eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
3.9هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.1هزار ویدیو
74 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم یادبود(عید) پدر و مادر اخوان اسداللهی و روز از ساعت۱۵/۵الی۱۶/۵ بر سر مزار مرحومین در مصلی روستا برگزار می گردد. 🥀شادی ارواح مومنین و مومنات علی الخصوص این پدر و مادر عزیز 🥀 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
اطلاعیه مراسم با تشکر از همه عزیزانی که در مراسمات گذشته شرکت کرده اند به اطلاع می رساند مراسم عید درگذشت بانو فاطمه فلاحی والده اخوان شریفی در روز جمعه ۳۰ اذر از ساعت ۱۵:۳۰ بر سر مزار آن مرحومه در امامزادگان واجب التعظیم صرم برگزار میگردد . شادی روح مرحومه صلوات🥀 ثواب نشر با شما دوست عزیز🌹 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
🏆اولین دوره مسابقات لیگ فوتسال نونهالان شهرستان کهک (گرامیداشت شهید گرانقدر دفاع مقدس،علی اشتقال) ⚽ هفته چهارم⚽ پنج شنبه :۱۴۰۳/۰۹/۲۹ تیم مهدیار قم و تیم آکادمی آراد قباد بزن 🕣ساعت ۱۳:۰۰ تیم شهدای خورآباد و تیم گل کهک 🕣ساعت ۱۴:۰۰ تیم آکادمی اَرَس(هیأت فوتبال ) و تیم انصار قم 🕣ساعت ۱۵:۰۰ مکان:سالن ورزشی شهدای صرم 📌 روابط عمومی اداره ورزش و جوانان و هیأت فوتبال شهرستان کهک 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
پیشاپیش یلداتون مبارک مخاطبین همراه از دورهمی های بی ریا و ساده سالهای گذشته، شب چله با پدر و مادر بزرگاتون اگه دارید برامون بفرستید تا با یاد و خاطرات قدیم برامون زنده بشه و یاد کنیم از عزیزانی که بودند و الان در جمع ما نیستند🙏🙏🙏
🟡 هشدار سطح زرد هواشناسی استان قم 🔸توصیف سامانه : فعالیت سامانه بارشی 🔹زمان شروع : بعدازظهر جمعه 30 آذر ماه 1403 🔹زمان پایان : اواخر وقت شنبه 01 دی ماه 1403 🔹نوع مخاطره : بارش باران و برف، مه آلودگی و کاهش نسبی دما 🔹منطقه اثر: همه مناطق استان قم 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
ساعت کاری بانکهای قم مشخص شد. ✅ بـــا تــوجــه مصـوبــــه کمیـسیـــون همـاهنـــگی بانـک‌های استـان قـم و به منظور صرفه جویی در مصرف انرژی ساعت کاری شعب بانک‌های استان از ۱۴۰۳/۱۰/۰۱ الی ۱۴۰۳/۱۱/۳۰ به شرح ذیل اعلام می‌گردد؛ : 🔻شنبه تا چهارشنبه ۸/۳۰ الی ۱۳/۳۰ 🔻پنجشنبه ۸/۳۰ الی ۱۲/۳۰ 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
🔸افتخاری دیگر برای ناحیه سیدالشهدا علیه السلام شهرستان کهک. 🔹کسب عنوان برترین حوزه مقاومت بسیج با توجه به عملکرد فوق العاده در اجرای برنامه هفته بسیج توسط حوزه بسیج خواهران زینب خاتون سلام الله علیها شهرستان کهک طی آئینی از فرمانده حوزه خواهران حضرت زینب خاتون سلام الله علیها به نمایندگی از کارکنان حوزه خواهران حضرت زینب خاتون سلام الله علیها به پاس اجرای برنامه های نواورانه و خلاقانه در طول هفته بسیج سال ۱۴۰۳ توسط فرمانده سپاه امام علی ابن ابیطالب علیه السلام استان قم سرتیپ دوم محمد رضا موحد تجلیل بعمل آمد. 🇮🇷تبریک و آرزوی موفقیت روز افزون برای فرماندهی و کارکنان حوزه خواهران زینب خاتون سلام الله علیها 🔹🔸معاونت فرهنگی ناحیه سیدالشهدا علیه السلام شهرستان کهک
مداحی آنلاین - یارا یارا ؛ شب یلدای مرا صبح سپیدی - حسینی.MP3
6.65M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃یارا یارا ؛ 🍃شب یلدای مرا صبح سپیدی 🎙 سید_مهدی_حسینی 🌷 صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله 🌙 🍉 🍍 ‌💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۵۸ روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد. گفتم
👆ادامه قسمت ۱۵۹ 👇 به در خونه که رسیدم کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. دلم شور زد.صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد. صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه. میدونستم کار درستی نیست. ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه. چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری. دستم رو مقابل دهانم گذاشتم  تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.پدرشوهرم داشت حرف میزد. _چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره. حاج کمیل گفت: _حاج آقا من حواسم هست.رقیه سادات هم بچه نیست.بقول خودتون همه چیز حالیشه. _درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شده ای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه.بت میگم مراقبش باش.وسایل وابزار گناه رو ازش دور کن.حواست به رفت وآمدهایش باشه. اینقدر تا دیروقت کار نکن.بیرون نباش. بجاش باهاش بیشتر باش. اینقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده.ببین من به اون دختره خوش بین نیستم. زن توالان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
👆ادامه قسمت ۱۵۹ #رهایی_ازشب👇 به در خونه که رسیدم کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. دلم شور زد.صدای پد
