eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
3.8هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
7.3هزار ویدیو
74 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 زندان مخوفی که حضرت امام موسی کاظم علیه السلام در آنجا زندانی و به شهادت رسیدند. 😔این زندان در بغداد امروزیست که البته همیشه برای دیدن باز نیست ‌ عجل الله تعالی فرجه الشریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹فیلم نجات نوزاد پسر از داخل یک گونی در کنار خیابان / بند نافش هم بریده نشده بود! 🔸یک نوزاد رها شده در کنار خیابان در فاز دوم اندیشه توسط ماموران پلیس پیدا شد. این نوزاد که به دلیل سرمای شدید در وضعیت بحرانی قرار داشت، با همکاری تیم اورژانس نجات یافت. ‌‌
☑️۱۳ نفر از اعضای فرقه ضاله بهائیت در اصفهان بازداشت شدند 🔸سربازان گمنام امام زمان(عج) در اصفهان، ۱۳ نفر از اعضای فرقه‌ ضاله بهائیت را بازداشت کردند. 🔸این افراد به‌صورت غیرقانونی و با سوء‌استفاده از کودکان و نوجوانان به‌صورت غیر مستقیم اقدام به ترویج انحراف اعتقادی خود می‌کردند. --------------
🔺اولین خرید کارتال از عراق می‌آید؟ 🔹برخی رسانه‌های عراقی نوشتند که ایمن حسین با پرسپولیس به توافق رسیده و مبلغ قرارداد او ۵۰۰ هزار دلار است.
📣 اتاق اصناف افزایش قیمت لبنیات را تایید کرد «نیک منش» معاون بازرسی اتاق اصناف ایران: 🔸️قیمت انواع محصولات لبنی در یکی دو ماه اخیر افزایش داشته و گزارش‌های آن به طور هفتگی در اختیار سازمان حمایت قرار گرفته است. 🔸️افزایش قیمت لبنیات هم در 4 قلم کالا تنظیم بازاری و هم سایر محصولات لبنی اتفاق افتاده است. 🔸پیشتر سخنگوی انجمن صنایع لبنی افزایش قیمت محصولات لبنی در هفته‌های اخیر را تکذیب کرده بود.
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۱ و ۸۲ روزها مثل برق و باد میگذشت، ف
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۸۳ و ۸۴ شراره درست میدید،این سعید هست، پسر محمود عموی مادرش، آخرین باری که سعید را دیده بود، خیلی کوچک بود، شراره بچه ای بیش نبود و سعید هم پسرکی استخوانی و قدکشیده، اما الان انگار زمین تا آسمان با اون روزا فرق کرده بود، هیکل چهارشانه و توپر سعید نشان از ورزشکاریش میداد و صورتش هم با این ته ریشی که گذاشته بود، خیلی جذاب شده بود، اما این خیلی خوش تیپ تر از سعید بود باید مطمئن میشد، پس رو به سیامک کرد و گفت: 🔥_ببینم این نمایشگاه اتومیبل را کی بهت معرفی کرده؟ آیا صاحب نمایشگاه را میشناسی؟! سیامک لبخندی زد و گفت: 🔥_چیه؟! میخ پسره شدی؟! نکنه اونو دیدی دلت را بردی و از ما دل کندی هاا؟! شراره با عصبانیت سرش را تکون داد و گفت: 🔥_چرا جفنگ میگی؟ به نظرم این اقا آشناست.. سیامک آهانی کرد و گفت: 🔥_این که پشت میز هست، آقای مقصودی هست، ماشین قبلی هم از همینجا گرفتم، این آقای مقصودی با آقای کریمی صاحب مغازه ان، خیلی ادم‌های بامرامی هستند.. شراره زیر لب تکرار کرد: مقصودی! و بعد بلند گفت: 🔥_این آقا پسر عموی مادرم هست اگر منو با شما ببینه، پته مان روی آب میافته و اگر توی طایفه بپیچه آبروریزی میشه.. سیامک با تعجب نگاهی به سعید که مشغول صحبت با تلفن بود کرد و گفت: 🔥_یعنی باور کنم که شما قوم و خویشید اما تو تا من معرفی نکردم نشناختیش؟! یعنی از کی این آقا را ندیدی؟! شراره راه رفته را برگشت و به سمت ماشین رفت و با دستپاچگی گفت: 🔥_آره باور کن! آخه بابای این آقا خوش نداشت با خانواده ما رفت آمد کنه، باباش از اون خشکه مذهبی هاست و درباره پدر من فکرای بد میکرد، فهمیدی؟! سیامک سرش را تکون داد و گفت: 🔥_آره فهمیدم! حالا چکار کنیم؟ من با ایشون قرار داشتم، الان ماشین خریدن کنسل؟! شراره سوار ماشین شد و همانطور در ماشین را میبست گفت: 🔥_آره کنسل.. سیامک سوار شد و گفت: 🔥_حالا بیا بریم چند جا دیگه، نهایتش از اینجا نمیخریم.. شراره که کلا ذهنش درگیر سعید شده بود، سری تکان داد و گفت: 🔥_نه نمیشه! حالم بهم ریخت با دیدن این سعید، بعدم مامانم چند بار زنگ زده، حتما کار مهمی داره بزار برا یه وقتی دیگه.. سیامک با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت: 🔥_چطور زنگ زد من نفهمیدم؟! بعدم تو که هیچوقت برات این چیزا مهم نبود، راستش بگو چیشدی شراره؟! شراره با بی حوصلگی صداش را بلند کرد و گفت: 🔥_سیامک اینقدر روی مخ من نرو، منو میرسونی یا پیاده بشم خودم برم؟! سیامک که با هر حرف شراره متعجب تر از قبل میشد، انگار این روی دیگه شراره بود که براش ظاهر شده بود گفت: 🔥_چرا تلخ شدی؟! شراره اگر چیزی هست به من بگو، من دوستت دارم، نمیخوام چیزی عذابت بده، نکنه قبلا با این پسره... شراره وسط حرف سیامک پرید و گفت: 🔥_جلو این بستنی فروشی نگه دار سیامک لبخندی زد چون فکر میکرد شراره مثل قبل شده و همزمان با ترمز کردن گفت: 🔥_چشم خانمی، تو جون طلب کن.. شراره همانطور که در را باز میکرد رو به سیامک گفت: 🔥_بین من و اون پسره هیچی نبوده، آخه احمق من بهت گفتم چندین ساله که اونو ندیدم و تو میگی؟! و بعد پیاده شد و گفت: 🔥_رو اعصابم رفتی بچه ننه...برو هر وقت اختیار دار زندگیت خودت شدی نه اون بابای خودخواهت و اون مامان از دماغ فیل افتاده‌ات، اون موقع بیا و در را محکم به هم کوبید و توی پیاده رو راه افتاد...سیامک که انگار همه چی را توی خواب میدید به در بسته زل زد و از شیشه ماشین رفتن شراره را نگاه میکرد. شراره باورش نمیشد، ارتباطی را که ماهها براش تلاش کرده بود تا سیامک را مسحور خودش کنه به این راحتی تمام کند، اونم به خاطر سعید... آخه نمایشگاه اتومبیل داشت، اصلا سعید از همه شان یک سرو گردن بالاتر بود.. 😈وشوشه😈 برای شراره خبر آورده بود که هیچ دختری توی زندگی سعید نیست، برخلاف شراره که یک لشکر پسر داخل سرنوشتش بود. وقت نهار بود و زیور صدا زد، پاشین بیاین نهار، شراره فکرهایش را کرده بود و باید هر چه زودتر نقشه اش را عملی میکرد، با صدای مادرش از روی تخت بلند شد و همانطور که ویشگونی از خواهرش شکیلا میگرفت گفت: 🔥_پاشو دیگه صدای مامان را نشنیدی؟! اون موبایل وامانده را بزار کنار یه کم هم به اوضاع جسمی و خوراکت برس شکیلا اوفی کرد و گفت: 🔥_خیلی خوب تو برو من میام، من که هنرنمایی تو را ندارم شراره سر میز نشست و برخلاف همیشه که پدرش جمشید غیب بود، الان سر میز منتظر زرشک پلو با مرغ، زیور بود. شراره سلام کرد و جمشید همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود و انگار سبیلهای پیچ خورده اش هم همزمان با لبهایش می خندید گفت:
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۳ و ۸۴ شراره درست میدید،این سعید هست
