لابد فردا هم فرهنگ‌سرا تاسیس می‌کنن. پس‌فردا دیگه معلوم نیست چه کنن و چه‌ها بر سرمون بیارن. شما هم که... چی بگم والا... اقدام مقتضی نمی‌کنین! یه برخود فوری و محکم و انقلابی با اینا نمی‌کنین! -خانم ایزدی من باید چیکار می‌کردم که نکردم؟ کی فکرشو می‌کرد که حتی اسم این آخونده بره تو شبکه‌های معاند و بدنه حزب الهی باهاش چپه بیفتن، اما نهایتا به ضررش نشه؟ ما یه عمر به مردم گفته بودیم اگه دشمن ازتون تعریف کرد، برین تجدید نظر کنین و حتما کرم از خودتونه. اما این یارو دشمن هم ازش تعریف کرد اما انگار نه انگار! استادش پامیشه میاد وسط جمعیت و بغلش میکنه و هر چی رشته بودیم پنبه می‌کنه و برمی‌گرده! اینو کجای دلمون بذاریم؟ -خلاصه من نگرانم. احساس میکنم داره قافیه از دستمون در میره. اگه بخواد همین‌جوری پیش بره، بچه‌های خودمونم دلسرد میشن. اون روز یکی از بچه‌ها میگفت چرا ما اقدام به یه کار تازه نکنیم؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-مثلا چه کاری خانم ایزدی؟ ما دیگه کتاب‌های خودمونو هر جا و به هر روشی تونستیم، چپوندیم تو خونه و قفسه کتاب مردم. تخفیف‌های سنگین گذاشتیم. گفتیم تلوزیون مرتب تبلیغش کنه. حتی به بعضی ادارات نامه زدیم و مجبورشون کردیم که پونصدتا پونصدتا بخرن و بین کارکنانشون توزیع کنن. موقع نمایشگاه کتاب، گلِ نمایشگاه که بهترین ویو و موقعیت داره، به کتاب‌های شما اختصاص دادیم. حتی سالیانه خودمون برای سراسر کشور، به اسم حمایت فرهنگی از مناطق محروم، فقط کتاب از شما خریدیم و کاری کردیم که تندتند برسونین به چاپ مجدد. دیگه از اختصاص کاغذ داخلی و خارجی با کمترین نرخ مصوب به شما چیزی نگم بهتره. دیگه نمی‌دونم چیکار کنیم! شما پیشنهاد خاصی دارین؟ -بنظرتون بهتر نیست ما هم از روش اینا استفاده کنیم. اما با محتوای فاخرِ خودمون؟ -ینی چی؟ ینی از راه هنر و تئاتر و این چیزا؟ -بله. ما هم از این روش استفاده کنیم اما به سبک خودمون. با بازیگران و کارگردانان خودمون. ما چی از اینا کم داریم؟ ذاکر برای لحظاتی به فکر فرو رفت. اذان مغرب شروع شده بود. -آقای ذاکر! این پیشنهادِ یکی از خانمای خودمونه. ما می‌تونیم یه پویش راه بندازیم و یکی از کتابهای خودمون رو انتخاب کنیم و برای بهتر دیده شدنش، یک تئاتر فاخر ازش بیرون بیاریم و برای بچه‌ها و خانما اجرا کنیم. -عجب! تردید دارم صلاح باشه. چی تو ذهنتونه نمیدونم اما وقتی شما پای کار هستین، خیال منم راحته. حالا کدوم کتابو میخواید محتواشو برای تئاتر آماده کنین؟ سازنده هست؟ -شک نکنید. خیلی جذابه. اینقدر که مطمئنم مردم ببینن خوششون میاد و حتی روی حجاب و پوشش خانما هم اثر داره. از بس جذابه! -مشتاق شدم بدونم کدوم کتابه؟! نرجس با قیافه‌ای متفکرانه و خلاقانه گفت: «کتاب سیاحتِ غرب!» ذاکر گفت: «همین که درباره مرگ و مردن و قیامت و این چیزاست؟» نرجس جواب داد: «بله. همین. می‌خوایم شبِ اولِ قبرِ خانمای باحجاب و شب اول قبر خانمای بی‌حجاب را به نمایش بذاریم!!» ذاکر که کلا هنگ کرده بود و انتظار چنین پیشنهاد و چنین محتوایی نداشت، چشمانش گرد شد و به نقطه‌ای خیره گشت. تنها چیزی که توانست بگوید این سوال بود که: «بازیگر و کارگردان و این چیزاش...؟!» نرجس گفت: «متن کتاب را که داریم. البته قراره اقتباس کنیم. نه این که از روی متن کار کنیم. یکی از خانما به اسم سمیه میشه نمادِ خانمِ باحجاب و یکی دیگه از خانما... که البته خودم خوشم نمیاد اون بشه اما دیگه چاره‌ای نداریم... به اسم الهه میشه نماد خانم بدحجاب!!» ذاکر که داشت از این همه خلاقیت و نوآوری پاره میشد پرسید: «سمانه خانم چی؟ به ایشون هم نقشی دادین؟» نرجس حرفی زد و نکته ای گفت که حتی خود ما هم مشتاق شدیم فورا آن نمایش را ببینیم و تا ابد و یک روز بخندیم! نرجس گفت: «بله! موثرترین نقش را به سمانه خانم دادم! نقشِ صدایِ شبِ اولِ قبر!!!» و این چنین بود که بزرگترین رنسانسِ هنریِ ایرانِ معاصر در مسجدالرسول شروع به زاییدن کرد. عصر تحول در سینمای ایران دقیقا قرار بود در شب عید فطر، توسط این دسته از نخبگان رقم بخورد! ذاکر همین طور که از سر جایش بلند میشد تا برای شرکت در نماز جماعت برود، رو به نرجس گفت: «عجب رقابتی بشود بین شما و بینِ یک مشت اجانبی که این آخوندِ پر حاشیه تو این محله عَلَم کرده! آفرین به شما به چنین انتخاب هوشمندانه‌ای! هر گونه هزینه و امکانات هم اگر لازم باشد، لیست کنید تا بدهم به بچه‌ها تهیه کنند.» این را گفت و رفت. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
43.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود بهترین دختر دنیا😍❤️ با هنرمندی دختران خوب شهر مقدس قم پیشکش به ساحت مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news
خوشبختی به چقدر داشتن نیست، ❣" به چقدر لذت بردن از داشته هامونه" پس قدر داشته هامون هر چند کم بدونیم☺️ 💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی به خواب 💫دوستـانم آرامـش، 🌸به بیداریشان آسایش، 💫به ‌زندگیشان عافیت، 🌸به ایمانشـان ثبـات، 💫به عمـرشـان عـزت، 🌸به رزقشـان برکـت، 💫وبه وجودشان سلامتی، 🌸عطا بفرما 💫شبتـون آروم 💠در کانال خبرگزاری صرم با ما همراه باشید👇 🆔 @sarm_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا