eitaa logo
[ سَربآز ³¹³ ]
1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
ما ؟ شیعهِ مولا علی بیشتر سَرباریم تا سرباز ؛ نه خشک ِمذهب ، نه شُل مذهب یه چیزی بین ِاینها ؛ شاید سربازی باشیم در رکاب ِآقا³¹³؛ ‹ نیمچه عکاس | شاید منتظر ³¹³ › اگر ایرادي‌ بود به‌ ما بچسبونید ، نه‌اسلام * دین‌ اسلام‌ کامله‌ ولی‌ من ُشما ، نه . !
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عید قربان عید نور و بندگیست عید انسانیت و بالندگیست✨ عید آزادی ز قید و بند جان از تعلق ها رها تا بی نشان🍃 عید قربان مبارک🌺
_
عیدتون مبارک🙂💚
صبحتون به زیبایی بیت الحرمین🌱💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱
🌿🌸🌿 قول میدی✌️🏻 اگه خوندی؛🙂 تویکی ازگروه‌ها یــا کانالها که هستی کپی کنی؟🙂 اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنن...🚶🏿‍♂️🌱 🌿🌸🌿
☘☘بِسم رَبّ الشُهَدا☘☘ نامه شهید محمدخانی به روایت همسر هر روز: ۳پارت
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 آخرِ سر خودِحاج آقا آمد و گفت : « بیا یه شرطی باهم بذاریم! تو بیا بریم ، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!» خوشحال شدم ، گفتم : « خونه خودم هیچکسم نباشه!» حاج آقا گفت : « چشم!» داخل هواپیما پذیرایی آوردند . از گلویم پایین نمی رفت! حتی آب ... هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم! نه اینکه نخواهم ، توان نداشتم🙂💔 با خودم زمزمه کردم : « الهی بنفسی انت! آفریننده که خود تو بودی..! نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودت میدونی ، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی! » بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم! در پارکینگ خانه .. پاهایش جلو نمی آمد😭 اشک از روی صورتش میغلتید ، اما حرف نمی زد! نه تنها او ، همه انگار زبانشان بند آمده بود! بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش💔😭 رفته بودم با محمدحسین برگردم ، ولی چه برگشتنی..! می گفتند : « بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه!» داد و فریاد راه نمی انداختم ، گریه هم نمی کردم! نمیدانم چرا ، ولی آرام بودم! حالم بد شد .. سقف دور سرم چرخید! چیزی نفهمیدم .. از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم ، حدس زدم بیهوش شده ام. یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود .. شب سختی بود😣😭 همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد! دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم🙂😭 رفتم داخل اتاق ، در را بستم . امیرحسین هم را سپردم دست مادرم .. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم!
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 بعد از این همه مدت به تلگرام وصل شدم.. وای خدای من! چقدر پیام فرستاده بود! یکی یکی خواندم: «بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم!» « جنگ چیز خوبی نیست ، مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری» «شق القمری ، معجزه ای ، تکه ماه / لاحول ولاقوة الابالله» «خندیدی و بر گونه توچال افتاد / از چاله درآم دلم افتاده به چاه» «دوستت دارم ، بگو این بار باور کردی!» «عشق در قاموس من نان شب واجب تر است!» « دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست / آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست» « تونیم دیگر من نیستی ، تمام منی!» «تنها این را میدانم که دوست داشتنت ، لحظه لحظهٔ زندگی ام را می سازد و عشقت ذره ذره ذرهٔ وجودم را!» «مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم!» بهش فحش دادم!!! قبل از رفتن ، خیالم را راحت کرده بود . گفت : « قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم ، چه برسه به حالا که امیرحسینم هست ، اصلا نمی شه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد . خیلی تکرار می کرد : « اگه شهید نشی میمیری!» ولی نه به این زودی😭😭 غبطه خوردم 😣 آخرین پیام هایش فرق می کرد . نمیدانم به خاطر ایام محرم بود یا چیز دیگری: «هیئت سیار دارم ، روضه های گوشی ام ...» « این تناقض شیرین ترین مرثیه است ، سر ترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت» 😭💔