eitaa logo
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
3.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.3هزار ویدیو
74 فایل
🔆 برای ارسال خبر، عکس، فیلم یا حتی نظر و انتقاد میتونی به اکانت ادمین یعنی آیدی زیر بفرستی. 💬 @sarm_news_admin ❗ کانال ما رو به بقیه هم معرفی کنید😁 ❗ یادتون نره برامون اخبار و عکس و فیلم بفرستید😉 💥تبلیغات شما را پذیراییم🤩
مشاهده در ایتا
دانلود
گزارش تصویری همایش پیاده روی خانوادگی به مناسبت ایام دهه فجر در امامزادگان روستای صرم 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
19.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تکنیک اورژانسی در زمان وقوع سکته مغزی 🚨 سکته مغزی از آنچه که فکر می‌کنید به شما نزدیک تر است 🚨 ❌ فرستادن این‌ کلیپ برای همه واجبه !! میتونی جون خیلی‌ها را از مرگ و فلج و لمس شدن نجات بدی !! 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
عزیزان همراه به نیت شفای همه بیماران علی الخصوص بیمار سفارش شده قرلئت میکنیم ۷ سوره حمد ۵ مرتبه آیه امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء و ۳ صلوات بر محمد و آل محمد االلهم اشف کل مریض با تشکر از همراهی شما بزرگواران
🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌿 🌼 ❣﷽❣ اعمال سه شب اول و روز اول حضرت رسول اکرم (ص) فرمود هر کس سه روز اول شعبان روزه بدارد وشبهای انها را به عبادت قیام کند ( ودر آن سه شب ) دورکعت نماز بیک حمد وپانزده توحید بخواند خداوند شر اهل آسمانها و زمینها را و شر هر سلطان جائوری را از وی دور کند و قسم بخدائیکه مرا بحق نبوت فرستاده که خدای تعالی هفتاد هزار گناه کبیرۀ او که بین خود وخدا کرده آمرزد وعذاب و شدائد قبر را از او دور کند(اقبال ، صفحه 685). : نماز این شب پنجاه رکعت است، در هر رکعت بعد از حمد سوره توحیدو معوذتین (سوره های فلق و ناس) یک مرتبه. ثواب: خداوند متعال به فرشتگان گرامى كه اعمال انسان‌ها را مى‌نويسند دستور مى‌دهد تا سال آينده گناهان بنده‌ام را ننويسيد . و نيز خداوند متعال بخشى از عبادت اهل آسمان و زمين را براى او قرار مى‌دهد. 📚منبع: مهمترین دانستنیهای یک مسلمان بارویکرد روزشماررویدادهای مهم تاریخ اسلام، تألیف زهراپاشنگ، جلد2، ص 723. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🔴📸ترامپ بودجه ۶۵ میلیون دلاریه مخالفان حکومت ایران که به عنوان فعال سیاسی بهشون تعلق میگرفت رو قطع کرد! یعنی چی؟ یعنی امثال مسیح علی‌نژاد و صدای ایران و... از این به بعد باید برن سرکار. 💟(صرم نیوز) @sarm_news 🔴🔷🔴🔷
🔹مراسم میلاد حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در حرم مطهر امامزاده شاه سید علی علیه السلام قم از نوادگان حضرت ابوالفضل علیه السلام 🗣 مجری: نجم الدین شریعتی 📖 قرائت قرآن توسط قاری بین المللی:استاد علیزاده 🎤 سخنران: حجت الاسلام و المسلمین استاد سید حسین مومنی 🎙 مداح: حاج سید رضا تحویلدار 🔰شاعر نوجوان: محمدعلی حاجی زاده 📆 زمان: یکشنبه 14 بهمن 1403 ساعت 19:30 مکان: قم/بلوار 15 خرداد/ حرم مطهر امامزاده شاه سید علی علیه السلام همراه با نورافشانی 🎉🎊 و قرعه‌کشی اسامی و القاب حسین، عباس و سجاد 🎁🎁 هدایای نفیس و قرعه کشی کمک هزینه عتبات عالیات 🔶 برای شرکت در قرعه‌کشی نام‌ و نام‌خانوادگی خود را به همراه کدملی به سامانه پیامکی 1000262744 یا به لینک درج شده ارسال کنید. 📲ثبت نام درسامانه قرعه کشی با استفاده از گوشی @alqab_shahseyedaliqom_app 💠🕌 آستان مقدس امامزاده سیدعلی علیه السلام
