eitaa logo
[ سَربآز ³¹³ ]
1.1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
ما ؟ شیعهِ مولا علی بیشتر سَرباریم تا سرباز ؛ نه خشک ِمذهب ، نه شُل مذهب یه چیزی بین ِاینها ؛ شاید سربازی باشیم در رکاب ِآقا³¹³؛ ‹ نیمچه عکاس | شاید منتظر ³¹³ › اگر ایرادي‌ بود به‌ ما بچسبونید ، نه‌اسلام * دین‌ اسلام‌ کامله‌ ولی‌ من ُشما ، نه . !
مشاهده در ایتا
دانلود
[ سَربآز ³¹³ ]
_
ولی بعضی از این حاج آقا ها خیلی خوبن😂. آدم قشنگ یه دل ِسیر از دستشون میخنده
_
کریستیانو رونالدو به مدیران باشگاه پرسپولیس اعلام کرده است اگر بیماری فاطمه حمامی قابل درمان است تمام هزینه‌های او را پرداخت خواهد کرد. سلبریتی اونا !
_
[ سَربآز ³¹³ ]
_
به‌ اون‌ براندازایی‌ که‌ پارسال‌ میخواستن‌ فوتبال ایران‌ رو‌ از‌ جام‌جهانی‌ محروم‌ کنن‌ نگید‌ اینفانتینو با‌ رئیسی‌ دیدار‌ کرده‌ و‌ بهش‌ توپ‌ فوتبال‌ هدیه‌ داده کهنه ، بدجور‌ سکته‌ میکنن 😂
رییس فیفا جلسه‌ با‌ آقای‌ رئیسی گویا‌ از‌ رییسی‌ قول‌ هم‌ گرفته‌ که‌ توی‌ ایران‌ مسابقه‌ بین‌ ستاره‌ های‌ جهان‌ و‌ ایران‌ برگزار‌ کنه.. 😂😂
اگه انسانی هستی که نمیتونی به داد کسی برسی اقلا آدم باش و داد کسی رو درنیار ......))))🙂🤏🏻
من‌دیگه‌نمیدونم‌از‌دست‌این‌سلطنت‌طلبا‌چیکار‌کنم😪🚬
داریم‌به‌سالگردعزیزامون‌نزدیک‌میشیم(:💔 -شهیدآرمان‌علی‌وردی -شهیدروح‌الله‌عجمیان -شهیددانیال‌رضازاده -شهید‌حسین‌تقی‌پور -شهیدفریدکرم‌پورحسن‌وند -شهیدامیرکمندی -شهیدسلمان‌امیراحمدی -شهیدرضاآذرتبار -شهیدمحمدحسین‌کریمی -شهیدپوریااحمدی -شهیدمهدی‌لطفی -شهیدحسین‌اجاقی‌زنوز -شهیدمحمدحسین‌سروری‌راد -شهیداسماعیل‌چراغی -شهیدمحسن‌حمیدی -شهید محمدحسین‌کریمی -شهیداشرف‌نیکبخت -شهیدآرتین‌رحمانی -شهیدعلی‌مولایی -سپهرمقصودی -میلادسعیدیان‌جو -شهیدرضاشریعتی -شهیدعلی‌اصغربیگلو -شهیدمحمدرسول‌دوست‌محمدی -شهیدحسن‌براتی -شهیدمسلم‌جاویدی‌مهر -شهیدحسین‌زینال‌زاده -شهیدعلی‌نظری -شهیدمجتبی‌امیری‌دوماری -شهیدعلیرضاسرایداران(شهیدشاهچراغ) -شهیدآرشام‌سرایداران(شهیدشاهچراغ) -شهیدمجتبی‌ندیمی(شهیدشاهچراغ) -شهیدحسنعلی‌پورعیسی(شهید شاهچراغ) -شهیدبهادرآزادی‌شیری(شهیدشاهچراغ) -شهیدسیدفریدالدین‌معصومی(شهیدشاهچراغ) -شهیدعلی‌اصغر‌لری‌گویینی(شهید شاهچراغ) -شهیدمحمدرضاکشاورز(شهیدشاهچراغ) -شهید‌محمدولی‌کیاسی(شهیدشاهچراغ) -شهیداحساس‌مرادی(شهیدشاهچراغ) -شهید هوشنگ‌خوب(شهیدشاهچراغ) -شهیدامیدخوب(شهیدشاهچراغ) -شهیده‌زهرااسماعیلی(شهیده‌شاهچراغ) -شهیدمحمدجهانگیری(شهیدحمله‌دوم‌به‌ شاهچراغ) -شهیدسیدعباس‌عباسی(شهیدحمله‌دوم‌به‌شاهچراغ) -شهیدمحمدزارع‌مویدی -شهیدامیررضااولادی -شهیدهادی‌عرفانی‌نیا -شهیدنورالدین‌جنگجو -شهیدرضازارع‌مویدی -شهیدداوودعبداللهی -شهیدرضاالماسی -شهیدسیدعباس‌فاطمیه -شهیدرحیم‌سحابی -شهید‌حسین‌یوسفی -شهیدحسن‌یوسفی -شهیدرضاآذربار -شهیدمحسن‌حمیدی -شهیدتورج‌اردلان -شهیدغلامرضابامدی -شهیدمهدی‌زاهدلویی -شهید‌حسن‌مختارزاده -شهیدعباس‌خالقی -شهیدمجیدیوسفی -شهیدحمیدپورنوروز -شهیدمحمدعباسی -شهیدمهدی‌ملاشاهی -شهیدسجادشهرکی -شهیدیزدان‌قجری -شهیدعلی‌فاضلی -شهیدحمیدرضاهاشمی -شهیدمرتضی‌غلامیان شهیدمحسن‌رضایی -شهیدحمزه‌علی‌نژاد -شهیدمجتبی‌امیری -شهیدوجیه‌الله‌آذرنگ -شهیدمرتضی‌غلامیان -شهیدمحمدامین‌عارف -شهیدناصربراهویی -شهیدمحمدامین‌آب‌درشکر -شهیدعلی‌بیك‌وارازی -شهیدنادربیرامی -شهیدرسول‌حسینی -شهیدرضاخانی‌چگنی -شهیدمحمدفلاح -شهیدحسن‌مختارزاده -شهیدهادی‌چاکسری -شهیدمحمدقنبری -شهیدحمیدرضاالداغی -شهیدیاسرشجاعیان
[ سَربآز ³¹³ ]
_
هر وقت عکستو میبینم ، تو مغزم پلی میشہ‌ « غریب گیر آوردنت»💔!
هدایت شده از دلدادھ ؛
اعزه محترم ؛ چند نفر میفرستین اینور ؟ تگ میزارم .
[ سَربآز ³¹³ ]
_
میدونے‌چیہ .. همش‌حَسرت‌اینو‌میخورم‌کِہ .. تو‌دهہ‌هشتادی‌بودی'' وَ‌من‌هم‌دَهہ‌هشتادی ‌!.. اونوقت‌تو‌کجاومَن‌کجا ؟!💔🙂 ....
[ سَربآز ³¹³ ]
-💔-
اوکی بچه ها من افسردگی گرفتم سر این نکنین توروخدا💔🥲
مادر ست دیگر...(( پارسال در چنین روزی (روز تولدش) تنها فرزند اش...! در کنار او بود(( و شاید موقع فوت کردن شمع🎂 عاقبت بخیری دانیال را آرزو کرده... و حالا بعد از گذشت یکسال...(( دانیال او عاقبت بخیر شد... و او تنها شده.. و حالا گاهی همه جا می‌شود قطعه عکسی همه جا در کنار او...((💔 مادری که تک فرزند اش را از دست داده..!
به‌وقت‌رمان؛🙂🌱