🔥_سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره مثل پدرش بود، چشم های متوسط سیاه رنگ که انگار از ته چاه به تو نگاه میکرد،با ابروهای پهن و کوتاه و دهن گشاد و بینی گوشتی بزرگ،هیکلی استخوانی و ریز و قدی کوتاه زیور که انگار خیلی از دست جمشید دق داشت ظرف برنج را محکم روی میز گذاشت و گفت: 🔥_فقط امیدوارم ترهوسیش به باباش نره.. جمشید که کاملا منظور زیور را میفهمید با چشم و ابرو به زیور اشاره کرد که بحث این چیزا را جلوی بچه ها نیاره، هر چند که بچه ها هم می‌فهمیدند توی دل باباشون چه خبره! شراره همانطور که تکه ای از نان داخل سبد نان را میکند رو به جمشید گفت: 🔥_بابا! نمیخوای یه ماشین درست حسابی بخری و ماشینت را عوض کنی؟ زیور پرید وسط حرفش و گفت: 🔥_چی میگی دختر؟! بابات تازه نصف مالش را پای قمار باخته و یکماه هم نیست که بابت اون کلاهبرداری آهن از زندون اومده بیرون، با کدوم پول ماشین را عوض کنه؟! گذشت اون روزایی که کلاه همه را بر میداشت و کسی هم خبر نمیشد.. جمشید با عصبانیت نگاهی به زیور کرد و گفت: 🔥_نه اینکه تو بدت میومد؟! مدام برات خدمتکار میگرفتم که دست به سیاه و سفید نزنی، هرکی میومد تو خونه ات فکر میکرد خونه شاه رفته و بعد لحنش را ملایمتر کرد و رو به شراره گفت: 🔥_حالا برای چی یاد ماشین عوض کردن بابا افتادی؟! شراره خیره به مرغ چشمهای کنجکاو پدرش، گفت: 🔥_شنیدم، پسر عمو محمود،پسر دومیش نمایشگاه اتومبیل زده، تازه اتومبیلهای خارجی و های کلاس هم میاره.. جمشید با تعجب نگاهی به زیور کرد و گفت: 🔥_شراره راست میگه؟! نکنه سعید گنج پیدا کرده یا داماد یکی شده که اینهمه پول به پاش ریخته و... زیور پرید وسط حرف جمشید و‌گفت: 🔥_بله نمایشگاه زده، از برکت سر باباش زده، ازدواج هم نکرده، سر فرازی آقا محمود هست که به فکر بچه هاشه نه مثل تو که... جمشید دیگه صدای زیور را نمیشنید،انگار ذهنش جای دیگه ای بود و شراره که کاملا میفهمید پدرش به چه فکر میکند لبخندی زد و گفت: 🔥_وای چقدر دلم میخواد سعیده را ببینم، میشه بریم خونه عمو محمود؟! زیور اوفی کرد و گفت: 🔥_نه نمیشه، من حوصله محمود را ندارم که چشمش به من بیافته یاد حلال و حرام خوری بیافتد و منو به خاطر کارای بابات با حرفاش بچزونه.. جمشید همانطور که برنج میکشید گفت: 🔥_مامانت الکی میگه، فردا عصر به یه بهانه با هم میریم خونه شان، زیور هم خواست بیا، نخواست نیا.. و شراره خوشحال از اینکه پدرش لنگه خودش است و شاید او لنگه پدرش... 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🔥_سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۸۵ و ۸۶ سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت: _وای مامان اصلا حال رفتن به سرکار را ندارم.. محمود که خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود، سری از تاسف تکان داد و‌ گفت: _حتما اینجا هم باز مثل کارای قبلت بدبیاری آوردی و نمیخوای بگی هاا؟!چقدر بهت گفتم نمایشگاه اتومبیل میخوای بزنی همین جا تو شهر خودمون ، ورامین بزن، لج کردی که حتما باید تهران باشه و شمال شهر...بهت گفته باشم، این بار اگر ورشکست بشی و‌ چمیدونم بگی کلاه سرم رفته و.. من نیستم، والا اندازه ده تا بچه خرج تو یکی کردم، بیا همراه خودم تو باغ و روستا کار کن ، این باغ اگر یک سوم نمایشگاه درآمد نداشته باشه، اونقدرا هست که بتونی زندگیت را بگذرونی و بری پی زن و.. فتانه که مشغول درست کردن چای بود،از روی اوپن سرکی کشید و گفت: 🔥_اتفاقا خوب کاری کرد تهران زد، اولا از اینجا تا تهران راهی نیست، بعدم اونجا درآمدش بیشتره، اینجا کی میاد ماشین آنچنانی بخره؟! بعدم اگر میخواستم از توی روستا براش زن بگیرم که هزار تا بود، باید یکی را براش بگیرم که سعید منو ببره بالا تا عرش ،یه زن دهن پر کن در حد خانواده... محمود نیشخندی زد و گفت: _بگو میخوای یکی را بگیری مثلا با روح الله مقابله کنی، دست بردار زن، ببین روح الله توکل به خدا کرد و هر روز هم خدا را شکر مقامش میره بالا و بالاتر.. فتانه با خشم نگاهی به محمود کرد و گفت: 🔥_میشه زیپ دهنت را بکشی، هر