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ فاطمه و روح الله به همراه ز
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید برخلاف بقیه روزها که وزوزی در گوشش مدام او را از زندگی میکرد، با حالی خوش از باغ خارج شد. ماهی ها انگار جانی دوباره گرفته بودند و طبق تجویز یکی از اهل فن باید مقداری مواد خاص داخل حوضچه ها میریخت تا رشد ماهی ها سریع تر شود، ماهی هایی بسیار زیبا و‌کمیاب که اگر خوب رشد میکردند هرکدامش با پول خوبی به فروش میرفت و سود هنگفتی نصیب او و روح الله میشد. سعید به سمت ماشینش رفت و همانطور که سوار ماشین میشد گوشی اش را بیرون اورد و شماره ای را گرفت: _الو سلام مهندس خوبی؟! آره ماهی ها واقعا خوب شدن، الان دارم میرم سمت تهران، اگر امکان داره آدرس همون مغازه را...آره آره.. میخوام اخرین توصیه تون هم گوش کنم تا تلاشهام بهتر به ثمر برسن سعید پایش را روی گاز گذاشت، ذهنش نسبت به کارش آرام بود اما هر وقت به شراره فکر میکرد کل سیستم بدنش بهم میریخت، از آخرین درگیری اش با شراره ماه ها میگذشت، درست زمانی که روح الله پول را به حساب سعید ریخت تا پرورش ماهی را راه بیندازد، شراره میخواست تا سعید پول را که رقم کمی هم نبود به او دهد تا شراره کاری را که در نظر داشت راه بیاندازد، اما سعید دیگر گول نمی خورد چون تازه فهمیده بود که ورشکستگیش توی بنگاه معاملاتی اتومبیل یک سرش به جمشید می رسید و پولی هم که برای خرید خانه از روح الله قرض کرده بود دو دستی به جمشید تقدیم کرده بود تا او که ادعا میکرد دو تا خانه مفت به چنگش افتاده را بخرد و سود هنگفتی کنند که باز هم جمشید پول را بالا کشیده بود و مدعی شده بود که صاحب خانه ها پول را خورده و غیب شده، طبق تجربه، سعید نمیتوانست دوباره این ریسک را کند و سرمایه ای را که از دیگری قرض کرده تحت اختیار شراره قرار دهد، شراره هم که انگار دنبال بهانه می گشت، با یک دعوای ساختگی سعید را ترک کرده بود و الان ماه ها بود که سعید از شراره خبر نداشت. سعید ذهنش خیلی درگیر بود و چند بار ماشین از مسیر اصلی منحرف شد اما توانست کنترلش کند، بالاخره به تهران رسید. به سمت ادرسی که دوستش داده بود حرکت کرد، سعید آهنگ ملایمی گذاشته بود به چهار راه رسید و همان لحظه چراغ قرمز شد، دخترکی با دسته ای پاکت به شیشه ماشین زد و گفت: _آقا یه فال بخرین، تو رو خدا یک فال بخرین سعید شیشه را پایین کشید و میخواست حرفی بزند که ناگهان با دیدن داخل پیاده رو خشکش زد، باورش نمیشد... این... این.. چراغ سبز شد و سعید به سرعت ماشین را کناری کشید، کنار خیابان جایی برای پارک نبود، سعید با دستپاچگی