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۶۰ _پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم. حاج کمیل گفت: _بله درسته نگران نباشید حواسمون هست.. _ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر. حاج کمیل لحنش تغییر کرد: _حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم. پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت: _می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم  .. امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن. 🍃🌹🍃 فکر میکردم امروز روز خوبیه. ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم. میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگاراتفاقی نیفتاده. من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده. به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.او با تعجب گفت: _زود اومدید! در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم: _زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟ پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد. با لبخندی سلام کرد: _احوال سادات خانوم؟! سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم. ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه.  اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت. گفتم: _قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز.. او نزدیکم شد و سرم رو بوسید: _دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم با دلخوری گفتم: _قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم. در و باز کرد و گفت: _ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم. بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت: _مراقب عروسم باش. 🍃🌹🍃 شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه. وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم. حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.به زور لبخند زدم. _حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟ او سعی میکرد عادی رفتار کنه.با لبخندی گفت: _گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند. با ناراحتی گفتم: _و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟ خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد. _این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟ 🍃🌹🍃 او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم. بنابراین مجبور شدم بگم: _شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن. و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۶۰ _پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.خودت میدو
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۶۱ او دنبالم تا اتاق اومد.گفت: _حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی. با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت. 🍃🌹🍃 او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی.. قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی. نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.با او به رستوران رفتیم. سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم. خندیدیم. و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم.نزدیک مسجد بودیم که پرسید: _خوش گذشت سادات خانوم؟؟ گفتم:_ بله ممنونم ازتون. 🍃🌹🍃 تلفنم زنگ خورد.نسیم بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت: _چرا جواب نمیدید؟! گفتم: _مهم نیست. گفت: _جواب بدید.معذب نباشید. فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه. نگاهی به حاج کمیل کردم.او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد: _جواب بدید سادات خانوم. جواب دادم.نسیم با ناراحتی سلام کرد. حالش رو پرسیدم.گفت: _خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده. کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه.. من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.گفتم: _اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم. حاج کمیل گفت: _بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات. نسیم شنید.با صدای آرامتری گفت: _شوهرت پیشته؟؟ گفتم: _بله.. او با ناراحتی گفت: _وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی.. مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟ گفتم: _تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا. گفت: _نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. 🍃🌹🍃 حاج کمیل با لحن خاصی پرسید: _دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟ گفتم: _بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.اگر صلاح بدونید تنها برم. با خودم گفتم:الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد. 🍃🌹🍃 سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.زیر لب استغفار گفتم. 🍃🌹🍃 اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد. فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.صداش کردم: _حاج کمیل؟ گفت: _جااان دلم؟! پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.اعتراف کردم: _حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم. او با صدای خواب آلود گفت: _استغفار کنید سادات خانوم.. پرسیدم: _نمیپرسید چه کاری؟ گفت: _نه! گفتم: _ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم. تخت تکونی خورد.حس کردم نشست.گفت: _اگر اینطوره بگید. به سمتش چرخیدم.آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!با صدای لرزون و محزون گفتم: _امروز من …مممممم….مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم. مکثی کوتاهی کرد.گفت: _خب ..این که گناه نیست.. گفتم: _هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم. چون حس کردم حرفها درمورد منه.. دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر..با بغض گفتم: _چیزی نمیخواین بگین؟! زبانش رو به سختی در دهان چرخوند: _کار بدی کردید.. بغضم ترکید: _بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟ چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.گفت: _پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!! شوکه شدم.فهمید که ترسیدم.دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت: _ازتون توقع نداشتم.. با بغض و دلخوری گفتم: از من گنهکار توقع هرکاری میره اما از پدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