#تلنگر
- خدا خدا بنده!
+ بنده به گوشم!!
- حواست باشه؛ دارم نگاهت میکنم:)
+ مفهوم شد...!
پ.ن: او می بیند..!
❌❌❌گناه ممنوع❌❌❌
j๑ïท ➺
•♡| @seshanbehaymahdavi313 |♡•
#شهیدانہ💔
#ڪــلامشهـــید🍂🥀
خدایا!!
🔹میگویند؛
بزرگ ترین شڪست ازدست دادن ایمان است.
🔹بصیرتے بہ من عنایت ڪن!
ڪہ دراین روزهای سخت امتحان روزگار، شرمنده ے شهدانشوم💔
#شهید_محمد_امین_کریمیان🌷
💢شهدارا یاد کنید باذکر #صلوات💢
🍃پیشنهاد میشه حتما عکس و باز ڪنید🍃
@seshanbehaymahdavi313🦋
🌵📸
.
ولي بازم دمِ #Covid_19 گرم
کہـ کاری با بچه ها نداره ..🙂🌸
این نشون میده که یِ ویروس..
#شعورش بیشتر از #اسرائیلھ!😏✋🏻
.◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️▫️◾️
@seshanbehaymahdavi313
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_هشتم
مـات و مبهـوت بـه چشـمان قهـوه ایـش کـه اشـک در آن حلقـه زده بـود نگـاه کـردم. بـاورم نمـی شـد رهــامِ حــامی، عاشــق دخترعمــویش باشــد! مــن کــه از دیــد او یــک احمــق بــه تمــام معنــا بــودم کــه از زنـدگیم لـذت نمـی بـردم! یعنـی تمـام آن انتقادهـا بـه نـوعی تحسـین مـن بـود! نـادر، بهـزاد، رهـام...
کسـانی کـه سرنوشـت مـرا رقـم زده و مـن را آلـت دسـت دل خودشـان کـرده بودنـد ! بـاورم نمیشـد من بازیچه دسـت چنـد نفـر شـده بـودم در آن لحظـه از همـه آنهـا بـه حـد مـرگ متنفـر شـدم . بـا تمـام قـدرت آب دهـانم را بـه روي صـورت رهـام انـداختم. جـا خـورد و چشـمانش را بسـت. بـه سـرعت از
اتاق بیرون آمدم. با چنـدش نگـاهی بـه بهـزاد کـه بـا دهـان بـاز رو ي مبـل خواب یـده بـود و خرنـاس مـی کشــید، کــردم و ســر ي از روي تأســف تکــان دادم . دســتگیره در را فشــار داد یــک بــار، دو بــار و ...
چرا باز نمی شد؟
- زحمت نکش قفله.
رهـام وسـط پـذ یرایی ایسـتاده بـود و بـه تـلاش بـی نتیجـه ام بـراي بـاز کـردن در مـی خندیـد. از آنچـه کـه تصـورش را مـی کـردم دلـم فـرو ریخـت. دسـتانم شـل شـد و چمـدان افتـاد . خـیس عـرق شـدم.
لـرزش بـدنم آنقـدر ز یـاد بـود کـه احسـاس کـردم دچـار تشـنج شـدم . وحشـت زده نگـاهش کـردم در نی نی چشمانش اثري از عشق نبود تنها کینه بود که شعله می زد.
چقدر المیراي بدبخت نصیحتم کـرد امـا مـنِ احمـق همـه چیز را شـوخی گرفتـه بـودم ! همـان طـور کـه خیره بـه رهـام نگـاه مـی کـردم . ناامیدانـه بهـزاد را صـدا مـی زدم امـا در یـغ از یـک پلـک زدن ! بیهـوشِ
بیهوش بود.
- زور نزن تا فردا ظهر هم صداش کنی بیدار نمی شه!
بــه آرامــی بــه ســمتم آمــد از تــرس کــاملاً بــه در چســبیده بــودم، نــزدیکم شــد گرمــاي بــدنش را بــه خوبی حس می کردم. سرش را به گوشم چسباند و نجوا کرد:
- هنوز دیر نشده سهیلا! ما می تونیم با هم شروع کنیم!
بـوي بـدنش کـه بـا بـوي ادکلـنش درآمیختـه شـده بـود حـالم را بـد کـرد و عـق زدم. ایـن کـارم بهانـه اش شد. نعره زد:
- حالت از من بهم می خوره؟! نشونت می دم.
از ترس لال شـده بـودم . تـپش هـا ي قلـبم از ز یـر تـار و پـود لباسـم کـاملاً مشـخص بـود . نبایـد اجـازه مـی دادم. بـا تمـام نیرویـی کـه در بـدن داشـتم بـه عقـب هلـش دادم . تعـادلش را از دسـت داد پـایش بـه میـز خـورد و روي پارکـت افتـاد. یکـی از اتاقهـا را نشـانه گـرفتم و بـا سـرعت بـه سـمتش دویـدم امـا قبـل از اینکـه بـه آنجـا برسـم بـا دسـتانش یکـی از پاهـایم را گرفـت و محکـم روي فرش افتـادم . قبـل از ا ینکـه اجـازه بلنـد شـدن بـه مـن بدهـد بلنـد شـد و دسـتانم را گرفت.
- کجا؟ من از عشق برات می گم تو توي صورتم آب دهنت رو می اندازي؟
زار زدم:
- تو رو به هرکی می پرستی رهام بذار برم.
- این سیلی مال اون داداش پستت که همه چیز رو پول می بینه!
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_نهم
سیلی دیگه اي به صورتم زد و گفت:
- این سهم اون نامزد نامردت.
و سومین سیلی را چنان به گوشم نواخت که براي لحظه اي گوشم درد گرفت.