پارک دوبل کرد و همانطور که چشمش روی زن و مرد روبه رو بود از ماشین پیاده شد. هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر مطمئن میشد که این زنی که کمی جلوتر دستش در دست مردی دیگر است و با هم عاشقانه راه می روند کسی جز شراره، زن عقدی اش نیست. سعید قدم هایش را بلندتر کرد تا به این زنک بدکاره و حیله گر برسد که متوجه شد آن دو به سمت ماشینی در حرکتند و انگار قصد داشتند سوار ماشین شوند، وقت تنگ بود، سعید باید به سرعت خودش را به ماشینش می رساند تا شراره نگریخته بود،باید تعقیبشان می کرد تا سر بزنگاه زنگ بزند به پلیس و از طریق پلیس شراره را رسوا کند. اما تا به خود آمد، در یک چشم بهم زدن آنها سوار ماشین شدند و با سرعت از سعید دور شدند، نه تاکسی برای سعید ایستاد و نه وقت رسیدن به ماشینش بود. با رفتن شراره، تازه سعید به فکرش رسید کاش از او عکس گرفته بود، اما کار از کار گذشته بود. سعید فاتحه شراره را خواند و با مشت روی پایش کوبید و زیر لب گفت: _فردا باید برم دادگاه و اسم این لکه ننگ را از زندگی و شناسنامه ام پاک کنم.. روح الله ماشین را نگه داشت و همانطور که به فاطمه لبخند میزد گفت: _رسیدیم، اینهم باغ و حوضچه‌های پرورش ماهی، بانو قدم رنجه بفرمایند برویم داخل. فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: _کاش بچه ها هم آورده بودیم روح الله گفت: _بچه ها پیش مامانت جاشون امنه، بیا بریم داخل ببین سعید چه کرده، تمام ماهی ها از دم سرحالند و دسته ای از اونا بالغ شدند، با یکی از آشناها تماس گرفتم که هفته آینده بیاد و اونایی که بزرگ شدن را همه شونو یکجا برداره، میفهمی یعنی چه؟! یعنی پولی معادل دو برابر چیزی که سرمایه گذاری کردیم توی فروش اول به دستمون میاد و این سود ادامه داره چون کار ادامه داره.. روح الله با زدن این حرف، در نیمه باز باغ را باز کرد و به فاطمه تعارف کرد که جلوتر برود و وارد باغ شدند حوضچه ها درست پشت ساختمانی که داخل باغ بود، احداث شده بودند و روح الله و فاطمه از راه پشت ساختمان به سمت حوضچه ها رفتند، ناگهان فاطمه با تعجب جلویش را نگاه کرد و گفت:
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ چند ماهی از راه اندازی پرور
_سعید هم هست، اونم شراره هست کنارش، مگه سعید دادخواست طلاق نداده بود؟ مگه نمیگفت شراره گم و گور شده و بعدم با یه مرد دیگه دیدتش، اینکه اینجاست؟! روح الله که خودش هم متعجب شده بود شانه ای بالا انداخت و گفت: _نمیدونم والا..من از کار سعید سر در نمیارم، اون به خون شراره تشنه بود. سعید و شراره که متوجه ورود فاطمه و روح الله شدند با لبخند جلو آمدند و سعید مشغول خوش و بش با روح الله شد و شراره همانطور که سلام زیر زبانی به فاطمه میکرد با چشمانش خیره به روح الله بود و دلش بدجور میخواست که سعید و فاطمه نباشند و بمیرند و روح الله تمام و کمال متعلق به شراره باشد، در نظرش روح الله جذاب ترین و با جربزه ترین مرد روی دنیا بود.