"رمان،جانم‌میرود‌"🌱 () ــــ مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد ــــ چی گفتی تو مریم دستش را کشید ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی ــــ باکی مریم سرش را پایین انداخت ــ حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت ــــ محسن مریم اخم ریزی مرد ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی ـــ جم کن برا من غیرتی میشه واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصال از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی ــــ تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حاال حتی سارا و نرجس خبر ندارن ــــ وای حاال من چی بپوشم مریم خنده ای کرد ـــ من برم دیگه کلی کار دارم ـــ باشه عروس خانم برو ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم ــــ میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟! دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد. ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد! ــــ رفتم... تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...! مهیا کفش هایش را پایش کرد. ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. ـــ خداحافظ! ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! ـــ آره... به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت. [سرباز]
"رمان‌،جانم‌میرود"🌱 () ــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد... آیفون را زد. ــــ کیه؟! ـــ شهین جونم درو باز کن! ـــ بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد. مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی... دستش را در حوض برد. ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟! ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟! ـــ اینجام بیا تو... باهم وارد شدند. با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا باالن... ـــ باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها باال رفت. سارا کنار در بود. ــــ سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت. ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر! ــــ اصال از قیافت معلومه چقدر نگرانی! ـــ ارزش نداری اصلا!:( در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند... مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت. ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! ــــ سلام!خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها باالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت. سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. ــــ آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. ــــ قربونت برم! مهیا در را زد و وارد اتاق شد. ــــ به به! عروس خانم... با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست. مریم سر پا ایستاد. ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟! مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت. سارا گفت: ـــ عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز... ـــ عروس چقدر قشنگه! سارا هم آرام همراهی کرد. ــــ ان شاء الله مبارکش باد! ــــ ماشاء الله به چشماش!! ـــ ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد. با صدای در ساکت شدند. صدای شهاب بود. ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: ـــ وای خاک به سرم... حاالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه! دختره ها، همراه مریم پایین رفتند. محسن با خانواده اش رسیده بودند. مریم کنار مادرش ایستاد. سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند... [سرباز]
"رمان،جانم‌میرود"🌱 () مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند... در آخر، محسن به طرفشان آمد. ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاءالله! ـــ سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود... محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند. ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید! محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت. ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید... ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم... محسن که از خجالت سرخ شده بود؛ چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند. مهیا به سمت آشپزخانه رفت خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند... مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد. مریم سینی چایی را بلند کرد. و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم اهلل وارد پذیرایی شد. مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد. ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست. ــــ میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود! همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصال جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد! مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید. مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد. ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن که روحانی بود؛ خندید. ــــ چرا شرمنده دخترم؟! رو به حاج حمید گفت:ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم! سوسن خانم که مثال می خواست اوضاع را آرام کند گفت: ـــ شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!! مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد. شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت... مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت: ـــ ممنون نمی خورم! مریم آرام زمزمه کرد: ـــ شرمندتم مهیا... مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده! مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند: مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد. سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد. با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت. [سرباز]
"رمان،جانم‌میرود"🌱 () شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت. ولی هرکه بود، خیلی سمج بود. مهیا، دیگر کالفه شد. ببخشیدی گفت و ار پله ها باالا رفت وارد اتاقی شد. تلفن را جواب داد. ــــ الو... ــــ بفرمایید... ــــ الو... ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟! تماس را قطع کرد. دوباره موبایلش زنگ خورد. مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد. ــــ عقده ای... سرش را باالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد. به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند. پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است عس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد... _به‌ به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون! مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت. ـــ نه به خدا! من می... ــــ ساکت! برام بهونه نیار... سوسن خانم وارد اتاق شد. ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم. ــــ درست صحبت کن! ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار... مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد. ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم. ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟ مهیا نیشخندی زد [سرباز]
"رمان،جانم‌میرود"🌱 () ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری... دستشو باالا آورد. ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید. سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید. ــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟! مهیا پوزخندی زد. ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد. ــــ اینجا چه خبره؟! مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند. تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد. ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حاال به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد. شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت. ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم. تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند. سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟! ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکان داد. ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. االن میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود. مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟! لبانش را تر کرد و گفت: ــــ میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت: ــــ بله بفرمایید. ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟! شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت. ـــ شما از کجا میدونید؟! مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت. ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد. شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا)!(؛ و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت. ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب)س( طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم... مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد. ــــ یعنی چی جاموندید؟!..... [سرباز]
تقدیم‌به‌نگاه‌قشنگتون؛☺️🌱
امروز‌رفتم‌گلزار‌شهدا‌... یکی‌از‌دوستام‌که‌تو‌سوریه‌با‌هم‌آشنا‌شدیم‌رو‌دیدم داغ‌دلم‌تازه‌شد... میطلبی‌دوباره‌بیام‌پیشت‌خانم‌رقیه؟:')
[ سَربآز ³¹³ ]
_
من یه سری صبح میخاستم برم مدرسه.. بعد شبش هواش اوکی بود..🦦 صبح که بیدار شدم اصلا بیرونو نگاه نکردم ، لباس فرمم رو پوشیدم و با یه سویشرت معمولی.. همین جوری عین ِاسب از پله های ساختمون ِچهار طبقه ای میرفتم پایین😂.. آسانسورمونم خراب.. در ِپارکینگ ُباز کردم دیدم زمین سفید ِسفیده🤣! یه برفی اومده بود که اصن اوف.. منم چهار طبقه رو با افسردگی رفتم بالا و لباسامو عوض کردم و رفتم مدرسه.. ولی بعد اون ماجرا دیگه همیشه اول چک میکنم بعد میرم🤣
هدایت شده از زحل.
رفقا ؛ چند نفری می‌فرستید این‌ور ؟ . [تگ‌میزارم] .