- اینم براي خودت که اونقدر کور بودي عشق من رو ندیدي.
- آشغال عوضی، ولم کن.
- بی خود دست و پا نزن کسی اینجا صدات رو نمی شنوه!
هیستریکی جیغ زدم:
- بهزاد... بهزاد... پاشو تو رو خدا پاشو . تقـلا مـی کـردم جیـغ مـی کشـیدم فحش می دادم التماس می کـردم امـا رهـام زخـم خـورده تنهـا بـه انتقـام از دوسـتی کـه بـه او نـارو زده بـود فکـر مـی کـرد. بعـد از چنـد لحظـه صـورتش را بلنـد کـرد و خیـره نگـاهم کـرد
گریه می کردم و التماسش می کردم:
- تو رو خدا رهام با آبروم بازي نکن!
حقته، این قدر التماس کن تا از نفس بیفتی.
- به خدا از بهزاد طلاق می گیرم با تو ازدواج می کنم.
- دیگه خیلی دیره!
از ته دل نالیدم:
- خدایا کجایی؟
- ح... روم... زاده... داري... چه... غ... لطی می کنی... با... با... زن... من؟
در اوج ناامیدي، بهزاد هوشیار شده بود و رهام با چشمان گرد شده با ناباوري گفت:
- امکان نداره تو باید تا فردا بیهوش باشی.
از دسـت شل شده اش بیـرون آمـدم. بهـزاد کـه گـویی بـا دیـدن ایـن صـحنه مسـتی از سـرش پریده بود. به طرف رهام حمله کرد و با هم گلاویز شدند.
- نامرد به زن من دست درازي می کنی؟
- نامرد تویی که جلوي چشمام عشقم رو از چنگم درآوردي.
بــا عجلــه بــدون توجــه بــه درگیــري آنهــا درحــالی کــه هــیچ کنترلــی روي لــرزش دســت و پاهــایم نداشــتم بــه ســمت در رفــتم. نعــره هــا و فریادهایشــان مغــزم را از کــار انداختــه بــود و نمــی توانســتم کلیـد را پیـدا کـنم. درمانـده و ناامیـد پشـت در نشسـتم و بلنـد بلنـد زار زدم. ناگهـان از پـس چشـمان
گریـانم، تصـویر تـاري از یـک شـیء فلـزي را روي یکـی از مبلهـا دیـدم کـه زیـر نـور لوسـتر بـرق مـیزد.
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد
بارقــه امیــد در دلــم بوجــود آمــد . بــه طــرفش رفــتم بــا خوشــحالی کلیــد را برداشــتم و از خانــه بیرون رفتم.
صــداي شکســتن شیشــه هــا و فریادهایشــان در راه پلــه هــا شــنیده مــی شــد. از تــرس کنجکــاو ي
همسـا یه هـا کـه بـزود ي بـه راه پلـه هـا سـراز یر مـی شـدند، قبـل از ا ینکـه کسـی مـرا ببینـد بـه سـرعت ســوار آسانســور شــدم و وارد پارکینــگ شــدم. در بــدو ورودم زن میانســالی کــه پاکتهــاي خریــد را در دستش گرفته بود و دو پسـر نوجـوانی کـه مشـغول تـوپ بـاز ي بودنـد بـا تعجـب بـه مـن نگـاه کردنـد .
بــدون اینکــه تــوجهی بــه آنهــا کــنم آن خانــه جهنمــی را تــرك کــردم. سراســیمه ماشــینی را دربســت کرایـه کـردم و راهـی خانـه المیـرا شـدم. در تمـام طـول مسـیر اشـک مـی ریخـتم. دسـت خـودم نبـود
نمی توانستم جلوي ریزششان را بگیرم. از اینکه سالم بودم بی اختیار بلند گفتم:
- خیلی بزرگی خدا.
راننده جوان متعجب نگاهم کرد و گفت:
- خواهرم چیزي شده؟ اتفاقی افتاده؟
با صداي لرزانی گفتم:
- خدا رو شکر نیفتاد.
مقابل منزل المیرا پیاده شدم و زنگ را فشار دادم.
- کیه؟
- المیرا! منم سهیلا!
بعد از مکث طولانی با ناباوري گفت:
- تـــو، تویی سهیلا؟
- آره خودمم.
- بیا تو.
در باز شد و من منتظـر جلـو ي در ایسـتادم . لحظـه ا ي بعـد صـدا ي گـام هـا یی کـه بـه سـرعت بـه طـرف در مـی آمـد را شـنیدم. المیـرا بـا دیـدن سـر و وضـع مـن خشـکش زد. حـق داشـت سـاعت ده شـب بـا صورت گریـان بـدون کفـش و بـا مـانتو یی کـه دکمـه هـایش از تـرس و عجلـه بـالا و پـا یین بسـته شـده
بود رو به رویش ایستاده بودم. مات و مبهوت با صدایی که گویی از ته چاه درمیاد گفت:
- چی شده سهیلا؟
بغضـم ترکیـد و خـودم را در آغوشـش انـداختم. سـکوت کـرد و اجـازه داد سـبک شـوم سـپس بـدون
اینکه سؤالی بپرسد مرا به داخل برد.
****
خون... خون... بهزاد ولش کن... من نمیتونم... خواهش می کنم... نــــه....
با وحشـت از خـواب پر یـدم. کابوسـها یم تمـامی نداشـت . تمـام تـنم خـیس عـرق شـده بـود و سـرم درد می کرد. بدنم مثل کـوره داغـی شـده بـود و گلـویم مـی سـوخت . بـه سـختی بلنـد شـدم امـا هنـوز چنـد قدمی بیشتر راه نرفته بودم که تمام اتاق دور سرم چرخید و افتادم.
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