فاطمه که متوجه نگاه خیره شراره شده بود جلو رفت و گفت: _چه خبرا؟! پارسال دوست امسال آشنا؟! چکار میکنی با روزگار؟! شراره خنده ای ساختگی کرد و‌گفت: 🔥_خبرا پیش شمان که بین مردمید، ما که توی این باغ پرت، مشغولیم و بعد خودش را به فاطمه نزدیک کرد و اهسته گفت: 🔥_هر چی به سعید گفتم این کار به دردت نمیخوره گوش نکرد، انگار از شهر و مردمش گریزان شده و منم مجبور کرده بیام اینجا پیشش، به خدا هوای اینجا برای من خفه کننده هست، من بایددد تهران باشم نه توی این کوره ده.. فاطمه ماهی پسته ای رنگی که شاخکهای بلندی را داشت نشان شراره داد و گفت: _ناشکری نکن، ببین ماشاالله چقدر این ماهی ها سرحالند و کار سعید هم رونق گرفته، انشاالله هفته آینده که ماهی‌های اولیه را فروختیم میفهمید که این کار برای سعید بهتره... شراره اوفی کرد و گفت: 🔥_تو هم حرف اینا را میزنی، حالا کو تا ماهی ها فروش برن و ما را پولدار کنن، بزار فروش برن بعد این حرفا را بزن.. فاطمه که حس خوبی نسبت به این حرفای شراره نداشت خواست بحث را عوض کند و‌گفت: _حالا کی میخوایین عروسی بگیرین؟! شراره قهقهٔ بلندی زد و گفت: 🔥_وقت گل نی و با این حرف توجه روح الله و سعید به آنها جلب شد. سعید با ذوق زدگی به سمتشان امد و رو به فاطمه گفت: _ببین زن داداش چقدر به ماهی ها رسیدم! اصلا از روزی اینجا اومدم انگار زندگیم یه رنگ دیگه گرفته، من فکرمیکنم زندگی واقعی اینه، نه اونی که توی شهرها جاری هست فاطمه لبخندی زد و ناخوداگاه از خوشحالی سعید، دلش شاد شد و زیر لب شکر خدا کرد و اصلا حواسش به شراره نبود که با چه کینه ای به او و سعید و ماهی ها چشم دوخته.. 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
_سعید هم هست، اونم شراره هست کنارش، مگه سعید دادخواست طلاق نداده بود؟ مگه نمیگفت شراره گم و گور شده
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ روح الله قاشقی خورش قیمه روی برنج ها ریخت و همانطور که قاشق را پر میکرد و به طرف دهانش می‌برد، رو به فاطمه گفت: _به به! چه خوشمزه شده، فک کنم این بیماریت بهتر شده چون هروقت بهتری غذاها خوشمزه تری میپزی.. فاطمه سری تکان داد و گفت: _آره از وقتی داروهای طب گیاهی را مصرف میکنم خیلی بهترم، البته همراه داروها یه هم بهم داد، من نمیدونم این حرز برای چیه؟ روح الله سری تکان داد و گفت: _خدا خیری به مادرت بده که بردت اینجا برای درمان، حرز یه نوع سلاحه یه سپر در مقابل چشم حسود و سحر و طلسم و..در هر حال خدا را شکر میکنم بهتری، گوش شیطان کر تمام کارها رو روال افتاده، فردا باید زنگ بزنم آقای حشمتی، با هم بریم برای فروش ماهی ها، عکسهای ماهی ها را که بهش نشون دادم خیلی طالب شد و گفت "این روزها ملت به ماهیهای تزئینی خیلی بها میدن و توی خونه هر متمولی که بریم هر کدوم یکی یه آکواریم بزرگ دارن که از این ماهی ها نگه میدارن" فاطمه لبخندی زد و گفت: _خدا را شکر، کار سعید هم رونق بگیره ما هم خوشحال میشیم و البته سود بیشتری هم نصیب ما میشه. روح الله لقمه را فرو داد و جرعه ای دوغ روی آن خورد که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. نگاهی به گوشی کنار دستش کرد و با اشاره به آن رو به فاطمه گفت: _حلال زاده هم هست، الان سعید پشت خطه فاطمه