eitaa logo
[ سَربآز ³¹³ ]
857 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
ما ؟ شیعهِ مولا علی بیشتر سَرباریم تا سرباز ؛ نه خشک ِمذهب ، نه شُل مذهب یه چیزی بین ِاینها ؛ شاید سربازی باشیم در رکاب ِآقا³¹³؛ ‹ نیمچه عکاس | شاید منتظر ³¹³ › اگر ایرادي‌ بود به‌ ما بچسبونید ، نه‌اسلام * دین‌ اسلام‌ کامله‌ ولی‌ من ُشما ، نه . !
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
یه روز میریم‌ جلوی یه مدرسه‌ دخترونه یه دختریو به زور سوار ماشین‌ میکنیم ! دو تا دوستم‌ چاقو میزارن‌ گردنش‌ و تهدیدش میکنن که اگه داد بزنی میکشیمت .. دختره پونزده‌ شونزده‌ سال‌ داشت نزدیک غروب‌ بود هوا تاریک تاریک بردنش‌ خارج‌ از شهر برای گناه!!!!! پیاده‌ش‌ کردیم ......
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
- دیدم‌ دختره‌ هی‌ گریه‌ میکنه هی میلرزه ؛ همه مونو نگاه‌ کرد یهو رو کرد سمت‌ من گفت‌ من‌ سیدم ؛ من‌ دختر‌ فاطمه‌ی‌زهرام! به حرمت‌ مادرم‌ نزار آلوده‌ بشم ـ
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
سه تا رفیق‌ بودیم یکی از یکی بدتر - کارمون‌ دزدی و مزاحمت‌ برا ناموس‌ مردم‌ بود - کارمون‌ دختر بازی بود !
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
قاتل‌ میگه تا اسم‌ حضرت‌ و شنیدم تموم‌ تنم‌ لرزید انگار‌ یکی با پتک زد تو سرم غیرتی شدم .. حالا اصلا نه حضرت‌ زهرا رو دیده‌ بود نه هیچی فقط‌ اسمشو شنیده‌ بود ...
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
رو میکنم سمت‌ اون‌ دوتا رفیقم و میگم با این‌ دختر کاری نداشته‌ باشین از این‌ لحظه به بعد نزدیک این‌ دختر‌ بشید مثل‌ این‌ میمونه که نزدیک خواهر من‌ بشید!
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
اون‌ دوتا گفتن بابا تو هم‌ ولش‌ کن یه دختر خوشگل‌ گیرمون‌ اومده حالا خشک مذهب‌ بازیت‌ گل‌ کرده!
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
گفتم‌ نه دست‌ بهش‌ نمیزنید .. عصبانی شدن‌ اومدن‌ سمتم ! دیدم‌ دارن‌ میرن‌ طرف‌ اون‌ دختر بلافاصله‌ چاقو‌ رو کردم‌ تو شکمش ، اون‌ یکیشون‌ اومد بازم‌ چاقو رو زدم‌ بهش خودش‌ هم‌ مجروح‌ میشه ها !
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
تعریف‌ میکنه میگه ؛ انقد اون‌ لحظه زور و توانم زیاد شده‌ بود و غیرتی شده‌ بودم‌ که انگار اون‌ دختر و دختر حضرت‌ زهرا می دیدم !
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
و نمیخواستم‌ کسی بهش‌ دست‌ بزنه ؛ اون‌ دو تا میمیرن و این‌ آقامیشه قاتلشون خلاصه ؛ میگه اون‌ دختر‌ و سوار ماشین‌ کردم رسوندمش‌ خونه‌شون ایشون‌ تا قصه رو میشنوه شونه هاش‌ میلرزه
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
میگه پس‌ حضرت‌ زهرا‌ به خاطر همین‌ اومد سفارششو به من‌ کرد و با تحکم‌ گفت نجاتش‌ بدم... فرداش‌ قرار بود اعدامش‌ کنن دادگاه‌ تشکیل‌ میده پرونده‌ رو میبره پیش‌ قاضیه اصلی
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
اون‌ خوابو تعریف‌ میکنه ؛ قاضی تا میشنوه‌ داستانو تموم‌ شونه هاش‌ میلرزه میگه فعلا اعدام‌ منحل‌میشه و نباید اعدام‌شه این‌ شخص !
هدایت شده از {عُشاقـ‌ الحُسِین؏}
حکم‌ اعدامش‌ لغومیشه و قاضی میگه این‌ آقا بخاطر حفظ‌ ناموس آدم کشته حضرت‌ زهرا‌ شفاعتش‌ کرده ؛ آزاده ! میرن‌ بهش‌ خبر‌ میدن تا میشنوه تموم‌ شونه هاش‌ میلرزه سجده‌ میکنه رو زمین بلند داد میزنه تو زندان : یازهرا..مادر قسم‌ میخورم‌ به عصمتت ...