حرفی ما میزنیم آخرش باید به روح الله و مقام و پول و زن و بچه اش ختم بشه، حالا خوبه که چند ساله رفت و امد ندارین، اگر میومدن و میرفتن دیگه چه جوری چشای ما را در می آوردی؟! محمود میخواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد. سعید بازویش را از روی پیشانیش برداشت و گفت: _این کیه؟! منتظر کسی هستین؟! فتانه با حالت سوالی نگاهی به محمود کرد و محمود همانطور که از جا بلند میشد به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و علیکی، دکمه آیفون را فشار داد و رو به فتانه گفت: _خیلی عجیبه، جمشید بود،این اینجا چکار میکنه؟! مگه زندان نبود؟ فتانه همانطور که به طرف اتاق میرفت تا لباس پلو خوری بپوشه گفت: 🔥_قوم و خویشا تو هستن از من میپرسی؟! محمود خنده بلندی کرد و گفت: _تو و شمسی مدام جیک تو جیک هستین، پس من از کی بپرسم و در همین حین تقه ای به در هال خورد و در باز شد و سر جمشید با موهای جو‌گندمی بلند و سبیل تا بنا گوش در رفته و صورت سبزه و چشمهای دریده از بین در پیدا شد. سعید از جا بلند شد و همانطور که لباسش را مرتب می کرد ایستاد. جمشید داخل شد و پشت سرش زیور و بعد هم شراره.. سعید با همه سلام علیک کرد، فتانه خودش را به هال رساند و محمود هم در حال خوش و بش با مهمونا بود. مهمانها نشستند و فتانه داخل آشپزخانه شد و به سعید اشاره کرد که داخل اشپزخانه بشه..سعید داخل آشپزخانه شد و فتانه به یخچال اشاره کرد و گفت: 🔥_تا من یه چایی میریزم تو هم سبد میوه را بیار بچین توی این ظرف، انگار مصلحت بود تو نری سرکار و اینجا کمک دست من باشی سعید خنده ریزی کرد و گفت: _حالا انگاری چه شخص شخیصی اومده مهمونی، به قول بابا جمشید گوش بُر اومده، اون دخترش همچی آرایشی کرده، انگار اومده عروسی، چقدرم زشته.. فتانه هیسی کرد و گفت: 🔥_نگو اینجور میشنون ناراحت میشن. فتانه سینی چای به دست وارد هال شد، چای را به دست محمود داد تا بچرخونه و خودش روی مبل روبروی شراره نشست. شراره نگاه خیره اش را به چشمهای فتانه دوخت، هر لحظه داغ و داغ تر میشد و همین حس را فتانه داشت. شراره نگاهش را از فتانه به سعید دوخت که با ظرف میوه وارد هال شد، زیرلب گفت: 🔥چقدر خوش تیپه، حتی خوش تیپ تر از دیروز که توی نمایشگاه دیدمش و آرام زمزمه کرد 🔥تو باید مال من بشی، حتی به قیمت جنگیدن با فتانه...فتانه که سهل است با دنیا میجنگم تا به دستت بیارم، درسته من از نُه، ده سالگی به لطف مادربزرگم، کارام را با موکلم انجام میدادم، خیلی راحت به خواسته ام میرسیدم، اما الان پشت سر سعید یکی مثل فتانه است که اون هم موکل داره، پس باید با قدرت بیشتری بجنگم تا سعید را بدست بیارم و میارم.. از وقتی شراره چشمش به سعید افتاده بود دیگر شب و روز نداشت، مدام دنبال کارهایی بود که سعید را به سمت خودش بکشد و از برخورد پدرش هم متوجه شده بود که خیلی از سعید خوشش آمده، گرچه پدرش هم به منافع خودش بیشتر می اندیشید تا خوشبختی دخترش و این از ازدواج خواهرش شیلا مشخص بود. اما حمایت جمشید برای شراره برگ برنده محسوب میشد.
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۵ و ۸۶ سعید روی مبل خودش را انداخت و
شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد... هر چه زمان میگذشت، شراره بی قرارتر میشد، باید کاری میکرد که به سعید برسد بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود میگذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد. پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد، اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت. شراره، برخلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده... بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش می‌بارید، تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه میکرد گفت: 🔥_ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟! پسرک نیشخندی زد و گفت: _هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست، تو‌که از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام.. شراره وسط حرفش دوید و گفت: 🔥_نه من کلاغ میخوام پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمیکند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت: _چند تا میخوای؟ شراره گفت: 🔥_دوتا،سه تا.. پسرک آهانی کرد و گفت: _اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم. شراره لبخندی زد و گفت: 🔥_باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری پسرک خوشحال شد و گفت: _یعنی صدهزار تومان میدی؟ شراره با تعجب گفت: 🔥_مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟ پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت: _نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا شراره سری تکان داد و گفت: 🔥_باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت: _باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم.. شراره سری تکان داد و گفت: 🔥_قول دادی هااا، فردا میام..
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک ز
شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد... هر چه زمان میگذشت، شراره بی قرارتر میشد، باید کاری میکرد که به سعید برسد بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود میگذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد. پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد، اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت. شراره، برخلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده... بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش می‌بارید، تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه میکرد گفت: 🔥_ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟! پسرک نیشخندی زد و گفت: _هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست، تو‌که از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام.. شراره وسط حرفش دوید و گفت: 🔥_نه من کلاغ میخوام پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمیکند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت: _چند تا میخوای؟ شراره گفت: 🔥_دوتا،سه تا.. پسرک آهانی کرد و گفت: _اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم. شراره لبخندی زد و گفت: 🔥_باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری پسرک خوشحال شد و گفت: _یعنی صدهزار تومان میدی؟ شراره با تعجب گفت: 🔥_مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟ پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت: _نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا شراره سری تکان داد و گفت: 🔥_باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت: _باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم.. شراره سری تکان داد و گفت: 🔥_قول دادی هااا، فردا میام. 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ (صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