قاشق غذا را در دهان عباس گذاشت و گفت: _تا قطع نشده جواب بده دیگه.. روح الله تماس را وصل کرد و صدای هراسان سعید بدون اینکه سلام و علیکی کند در گوشی پیچید: _الو داداش! خاک بر سرم شد، بدبخت شدم، شرمندت شدم.. روح الله وسط حرف سعید پرید و گفت: _چرا اینجوری حرف میزنی؟! شراره طوریش شده؟! نکنه بابا یا فتانه؟! سعید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _من شب و روز تو باغ بودم، دیروز که فیلم از ماهی ها گرفتم برات فرستادم دیدی همه شون سرحال بودن، اما الان... الان تمام ماهی ها یا مردن یا در حال مرگ هستن. اون حوضچه آخری هم ترک برداشته و آبش داره هی کم میشه، من نمیدونم چه اتفاقی داره اینجا میافته! روح الله از جایش بلند شد و گفت: _یعنی چه؟! همینطور بی دلیل مردن؟! به همین راحتی مردن؟ مگه تو اونجا نبودی؟ شاید یکی اومده چیزی ریخته تو حوضچه؟! سعید که دوباره لکنت زبانش برگشته بود گفت: _ن..نه..م...من خودم اینجا بودم، کسی نیومد، دیشب هم از ترس داشت روح از بدنم خارج میشد و.. ناگهان تماس قطع شد و سعید نتوانست ادامه بدهد روح الله شماره سعید را گرفت، اما بوق اشغال میزد، دوباره و دوباره گرفت، ولی وصل نمیشد. روح الله پیام داد: _همونجا باش، سعی کن با تماس با مهندس نوری بفهمی ماهیها چشون شده، اصلا بگو‌ مهندس حضوری بیاد باغ و از نزدیک ببینه و اگر لازمه آزمایشی چیزی انجام بشه،بگو انجام بدن، من فردا میرم اداره، مرخصی میگیرم و بعد خودم را میروسنم روستا.. فاطمه که خیره به حرکات سریع روح الله بود جلو امد و گفت: _چیشده روح الله؟! ماهیها چی شدن؟! روح الله روی مبل کنار اوپن نشست نفسش را محکم بیرون داد و همان‌طور که سرش را به پشتی مبل تکیه میداد، چشمانش را بست و گفت: _ماهی ها همه مردن، بدون دلیل... یکی از حوضچه ها هم ترک برداشته، اگر ترکش عمیق بشه، اون قسمت باغ میره زیر آب و خرابی بار میاره، باید زودتر بریم روستا... فاطمه پشتش را به روح الله کرد و قطره اشک کنار چشمش را گرفت تا روح الله متوجه ناراحتی او نشود. شراره داخل اتاق شد، امروز هیچکس خانه نبود، پس بهترین موقعیت برای انجام کارهایی که مدتها در ذهنش جولان میداد، بود. در اتاق را قفل کرد و به سمت تختش رفت و خودش را روی تخت انداخت، همانطور که با نگاه شیطانی اش به سقف خیره شده بود، موکل شیطانی اش را زیر لب صدا زد. بعد از لحظاتی، بوی تعفنی در فضا پیچید و شراره به سرعت از روی تخت بلند شد و صاف سر جایش نشست، در همین حال احساس گرمای شدیدی کرد و هُرم آتشین و بدیویی به لالهٔ گوشش خورد و شراره خوب می فهمید در آغوش موکلش است اما چون شراره دیدن موکلش برایش خوشایند نبود از او خواسته بود که دیگر هیچ وقت چهرهٔ او را نبیند.شراره همانطور که نفسش را بیرون میداد گفت: 🔥_هر شرطی که برایم گذاشتی انجام دادم، هم ارتباط با مردی نامحرم گرفتم و هم باعث جدایی یک زوج شدم، حالا نوبت توست که به عهدت وفا کنی.. قهقه‌ای شیطانی در فضا پیچید و صدایی بم و بلند گفت: 😈_امر کن،هر چه بگویی انجام میدهم. شراره آب دهانش را قورت داد و همانطور که چشمانش پر از غضب بود با لحنی قاطع گفت: