[ سَربآز ³¹³ ]
_
سیوش کن "ئاوات"
یعنی امید ، همونی که توی تاریکترین زمان ها هم به تو روشنی رو نشون میده♥️
کسانیکهالانموبایلدستشونهستدهثانیههم طولنمیکشهولیبرایاخرتذخیرهمیشه🙃
سبحانالله(3)
الحمدالله(3)
لاالهالاالله(3)
اللهاکبر(3)
لاحولولاقوةالاباالله(3)
استغفرالله(3)
توهرگروهیاکانالیکههستیبفرستتاتوثوابش شریکشدهباشی🤲🏻
••💔」
گفتم منم اهل خطا..
گفتی که بخشیدم بیا!
گفتم شکستم توبهها..
گفتی که بخشیدم بیا!
گفتم به خود کردم جفا..
گفتی که بخشیدم بیا!( :
••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایا خدا اعمال مارا نمیبیند؟
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
بعضیامیگن
الانشرایطجامعهطوریشده
اگهپسر پیغمبر هم باشی نمیتونی دیـنت رو
حفظکنی..!
ایناهمشبهانهسترفیق
تواگرکههمسرفرعونباشی؛بازممیتونی
بهترینباشی":)
#تلنگرانه🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبقه ی بالای حرم امام حسین (ع) در ایام امتحانات❤️
☘☘بِسم رَبّ الشُهَدا☘☘
#رمان_مذهبی
#رمان_قصه_دلبری
#زندگی نامه شهید محمدخانی به روایت همسر
هر روز: ۳پارت
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#قصهدلبری
#قسمت_هجدهم
برگه هارا گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها ..
درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد:
ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
انگار در این عالم نبود، سرخوش!
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..
یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))
خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!
اینا که مهم نیست!))
حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید.
گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون .
پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی
می کند.
خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد .....
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#قصهدلبری
#قسمت_نوزدهم
نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قله به امام حسین (ع)گفتم :«برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید !»
دلم را برد ،
به همین سادگی...
پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام .
نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ ...
تازه بعد ازدواج می رفتیم تهران .
پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . می پرسید :«تو همه اینارو میدونی و قبول می کنی ؟!»
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد .
بهش زنگ زد : « سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم !» شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود.
وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت .
نه که از محمد حسین خوشش نیامده باشد .
اما برای آینده و زندگی مان نگران بود .
برای دختر نازک نارنجی اش
حتی دفعهٔ اول که او را دید ، گفت :«این چقدر مظلومه !»
باز یاد حرف بچه ها افتادم ..
حرفشان توی گوشم زنگ می زد :((شبیه شهداس))
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم!
محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود ..
برای من هم همان شده بود که همه می گفتند
پدرم کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت !»
قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش .
هنوز در خانهٔ دانشجوی اش زندگی می کرد.
من هم با پدر و مادرم رفتم .
خندان سوار ماشین شد . برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#قصهدلبری
#قسمت_بیستمم
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه .
وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !»
اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !»
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت .
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع)
یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟»
گفت :«بله!»
در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد .
من که از ته دل راضی بودم
پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم .
مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !»
کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا!
قار قرار صدای موتورش در کوچه مان پیچید.
سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت.
نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود
مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند .
نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند .
تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟»
گفتم :«از کجا می دونید؟»
خندید که «از کفشش حدس زدم !»
تبادل شبانه، آمار500+
از ساعت ۱٠شب تا ۱۲صبح
هر کس تمایل داشت، بیاد پیوی√
@footross_313
#طنز_جبهه😂
لگد بر یزید!🤓
بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا میدادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد. یکی میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت 😁بر یزید»
دیگری میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر 😆صدام»
اما از همه😜🤪 بامزه تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر 🤣🤣یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمی که خارج از ایران زندگی میکنه و از وضعیت اونجا میگه!
حقیقتا ایران خودمونو عشقه❤️