eitaa logo
[ سَربآز ³¹³ ]
857 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
ما ؟ شیعهِ مولا علی بیشتر سَرباریم تا سرباز ؛ نه خشک ِمذهب ، نه شُل مذهب یه چیزی بین ِاینها ؛ شاید سربازی باشیم در رکاب ِآقا³¹³؛ ‹ نیمچه عکاس | شاید منتظر ³¹³ › اگر ایرادي‌ بود به‌ ما بچسبونید ، نه‌اسلام * دین‌ اسلام‌ کامله‌ ولی‌ من ُشما ، نه . !
مشاهده در ایتا
دانلود
خب.. شب شد دیگ ؛ به رسم ِعادت شب بخیر شبتون مهدوی(:
‌«‍بِسم‌ِاللٰه الرَحمٰن‌الرَحیم‌...!»📕♥️ «‍وبه نام‌خالق عـشق‌وزندگانۍ» روز زیباتون بخیࢪ☕️🌿
4.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩رحلت‌پیامبر‌مھربانے‌ها‌تسلیت
🏴شهادت امام حسن مجتبی "علیه‌السلام" تسلیت باد🏴
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تابوت‌ِتیـرخورده‌ویڪ‌قبـربۍحَرمـ این‌هـمـ‌جـز‌اےآن‌همـہ‌آقایۍ‌وڪرمـ ..! " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
درمشکلات‌است؛ڪه‌انسان‌راآزمایش مۍڪندصبرپیشہ‌ڪنیدکہ‌دنیافانی‌است ومامعتقدبه‌مـعادهستیم!
•من امام حسینی شده دست امام حسنم:)🖤•
به‌وقت‌رمان....؛)🌱
"رمان،جانم‌میرود"🌱 () بله ـــ می خواستم بابت حرف های زن عموم مهیا اجازه صحبت به او را نداد ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید یه داخل پایگاه رفت و در را بست شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود ڪند اما دیر شده بود عذرخواهی سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت ــــ مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا ـــ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید ــــ مهیا تو چی ?? ـــ معلوم نیست خبرت می کنم... چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مهیا چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن امروز کلاس داشت نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آالچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد ــــ به به سلام دخیا اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد ــــ چی شده به زهرا اشاره کرد ـــ تو چرا قیافت این شکلیه ـــ م من چیزیم نیست فقط نازی با عصبانیت ایستاد ـــ نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی اها حسنات جمع می کردی این به زهرا اشاره کرد و ادامه داد ــــ این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت ــــ درست صحبت کن نازی ـــ جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد... [سرباز]
"رمان،جانم‌میرود"🌱 () برا من مغنعه میاره جلو دستش را جلو اورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد ــــ چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ـــــ ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرت بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد با سیلی همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد ــــ یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد ــــ تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت ـــ جانم مهیا ـــ مریم کجایی ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه ـــ دارم میام پیشت ـــ باشه گوشیش را در کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند مهران صولتی بود ــــ مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت ــــ بله ـــ بفرمایید برسونمتون ـــ خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد ـــ مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکالسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید ـــ بحث اعتماد نیست پس چی ?بفرمایید دیگه مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد ـــ کجا می رید ?? ـــ طالقانی برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست ـــ یعنی اینقدر بد افتادید که تا االان جاش مونده ??? مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد مهیا دستی به پیشانی اش کشید ــــ آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است مهران سرش را تکان داد ــــ ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید ـــ اگه بتونم جواب میدم با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد ـــ برا کدوم اتفاق بود مهیا جوابش را نداد ــــ جواب ندادید ــــ گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد ـــ جانم مریم ــــ کجایی ـــ نزدیکم ــــ باشه منتظرم ــــ آقای صولتی همینجا پیاده میشم ــــ بزارید برسونمتون تا خونه ــــ نه همین جا پیاده میشم موقع پیاده شدن مهران مهیا را صدا کرد ــــ بله ــــ منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد ـــ منم مهیا خانم صدا نکنید لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد ـــ خانم رضایی صدا کنید بهتره به طرف کوچه راه افتاد ــــ پسره ی بی شعور جلوی در خانه ی مریم ایستاد آف آف را زد ـــ بیا تو در با صدای تیکی باز شد در را باز کرد و وارد حیاط شد نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود... [سرباز]
"رمان‌،جانم‌میرود"🌱 () مریم شانه های مهیا را ماساژ داد ــــ اینقدر گریه نکن مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد ـــ باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سالی دوستی رو همشو برد زیر سوال ـــ اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست ۶سال زندگیش شروع به هق هق کرد ــ ا مهیا گریه نکن دختر مهیا را در آغوشش ڪشید ــــ آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند مهیا گوشیش را برداشت ــــ جانم مامان ـــ پیش مریمم ـــ سلامت باشی هر چی .زرشک پلو ـــ باشه ممنون گوشی را قطع کرد ــــ مامانم سالم رسوند ـــ سالمت باشه من پاشم چایی بیارم ــــ باشه ولی بشینیم تو حیاط ــــ هوا سرده ــــ اشکال نداره ــــ باشه مهیا پالتویش را تنش کرد کیفش را برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت ــــ بفرمایید مهیا خانم چایی بخور مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا ــــ خب چه خبر ـــ خبری بدتر از اتفاق امروز میشه امروزو فراموش کنی بیا در مورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم ــــ باشه ـــ رابطتت با مامانت بهتر شده ـــ میدونی مریم االن به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم ـــ میتونی من مطمئنم با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد ـــ وای شهاب اومدی به طرف شهاب رفت شهاب مریم را در آغوش ڪشید و بوسه ای بر سرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد ـــ سلام مهیا خانم ــــ سلام مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت ـــ راستی مریم جان ـــ جانم داداش در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست ــــ آره داداش ــــ ان شاءالله پس فردا عازمیم آماده باش ــــ واقعا ؟؟ ـــ آره شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود ــــ مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد ـــ فکر نکنم حاالا ببینم چی میشه شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضول شده بود و خودش را پشت در قایم کرد ــــ خیلی پرویی تو داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلای می زاری ـــ بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم شهاب از تعجب چشمانش گرد شد... [سرباز]